«آخرین شعبده»: منابع الهام

دومین رمان من، «آخرین شعبده»، خیلی ساده از دو عنصر تشکیل شده: اسطوره و تخیل. داستان بر اساس قصه‌ی کوتاهی از حماسه‌ی پنجاه‌هزاربیتی کهن پارسی، «شاهنامه»، است؛ سرگذشت زال، پسری که خاندان سلطنتی‌اش به‌خاطر موی سپید و چشم قرمزش رهایش کرده و تربیتش را سیمرغ، پرنده‌ی عظیم‌الجثه‌ی اسطوره‌ای، به عهده گرفته. سعی کردم به شیوه‌ای مدرن قصه را بازبگویم؛ پسر پرنده‌ی من در نیویورک سال ۲۰۰۰ حوالی یازده سپتامبر بزرگ می‌شود. این نیویورک دوران بلوغ خود من است؛ فضایی آبستن خطر و تنش پایدار، زمانی که دامنه‌ی تفکر روان‌نژندی جادویی با شناعت فاجعه‌ی قریب‌الوقوع واقعی در رقابت بود.

همیشه دلم می‌خواست از زال بنویسم؛ از وقتی اولین بار این داستان را موقع خواب از پدرم شنیدم. بچه‌ای شش‌ساله بودم، تازه‌مهاجری از ایران به امریکا که هنوز سعی می‌کرد پلی از دنیای قدیم به دنیای جدید بزند و خودش را به داستان غریبه‌ی همیشگی وصل کند. اما نشد تا وقتی که به گزارش‌های خبری از کودکان وحشی «واقعی» برخوردم (که قاعدتاً بحث به راه می‌اندازند و بسیاری از مردم معتقدند شوخی رسانه‌ای است) و راهی برای قرار دادن زال افسانه‌ای در متن داستان یافتم؛ اینکه او را کودک وحشی دنیای خودمان کنم. از پرونده‌ای در ۲۰۰۸ مطلع شدم: کودکی هفت‌ساله در یک مرغداری در مناطق روستایی روسیه پیدا شده. «دیلی‌میل» مطلبی راجع‌به او داشت: مادرش «پرنده‌های اهلی خودش را داشت و به پرنده‌های وحشی غذا می‌داد. او را نه کتک می‌زد و نه بی‌غذا می‌گذاشت. فقط هیچ‌وقت با او حرف نمی‌زد. فقط پرنده‌ها بودند که با پسر ارتباط برقرار می‌کردند و به او زبان پرنده‌ها را یاد دادند. پسر فقط جیرجیر می‌کرد و وقتی می‌دید کسی حرفش را نمی‌فهمد، شروع می‌کرد دست‌هایش را مثل بال‌بال زدن پرنده‌ها تکان دادن.» همین خیلی زود زال فانتزی‌های مرا شعبده کرد.

به‌تدریج گزارش‌های آنلاین بیشتری درباره‌ی کودکان وحشی خواندم، مثل «کودکی که گرگ‌ها بزرگش کردند» و چهاردست‌وپا راه می‌رفت؛ «زنی که برهنه در حال پرسه زدن در جنگل‌ها پیدا شد» که از کودکی بین حیوانات وحشی زندگی کرده بود. برای اولین بار به عبارت «سندرم موگلی» برخوردم که باعث شد برگردم به کتاب مورد علاقه‌ام در جوانی یعنی «کتاب جنگل». کمی بعد از اینکه در کودکی زبان انگلیسی یاد گرفتم، عاشق رودیارد کیپلینگ شده بودم. عاشق قصه‌ی موگلی بودم؛ آدمی که گرگ‌ها، یک خرس، و یک پلنگ بزرگش کرده بودند. عاشق این بودم که وقتی می‌خواست با زندگی بشری ارتباط بگیرد اوضاع خیلی سخت می‌شد. این نوع داستان که در آن غریبه (دیوانه، موجود عجیب‌وغریب، جانور) حقیقت را بهتر از اطرافیانش می‌دید برایم تکان‌دهنده بود. در زمین‌های بازی امریکا، یکی بعد از دیگری، هر لحظه از وقت اضافی‌ام را صرف قایم شدن از بچه‌های دیگر و پر کردن مغزم از داستان می‌کردم تا زمان بگذرد، چون خودم را گم کرده بودم، نه‌فقط به‌منزله‌ی دختری ایرانی بلکه به‌سان آدمی با هر ملیتی. نمی‌توانستم توی پوست خودم در امریکا به نقطه‌ی آرامش برسم و دنیای درونم بود که واقعی می‌شد. همین حس به روح‌وروان همه‌ی دیوانگان و غریبه‌های «آخرین شعبده» رنگ می‌داد؛ شخصیت و داستان ذاتاً از اضطراب زندگی خود نویسنده پدید آمد.

طرح داستان را راحت می‌شود پُر کرد، اما چطور باید آمبیانس، حال‌وهوا، و فضا را تقویت کرد؟ سبک همیشه برای من به اندازه‌ی مفهوم مهم بوده. به همین دلایل، شاعرانه‌ی ۱۹۶۹ رابرت پن وارن به نام «اودوبان؛ یک رویا» از الهام‌های مهم کتابم شد؛ کتابی که در دوره‌ی کارشناسی ارشد به من معرفی شد؛ دیو اسمیت، شاعر جنوبی، در یک سمینار شعر معاصر آن را به ما داده بود، یکی از کتاب‌های موردعلاقه‌اش. نمی‌دانم چرا. آن زمستان در بالتیمور، هیچ‌چیزی بیش از آن کتاب با من حرف نمی‌زد. آمبیانس سیاه آخرالزمانی‌اش، نحو و انتخاب واژگان غیرزمینی‌اش (به‌علاوه‌ی مضمون مرکزی‌اش درباره‌ی معضل هنرمندی که باید سوژه‌هایش را بکُشد تا آنها را به تصویر درآورد) به سفر زال بافتی زیباشناختی می‌داد. ناگهان کتاب چیزی می‌شد از تلألویی سیاه، پولک‌هایی توی قیر که سطح تیره‌ی براقش بازنمون روح به‌شدت تراژی‌کمیکش بود، یادآور جهان افسانه‌نویسان امریکای لاتین که هر چه بزرگ‌تر شدم بیشتر دوستش داشتم.

نمی‌توانم بگویم گابریل گارسیا مارکز، آلخو کارپانتیه، خوزه دونوسو و کلاریس لیسپکتور تأثیر مستقیمی روی بخشی از کتاب گذاشتند اما گرفتار شیوه‌ی نگاه آنها به رویاهای عجیب خودشان بودم که انگار همراه با احترامی عرفانی بود. بورخس را هم دم‌دست نگه می‌داشتم، دلمشغولی او به ابعاد بسیار یک داستان به من شجاعت می‌داد.

در این دوره، تدریس ادبیات تجربی امریکا را هم، که به‌نظر تحت‌تأثیر مکتب امریکای لاتین بود، شروع کردم و از مجرای دیوید مارکسون، لیدیا دیویس، کتی آکر، دیوید فاستر والاس، و بسیاری دیگر از مبدعان داستان، اطمینان یافتم غرابت کتاب در نهایت بهش کمک می‌کند مخاطب خودش را پیدا کند.

رگه‌ی مهم دیگری هم در کتاب هست: تصویر شعبده‌بازی به نام برن سیلبر که با زال دوست می‌شود. سیلبر شخصیتی است پرزرق‌وبرق بر اساس دیوید کاپرفیلد؛ «آخرین شعبده‌«اش قبل از بازنشستگی بر اساس پرده‌ای از دیوید کاپرفیلد طراحی شده که وقتی بچه بودم از تلویزیون دیدم، نمایش غیب کردن مجسمه‌ی آزادی در ۱۹۸۳. کنار دو برج داربست‌زده در جزیره‌ی آزادی، هلی‌کوپتری که نمایی هوایی از اجرا می‌دهد و تماشاچیان زنده‌ای که در فاصله‌ی سه‌هزارمتری از مجسمه ایستاده‌اند؛ کاپرفیلد پرده‌ی بزرگ را می‌اندازد و نور نورافکن‌ها از فضای خالی، که جای مجسمه بود، رد می‌شود. در واقع کار دود و آینه بود، با کمک نور و چرخش که تبدیل شد به موفق‌ترین شعبده‌ی کاپرفیلد در بخش اعظم سوابق کاری‌اش. هیچ‌وقت آن اجرا و وحشتم از تماشایش را فراموش نکرده بودم: منِ تازه‌مهاجر نمی‌فهمیدم غیب کردن یکی از نمادهای غول‌آسای امریکا، خانم آزادی، یعنی چه. در کتابم، «آخرین شعبده‌»ی سیلبر غیب کردن مرکز تجارت جهانی است؛ فقط وقتی گذاشتمش توی دنیایی تقریباً دو دهه جلوتر، ناگهان معنایش برایم جا افتاد.

سرآخر، بزرگ‌ترین الهام کتاب چیزی است که تا حد زیادی مدفون نگه داشته‌ام؛ اشتیاق به وطنی که دهه‌ها قبل پشت سر رها کردم، وطنی که هیچ‌وقت نشناختم. زال با جهان انسانی غریبه است چون ریشه‌ای ندارد و من صرفاً این را بزرگنمایی می‌کنم تا معنای وجود آدمی باشد. او «بیگانه‌ی مقیم» صرف نیست، مثل من با گرین‌کارتم تا ۲۰۰۱، بلکه کمابیش بیگانه‌ای تام است. حس می‌کند انسان‌بودگی‌اش کاملاً مصنوعی است. بی‌دلیل نبود که پدر و مادرم مدام از افتخارات امپراتوری پرشیا حرف می‌زدند و طوری از پرشیای باستان حرف می‌زدند که انگار همین یک نسل قبل بوده؛ چون وقتی آدم گرفتار فقدان هویت نژادی و فرهنگی است، معلوم نیست روایت تا کجا می‌تواند عقب ببردت. ایران انقلاب دیگر مال آنها نبود و ربطی به ایرانی که می‌شناختند نداشت. ایران آنها ایرانی بود پر از ثروت، شاید ایده‌آلیسم احمقانه، غرور، و قدرت بی‌مثال؛ بی‌شباهت نبود به سلسله‌ی شاهنشاهی گسترنده‌ای که قرن‌ها بر دنیای متمدن حکمرانی کرد و نه حتی بی‌شباهت به دوران امریکای ۲۰۰۰. به من یادآوری می‌کردند تو از اینجا آمده‌ای؛ پدرم توی آن شب‌های بی‌خوابی که شاهنامه می‌خواند و بازمی‌خواند می‌گفت اینها مردمان تو‌اَند.

کتاب را ورق می‌زدم تا به قسمت‌های زال برسد و التماس می‌کردم یک بار دیگر بخواند.

می‌گفت دیروقت است. همین‌جاست، همیشه می‌توانیم فردا بیاییم سروقتش.

اما یک جورهایی، هرقدر این اتفاق تکرار می‌شد، نتوانستم این حرف را باور کنم.

می‌گفت اینها مردم تو‌اَند اما باید می‌گفت این زال تو است. من حالا در فردای قولِ پدرم زندگی می‌کنم، زال را مال خودم کرده‌ام و حالا توی صفحات یک کتاب به‌هم پیوسته‌ایم.

منبع: نیویورکر

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

زال بالای برج‌های دوقلو

مطلب بعدی

کودکِ گُنده‌بَک

0 0تومان