Categories: اجتماعی

این دیگر کیست

پیش از آنکه بنزین رویش بریزند لت‌وپار شده بود. نیمه‌جان و منگ سوزانده شد و دفنش کردند. مهاجری بود به نام بیژن ابراهیمی؛ شهروند چهل‌وچهارساله‌ی بریستول در جنوب انگلستان. بیست نفر از همشهریانش دست‌به‌یکی کردند و به قصد کشت کتکش زدند، چون فکر می‌کردند بچه‌باز است. لابد بچه‌های محل هم از ابراهیمی خوششان نمی‌آمده، چون هر روز گلدان‌هایی را که جلو در خانه‌اش بود می‌شکستند. روز اول سر آنها دادوبیداد کرد. روزهای بعد گلدان‌های بیشتری شکست. دو سه روز بعد فکر بکری به ذهنش رسید. گوشه‌ای پنهان شد و از بچه‌ها موقع ارتکاب جرم عکس گرفت؛ بعد ناگهان از خفا بیرون پرید و الکی تهدیدشان کرد که عکس‌ها را به پلیس نشان خواهد داد. بچه‌ها وحشتزده ناسزا گفتند و در رفتند. فکر کرد بازی را برده. کور خوانده بود. وروجک‌ها عقل‌هاشان را گذاشتند روی هم و برایش نقشه کشیدند. قرار شد بروند به بزرگ‌ترها بگویند «این» به ما نظر دارد و گاهی یواشکی از ما عکس می‌گیرد. نقشه جواب داد؛ بزرگ‌ترها از شدت خشم دیو و دیوانه شدند و ریختند درِ خانه‌اش به دادوهوار. ابراهیمی گفت سگ‌توله‌هایتان گلدان‌های نازنینم را شکسته‌اند؛ عکسشان را گرفته‌ام تا بترسند و دیگر از این غلط‌ها نکنند. بی‌فایده بود. دعوا بالا گرفت. تحقیرش کردند. گفتند باید گورش را از آن محل گم کند و اگر نکند هر چه دیده از چشم ناپاک خودش دیده. تهدید شده بود. تنها بود. ترسید. با عکس‌ها رفت اداره‌ی پلیس و مصیبتش را گزارش داد. پای پلیس به محله‌ی آرامِ بریسلینگتون باز شد. اهل محل به پلیس گفتند این بابا منحرف است و قصد و غرضش از عکاسی کردن از بچه‌ها جنسی است. گفتند بچه‌هایمان توی این محل امنیت ندارند. پلیس یقه‌ی ابراهیمی را گرفت تا این اتهام سنگین را بررسی کند و خیلی زود فهمید که ملت مزخرف گفته‌اند. او را تبرئه کردند و به بریسلینگتونی‌ها گفتند بروید بچه‌هایتان را ادب کنید. اهالی محل، که بازی را به حکم قانون باخته بودند، تصمیم گرفتند قانونِ خودشان را اجرا کنند. تلفن‌های ناشناس تهدیدآمیز شروع شد و ابراهیمی دوباره پلیس را در جریان گذاشت. مأموران گفتند جای نگرانی نیست و هیچ‌گونه اقدام حفاظتی برایش انجام ندادند. در محله‌ی بریسلینگتون هم، مثل همه‌ی محله‌های دنیا، یکی دو تا گردن‌کلفت پیدا می‌شود که مدیریت این جور بحران‌ها را به عهده بگیرند. احتمالاً مثل فیلم «رودخانه‌ی مرموزِ» کلینت ایستوود، یک شب گردن‌کلفت‌ها گروهی از اهالی محل را در یک «پاب» جمع کرده‌اند و بعد از اینکه حسابی کله‌شان گرم شده، کیفرخواست ابراهیمی را خوانده‌اند: «اصلاً این از کدام جهنم‌دره‌ای پیدایش شده؟ می‌گویند یکی از همین‌ها، در گوشه‌ی دیگری از این شهرِ آرام، جنایت کرده. اینها را باید کشت. این یکی را باید مثل … کشت!» و تمام. همه هم‌قسم می‌شوند که شر «این» را بِکنند. نقشه و نحوه‌ی اعدام به تصویب می‌رسد و مسؤولیت‌ها تقسیم می‌شود. کسانی ماشین تأمین می‌کنند و کسانی لوازم ضرب و شتم. کسانی بنزین می‌آورند و کسانی بیل و کلنگ. بقیه‌اش را هم خودتان حدس بزنید. بیژن ابراهیمی، تابستانی که گذشت، به قتل رسید و قاضی دادگاه کیفری بریستول ششم آذر، برای دو متهم اصلی، احکام حبس ابد و چهار سال زندان صادر کرد. پلیس اعتراف کرد کوتاهی کرده و بسیاری از مسؤولان و اهالی شهر از این قساوت جمعی شگفت‌زده شدند. درباره‌ی بریستولی‌ها عجولانه قضاوت نکنید. ما ایرانی‌های مهمان‌نواز هم سابقه‌ی درخشانی در پذیرش مهاجران نداریم. افغانستانی‌های مقیم ایران در فهرست مظنون‌های همیشگی قرار دارند و پست‌ترین مشاغل مملکت مال آنهاست. چند روز پیش یک معلم ایرانی در پاکدشت ورامین چهار تا بچه‌ی افغان را مجبور کرد دست‌هاشان را فرو کنند توی کاسه‌ی توالت‌های مدرسه و بگذارند دهنشان. در آن طرف دنیا هم ماجرای فرگوسن هنوز داغ داغ است. بریستولی‌ها آدمند؛ آدم‌هایی مثل ما و دیگران.

عکس از پیمان هوشمندزاده

پویا محمدی

View Comments

  • شما که بلدین این همه حرفهای خوب خوب بنویسین ایا می فهمین با کامنداتون البته اونایی که شبیه خودتون نیستن مثل انسان دفتار کنین؟؟؟؟؟؟؟؟///

  • لابد حق با شماست. بنده هم در انتهای مطلب نوشته‌ام «ما» ایرانی‌های مهمان‌نواز هم سابقه درخشانی در این قضیه نداریم. شاهدش هم شما بودید که از غیب رسیدید.
    کاش برای تنویر اذهان عمومی می‌فرمودید چه خطایی از ما سر زده؟

Recent Posts

سیمای ناهنجار مرگ

آمارها و مراکز مربوط به ثبت آمار خودکشی متعدد و پراکنده است و به نظر…

2 سال ago

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…

2 سال ago

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای…

2 سال ago

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه…

2 سال ago

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد…

2 سال ago

دنیای شگفت‌انگیز نو

این روزها تصاویری از اثر «نمی‌توانی به خودت کمک‌ کنی» از دو هنرمند چینی به…

2 سال ago