تاریخچه‌ی «عشق» کتاب‌خوانی

سال آخر دانشگاه کلاسی برداشتم درباره‌ی جین آستین، کلاسی فوق‌العاده و باید بگویم با حال‌وهوایی عجیب. تقریباً همه‌ی دانشجوها زن بودند (از حدود صد نفر، فقط پنج یا ده‌ تا مرد بود) و برای مجانین جین آستین عشرتکده‌ای بود. سر جلسه‌ی اول، استاد خودش را یک «جِینی» معرفی کرد؛ به قول بی‌بی‌سی عضو «کالت امریکایی عجیب جین آستین»، و وقتی پرسید ماها هم جِینی هستیم یا نه آدم‌ها دسته‌دسته دست بلند کردند. بهمان اطمینان داد کلاس را به خوشامد طرفداران افراطی آستین هدر نمی‌دهد. حتی اگر «غرور و تعصب» را دوجین دفعه‌ خوانده بودی (که اولینش به فرض در ده‌سالگی بوده) هنوز جا برای رشد هست،‌ اگر نه در طرفداری، در درک داستان. شناخت می‌تواند مکمل تعصب باشد و شعور احساس را غنی می‌کند. حتی یک آدم «جاهل» هم شاید بتواند لایه‌هایی از کمال داستان را دریابد و نشان دهد.

آن‌زمان، این مدعا برایم دلسردکننده بود. اما، همان‌طور که آستین احتمالاً بهتان می‌گفت، تأثیر برخورد اول معمولاً ساده‌انگارانه است. خیلی زود فهمیدم همه‌جور آدمی تحت‌الشعاع آستین هست. (از گیلبرت رایل فیلسوف پرسیدند رمان می‌خوانی گفت: «بله، هر شش‌تا را،‌ هر سال.» [منظورش شش رمانی بود که جین آستین نوشته.]) تازه، کشف کردم تقریباً هر نویسنده‌ی واقعاً مشهوری آیین شخصیتی مختص خودش را دارد. آیین آستین رقبایی مثل آیین دیکنز، تولستوی، الیوت، جویس،‌ همینگوی، لارنس و فیتزجرالد دارد. حالا خواننده‌ها کارل اوه نویسگور یا النا فرانته را می‌پرستند. جِینی‌ها شاید همان طرفدارهای سریال «پیشتازان فضا» توی عالم ادبیات باشند اما عشقشان واقعاً فقط نسخه‌ی تشدیدشده‌ی کرم‌کتاب‌های معمولی است.

به‌هرحال تب‌وتاب جِینی‌ها نکته‌ای را نشان می‌دهد که آن‌قدر واضح است کسی متوجهش نمی‌شود: دنیای کتاب‌ها دنیایی است رمانتیک. عاشقانگی به زندگی ادبی ساختار می‌دهد و خواننده بودن معمولاً یعنی با این ترکیب حساسیت، کشف («همین‌طوری دیدمش تو کتاب‌فروشی!»)، شیفتگی، صمیمیت، هم‌ذات‌پنداری، و عشق وسواسی پیش بروی. ما از گذر عقل با کتاب‌ها رابطه می‌گیریم اما ارزشمندترین روابطمان با آن‌ها از نوع عاطفی است؛ این‌که بگویی کتابی را صرفاً تحسین می‌کنی یا برایش احترام قائلی یک جور توهین به کتاب است. احساسات چنان نقش مهمی در حیات ادبی دارند که سخت است تصور این‌که راهی جز عشق‌ورزی به ادبیات برای ارتباط با آن وجود داشته. بدون آن‌همه احساس چی از خواندن باقی می‌ماند؟

دایدره شاونا لینچ،‌ استاد زبان انگلیسی هاروارد، در «عشق‌وزری به ادبیات؛ تاریخچه‌ای فرهنگی» نشان می‌دهد داستان همیشه این طوری نبوده. تا مدت‌ها مردم عاشق ادبیات نبودند. با سر می‌خواندند نه با قلب (یا لااقل این‌طوری فکر می‌کردند) و اعصابشان از فکر کردن به خواننده‌هایی که وابستگی عاطفی به کتاب و نویسنده پیدا می‌کردند به‌هم می‌ریخت. لینچ می‌نویسد فقط با گذر زمان، طی سده‌ای حدوداً از ۱۷۵۰ تا ۱۸۵۰، بود که خواندن از فعالیتی «عقلایی و مدنی‌مآبانه» تبدیل شد به پدیده‌ای «شخصی و تفننی».

لینچ برای درک این رویکرد «عقلایی» به کتاب‌خوانی از ما می‌خواهد برویم عقب، به زمانی که به‌جای فرهنگ ادبی امروز، فرهنگ «بلاغت» حاکم بود. در اواسط قرن هفدهم، در یک جُنگ شعر معمولی، مثلاً «بریتیش میوز» چاپ ۱۷۳۸، شعرها بر اساس موضوع و الفبایی ترتیب‌بندی شده بودند؛ موضوع نه درک کردن و ارج نهادن به آن‌ها که رام کردن سخنوری‌شان برای تأثیر گذاشتن روی آدم‌ها بود. امروز، وقتی به سایت brainyqoute.com می‌روی فکر نمی‌کنی توی مخزن مقدس گنجینه‌ی خرد ادبی پرسه می‌زنی،‌ فقط داری توی خرت‌وپرت‌ها می‌گردی دنبال چیزی که خوش‌وزن باشد و ایده‌ی درستی داشته باشد. لینچ می‌نویسد در فرهنگ «بلاغت»، «شعر خود را به خواننده نه چون ابژه‌ی عشق بلکه به‌سان منبع آموزش درست صحبت کردن… و بنابراین عشق‌بازی با ابژه‌های عشق و پیش‌روی در دنیا عرضه می‌کند».

اختراعی که این دنیای بلاغی را متوقف کرد «فهرست آثار معتبر» بود. به قول تاریخ‌ادبیات‌دان‌ها «شکل‌گیری آثار معتبر» در نیمه‌ی قرن هجدهم شروع شد؛ به هزارویک دلیل از جمله علاقه‌ی روزافزون به ذوق و هنردوستی و، در انگلستان، بازنگری در قانون کپی‌رایت. (در ۱۷۴۴، در پرونده‌ی دونالدسون ـ بکت، قاضی‌های انگلیسی سیستم کپی‌رایت دائمی را به‌نفع «قلمرو عمومی» رد کردند؛‌ یکی از عواقبش شد تصور جدیدی که کتاب‌های بزرگ و ماندگار متعلق به همه‌ی انگلیسی‌هاست.) رشد تعداد «آثار معتبر» شیوه‌ی ارتباط گرفتن مردم را با ادبیات عوض کرد. تمرکز زمانی حیات ادبی را از حال به گذشته برد؛ کاری کرد کتاب‌خوانی فی‌نفسه نوستالژیک بشود.

بعضی خواننده‌ها کتاب می‌خوانند چون دلشان می‌خواهد از این‌جا و اکنون بدانند. اما وقتی کتاب موردعلاقه‌ی جوانی «گتسبی بزرگ» یا «جین ایر» است، موضوع چیز دیگری است. این نوع خواننده، چنان که لینچ می‌نویسد، «می‌کوشد پلی بزند بین خود و دیگری و اکنون و آن‌گاه». و از این کوششی این‌گونه، مجموعه ارزش‌هایی پدید می‌آید. در فرهنگ بلاغی، مهم‌ترین نوشته‌ها نوشته‌های به‌روز بودند و «بهترین» خواننده‌ها از آن برای ارتقاء سخنوری خود بهره می‌جستند. اما در عصری ادبی که تأکیدش روی همدلی است، مهم‌ترین کتاب‌ها کتاب‌هایی هستند که از دوران خود به یادگار مانده‌اند و «بهترین» خواننده‌ها آدم‌هایی که مخصوصاً از محصولات اعصار و جاهای دیگر تأثیر می‌گیرند. کتاب‌خوان بودن برای خودش نوعی هویت می‌شود. کتاب‌خوان از حال ناراضی است، دنبال چیز بیشتری است و با ایجاد روابطی صمیمی با همزادهایی از اعصار دیگر آن را پیدا می‌کند.

چطور این فرهنگ جدید اشتیاق کتاب‌خوانی،‌ این تعدی احساس به حوزه‌ی فکر،‌ را بفهمیم؟ در اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده، استعاره‌های افسون و جادو، اغوا و عشق در دسترس بود. واژگان داستان عاشقانه و کتاب‌خوانی به‌سرعت با هم تلفیق می‌شدند. در ۱۷۵۰ ساموئل جانسون نوشت بیوگرافی خوب می‌تواند «قلب را با علاقه‌ای مقاومت‌ناپذیر اسیر خود کند». (هنوز هم همین‌طور درباره‌ی کتاب‌ها حرف می‌زنیم: سال پیش «پابلیشرز ویکلی» درباره‌ی «سهره‌ی طلایی» نوشت «افسونی گریزناپذیر در روایت هست که نمی‌توان در مقابلش مقاومت کرد.») کتاب‌ها رفته‌رفته رایحه‌ای فداکارانه به خود گرفتند؛ همبسته‌ی زندگی خصوصی، احساس، و لطافت شدند. پا به خصوصی‌ترین جاهای خانه گذاشتند؛ اتاق بچه یا میز کنار تخت‌خواب بزرگ‌ترها. زمانی که خودِ ازدواج داشت رمانتیک‌تر می‌شد، تعهدی درازمدت به یک رمان و نویسنده‌اش تبدیل شده بود به نوعی وفاداری مؤمنانه («هر شش‌تا را،‌ هر سال»).

کتاب‌خوان‌ها و منتقدها این تصور جدید از ادبیات را پس زدند. استدلالشان این بود که این تصور حول شخصیت‌ها سازمان یافته بود و حساسیت کمتری به ویژگی‌ها داشت. (جانسون نوشت خوانندگان مسحور نمی‌توانند کتاب‌ها را بر اساس شایستگی‌هایشان قضاوت کنند؛ «فقط وقتی خوششان می‌آید که از نویسنده خوششان بیاید.») و قضیه فقط شیرینی و روشنایی نبود. عشق ادبی ذاتاً محکوم به فناست؛ فهرست آثار معتبر، به‌قول لینچ، «نوعی فضای فرهنگی بعد از مرگ [نویسنده]» است. کتاب‌خوان‌های عصر ویکتوریا می‌رفتند به بازدید «خانه و پاتوق‌» نویسنده‌های مرده‌ای که دوست داشتند. لینچ می‌نویسد آن‌ها که حس می‌کردند «ادبیات هرگز دوست‌داشتنی‌تر از وقتی که مرگ پشت در باشد نیست»، مثل الآن ما، مرگ ادبیات‌خوانی سنتی را جار ‌زدند. البته ما وارثان این میراث تلخ‌وشیرین هستیم. من حین خواندن «عشق‌ورزی به ادبیات» نتوانستم جز همان داستان عاشقانه، که لینچ همه‌جا شرح می‌دهد، چیزی ببینم، از کتاب‌فروشی محله که می‌شود ازش یک کیسه‌ی بزرگ خرید با طرح ویرجینیا وولف یا جرج اورول گرفته تا مثال‌های اجتناب‌ناپذیری که در آن‌ها نویسندگان مرده به عشاق امروز‌ی‌شان خیانت می‌کنند. (پیتر تراونی فیلسوف اخیراً درباره‌ی مارتین هایدگر گفته: «یا نباید زیادی عاشق چیزی که می‌خوانی بشوی یا توی ذوقت می‌خورد، مثل همیشه.») هفته‌ی پیش، عشق‌ِ از نوعِ لینچی به ادبیات را از احتیاطی که موقع گذاشتن کتاب‌هایم در قفسه‌ی دفتر جدیدم می‌کردم دریافتم. آدم شاید خیال کند کتاب‌های الکترونیک یا روی وب می‌توانند رمانتیک بودن کتاب‌خوانی را از بین ببرند. اما این عشق اصلاً روبه‌زوال که نیست هیچ، ممکن است رابطه‌ی رمانتیک ما با ادبیات در حال خون دادن به اجزای دیگر زندگی فرهنگی باشد. مثلاً سیر صعودی علاقه‌ به تلویزیون و سینما که علاقه‌ی سخاوتمندانه‌ی مخاطبش به دیدنِ خیانت به ولخرجی در ملامت و سرزنش تبدیل می‌شود، انگار دنباله‌ای از رابطه‌ی عاشقانه‌ی ما با کتاب‌هاست. راهی است برای عشق‌ورزی به آثار معتبر در زمان حال.

و حالا مورد استاد انگلیسی. با قضاوت بر اساس تاریخچه‌ی لینچ، استادان هم‌زمان در دو دام گرفتارند. عشق عمیقشان به کتاب‌ها نه‌فقط یک‌طرفه است، که ابرازکردنی هم نیست. استادان، حتی وقتی از نویسنده‌هایی که دوست دارند حرف می‌زنند، باید حرفه‌ای‌گری خود را حفظ کنند که البته فقط‌وفقط هم این نگاه را که بین عشق‌ورزی به ادبیات و تفکر درباره‌ی آن فرق است تقویت می‌کند. کتاب لینچ نشان می‌دهد عشق‌ورزی به ادبیات نوعی ایفای نقش است، بازی کردن یک استعاره‌ی چندصدساله. اگر این درست باشد، پس نقطه‌ی مقابلش، یعنی تفکر آکادمیک هم، یک ایفای نقش، نقطه‌ی حساسی است. استادان که نمی‌توانند از چیزهای پست و همنشینی با لشکر کتاب‌دوست‌ها لذت ببرند، خود را میان لشکری می‌بینند که فقط خودشان هستند و خودشان.

1 Comments

  1. لطفا در ترجمه‌ها دقت به خرج بدهید. ترجمه‌ی این مقاله پر از اشتباه و کج‌فهمی‌های مترجم است. پاینده باشید.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

هست شب، یک شب دم‌کرده…

مطلب بعدی

خواب به چشمام نمی‌یاد

0 0تومان