تماشاکنانِ آفتاب

آیحیی سایه‌ی درخت زردآلو را انتخاب می‌کند، چشم می‌گرداند اطراف، پاره‌گلیم، روکش صندلی چرمی، تکه‌مقوایی پیدا می‌کند برای زیرانداز. صندوقی زردآلوی رسیده گذاشته وسط. «ببخشید ما اینجا پیش‌دستی نداریم.»
زردآلوها در دهان آب می‌شود انگار حبه‌قندی، تکه‌نبات، یا قاشقی عسل. آیحیی خیس عرق است؛ موهایش جوگندمی است. پدرش و پدر پدرش مزرعه‌ی آفتابگردان داشتند او اما تا جوان بود در کارخانه کار کرد و در پنجاه‌سالگی به کار آبا و اجدادی برگشت. «این شغلِ سازمانیِ همه‌ی خویی‌هاست.»
شمال غرب ایران، در مسیر جاده‌ی ابریشم، به سمت شهر خوی، تا چشم‌ کار می‌کند مزرعه است. پنجاه هزار و پانصد هکتار گل‌ آفتابگردان، آبی آسمان را از خط افق جدا می‌کند.
بیستم نوروز زمین را سوراخ می‌کنند. ده سانتیمتر. در هر سوراخ دو دانه‌ی مرغوب که خیسانده‌اند از دو روز پیش، خاک می‌کنند. پیش از درآمدن اولین جوانه زن‌ها علف‌های هرز را وجین می‌کنند و مردها زمین را کود می‌دهند. زمین هفت روز به هفت روز آب می‌نوشد. هر هفته سه ساعت نوبت آبِ زمین آیحیی است. جوانه‌ها را به دست آفتاب می‌سپرند. آب و آفتاب در آوندها می‌خزند. اولین گل‌ها در آغاز تیرماه زاده می‌شوند و دو هفته بعد «خورشید و هزار همچو خورشید».
زن آیحیی کلاه حصیری به سر گذاشته در باغچه‌ی کنار مزرعه‌ی سبزی می‌چیند برای آش نذری. آیحیی آب طلب می‌کند، زن با کلمنی آب خنک می‌آید. زن‌ها در کاشت و داشت و برداشت مشارکت دارند، پانزده هزار خانوار منطقه از این زمین‌ها روزی می‌گیرند. «اگر زودتر یا بیشتر آب بدهند خوب نیست. فقط در زمانی که نوبت ماست به شیوه‌ی غرقابی زمین را آب می‌دهیم. آب امسال خوب بوده. یک رودخانه هم این نزدیکی هست. سال‌های قبل آب کمتر بود. اگر بگذارند می‌توانم یک‌شبه چاه بزنم اما نظارت شدید است. البته دینام همین چاه عمیق مشترک هم خودش کلی خرج دارد؛ هی خراب می‌شود.»
زنجره‌ها می‌خوانند. به آهنگ یکسان و مداوم. گل‌ها که به بار بنشینند کلاغ‌ها و پرندگان بزرگ به طمع خوردن دانه‌های تخمه می‌آیند. گوشه‌ای از مزرعه مترسکی بی‌قواره بی‌سر و بی‌دست لباس گرمی به تن کرده زیر تیغ آفتابی که می‌تابد به آهنگ یکسان و مداوم. آیحیی می‌گوید باران برای آفتابگردان خوب نیست. همین چند وقت پیش که آسمان آذربایجان غربی ابری شد دلش ترسید نکند باران بیاید و ابرها خورشید را پنهان کنند از چشم‌های خیره‌ی گل‌های آفتابگردان‌ها. اگر می‌شد ضرر بیشتر می‌شد از پارسال و سال‌ قبل‌ترش اما آسمان با آنها بود و خورشید دوباره به صحنه‌ آمد و تابیدن از سر گرفت. و گل‌های آفتابگردان صبح به جانب شرق نگاه کردند و غروب رویشان به غرب بودند. «وقتی ’گونه‌باخان‘ می‌رسه سرِ گل‌ها سنگین می‌شه، دیگه سرشون خم می‌شه و نمی‌تونن بچرخن، اون‌وقت، وقت چیدنشونه.»
گونَه‌باخان معادل آفتابگردان است در زبان ترکیِ آذری‌، به معنی ناظر به آفتاب، تماشاگر آفتاب. همان که‌ هر روز در دشت‌ها با آفتاب می‌رقصد و از نور سیراب می‌شود تا زمان چیدن. «چون مثال ذره‌ایم اندر پی آن آفتاب، رقص باشد همچو ذره روز و شب کردار ما.»
قدیم که مردم زمین‌های بیشتری داشتند و هر چه بود از گندم؛ تخمه‌ی کدو یا آفتابگردان، محصول بیشتری درو می‌کردند، قربانی می‌دادند تا زمین با آنها به‌مهر باشد و محصول بهتری بدهد، اما حالا که کاشت آفتابگردان سود چندانی برای کشاورز ندارد آیحیی سالی سی هزار تومان نذر می‌کند.
زردآلویی به دهان می‌گذارد و تعارف می‌کند آیحیی. «هر جا برای یک جور محصول خوب است. چطور ارومیه برای باغ خوب است و ترکیه و عراق هر کدام یک میوه‌ای دارند که خوب است، اینجا هم آفتابگردان خوب رشد می‌کند. این آفتاب برای گونه‌باخان خوب است برای همین خوی قطب آفتابگردان است. سایه باشد ضرر دارد. برای گندم وزیدن باد خنک خوب است تا خودش را ببندد؛ دانه‌هایش پُرتر می‌شود، اما سایه برای آفتابگردان خوب نیست. حتی گل‌هایی که زیر سایه‌ی برگ و گل دیگر باشند کوچک می‌مانند. «باید جای آفتابگیر باشن. یکی بزرگتر شه و سایه بندازه روی اون یکی، نمی‌ذاره بزرگ شه و رشد کنه. هر کدوم باید سهم خودشون رو از آفتاب داشته باشن.»
محصول را که می‌چینند و بر پشت بام خانه خشک می‌کنند، دانه‌های پر و بلندتر برای کاشت سال بعد جدا می‌‌شود، هرچند چندان «سودی ندارد این کار». خیلی از هم‌ولایتی‌ها، به جای تخمه‌ی آفتابگردان سیاه، تخمه‌ی سفید می‌کارند «چون کیفیتش مهم نیست و برای روغن‌کشی استفاده می‌شه و بعد از برداشتِ گندم هم می‌شه کاشت».
تخمه‌ی خارجی بازار تخمه را کساد کرده. «تخمه‌ی سیاه امسال شده چهار پنج هزار تومان. پارسال همین موقع تخمه‌ی کدو را بیست هزار تومان می‌فروختیم الآن سیزده چهارده تومان می‌دیم.»
گل‌ها را با چاقو سر می‌برند، سرِ گل (تاپاله) را اول با دست یا اگر مکانیزه باشد با دستگاه تمیز می‌کنند، گل‌های ریز زرد را که در میانه‌ی تاپاله است می‌کنند و دانه‌ها را برمی‌دارند. «اگه دستگاه نباشه با دست پشتش ضربه می‌زنیم تا دونه‌ها بریزه. خانم‌ها هم کمک می‌کنن برای چیدن.» هر گل در بهترین حالت ۱۵۰ دانه تخمه دارد.
ساقه‌ و برگ و ریشه می‌ماند و تاپاله‌های خالی. با داس یا دستگاه می‌چینند و به دامدار می‌فروشند. «یک تریلی پنجاه هزار تومان.»
آیحیی از نشستن خسته شده. «خودتان هم در خانه تخمه می‌خورید؟» آیحیی می‌خندد، راه می‌افتد سمت درخت‌های توت و آلبالو که شاخه‌های پربارشان به سمت کرت‌های کدو خم‌ شده. «خودمون می‌کاریم، نخوریم؟ معلومه که می‌خوریم.»
آیحیی اسماعیل‌لو، با هیکل تنومند و خیس از عرق، تر و فرز می‌پیچد لای شاخه‌ها و با دو دست پر از توت و آلبالوی رسیده می‌آید. «عاشق اینم که کسی از محصول زمینم بچینه و بخوره، کیف می‌کنم مردم این میوه‌ها را بچینن، فقط می‌گم کسی درخت‌ها رو خراب نکنه.»
همشهری آیحیی می‌گوید تازگی‌ها در روستاهای اطراف بعضی‌ها که با هم بغض و غرضی دارند درخت‌های باغِ هم را می‌شکنند. برای هم پیغام و پسغام می‌فرستند و تهدید می‌کنند که درخت‌های باغت را می‌زنیم. آیحیی سرتکان می‌دهد.
نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد

تُوخوم میدانی
«حاج آقا اصلِ قدیم است، واقعیت‌ها را می‌گوید.» پیرمردها صندلی‌ها را عقب می‌کشند تا حلقه‌شان بزرگ‌تر شود و جا برای مهمان باز شود. حسین آقا از همه سالخورده‌تر است اما کم‌حرف‌تر. اکبر آقا خوب حرف می‌زند. جوش می‌آورد و گلایه می‌کند از مسؤولان کشور که چرا کشاورزها را فراموش کرده‌اند، حاج محمد نهیبش می‌زند که «آقا سیاسی حرف نزن».
امسال فروش تخمه در توخوم میدانی (میدان تخمه) خوی، که بزرگ‌ترین بازار تخمه‌ی خاورمیانه است، خوب نبوده و این از گونی‌گونی تخمه‌ای پیداست که جلو مغازه‌ها و در انبارها و وسط میدان بلاتکلیف مانده. «محصول امسال هم خوبه، امسال بارون بیشتر از پارسال بوده اما چه فایده، زمین ما خودش آب داره، نهر داریم، چاه داریم، سد داریم، اما بی‌صاحب هستیم. دولت نظر نمی‌کنه به ما. سی و هفت ساله که کشاورز دربه‌دره. چغندر را امسال تحویل می‌دم، سال بعد پول می‌گیرم. تخمه بدون قرنطینه از گمرک وارد می‌کنن و کشاورزی فلج می‌شه. جنس ایرونی می‌مونه روی دستمون. کیلویی چهار هزار تومان هم بفروشیم چیزی دستمون را نمی‌گیره.»
حسین‌زاده می‌زند به بازوی اکبر‌آقا که یعنی بگذار من باقی‌اش را بگویم. «مالِ چینی تاریخ‌گذشته است. چرا نمی‌ری پیش وزیر مملکت که ببینیم کی هست اصلاً. سال‌هاست ما وزیر کشاورزی رو تلویزیون نمی‌بینیم. همون موقع که گندم اینجا کیلو هزار تومنه، تو دنیا کلیویی یه دلار و نود سنته، اما نفت می‌دن به بلاروس یا روس یا هندوستان، گندم زیر الک می‌گیرن، اما از خودمون نمی‌خرن و گندم ما می‌مونه تو خرمن. می‌گن رطوبت داره باید بمونه خشک شه؛ وقتی برج ده تحویل می‌گیرن از پول خبری نیست دیگه. می‌خرن کیلو هزار و دویست تومن درحالی‌که خودش کیلویی چهارصد تا پونصد تومن خرج داره. در ایران همه چیز هست، همه‌ش هم به فصله. اما مسؤولا متوجه نیستن و ما را حساب نمی‌کنن.»
آن یکی می‌زند روی جیب پیراهنش، روی بسته‌ی سیگار وینستون. «این پنج تومان، گندم هزار و دویست تومان. این را نفت می‌دهیم می‌‌آوریم.»
«سیاسی نکن آقا.»
«تخم کدو هر کیلو هشت هزار تومن در‌میاد برای ما، ولی ده هزار تومنم نمی‌خرن. از مصر تخمه میارن، از سوریه میارن؛ ما رو بدبخت کردن.»
«بازار خرابه. یکی اومده تخمه آفتابگردان بخره هفتصد تومان؛ دِ لااقل بگو هزار تومن. می‌خواد هفتصد تومن ببره. تو شهر خوی کارخونه کمه. کاری نداریم به‌جز کشاورزی.»
«من خودم کشاورزم. وزیر رو تلویزیون ندیدم.»
«دست مافیاست. اگه می‌توانید واقعیت رو بنویسید. من شهرت و اسمم را هم می‌گویم. آقای ناطق‌نوری …»
«بیر دَیقه بابا [یک دقیقه صبر کن]، تو راجع به همین موضوع حرف بزن، چه کار به نوری داری.»
«دخل و خرج نمی‌خوان. قدیم ترازو اینجا بود، فاکتور صادر می‌کردیم، خریدار تخمه رو می‌برد، دو سه‌روزه پول می‌داد، اما الآن می‌فرستیم تهران. شما به ما پول نمی‌دین. شش ماه هفت ماه. به ما چک دادن هنوز صاف نکردن، می‌برن، اگه فروختن می‌دن وگرنه برمی‌گردونن.»
«باعث و بانیش تخمه‌ی خارجیه. خارجی نیاد من هم پولم رو می‌گیرم.»
«چوخ چوخ [خیلی خیلی] پیش آمده که مغازه را جمع کردن و رفتن. همه‌ی انبارها پُر مانده، تو بیابون انبار گرفتن.»
«صبح میام در دکان رو باز می‌کنم. ناهار می‌‌بندم و میرم. هیچ خبری نیست. فقط منتظریم بلکه پولمان رو بفرستن.»
«الله بازار وِرسین [خدا بازار بده] حاج‌آقا.»
«چیزی که شهر رو نگه داشته آفتابگردونه. بزاز و بقال و آهنگر هم وابسته به این کشاورزیه به حضرت عباس. شش ماهه ترازو کار نکرده. اگر می‌خواین تخمه‌ی چین و سوریه و مصر رو نشونتون بدم.»
سکوت. خودشان خسته شده‌اند از گلایه‌ کردن. «حاج‌آقا ضرب‌المثل و متل قدیمی درباره‌ی آفتابگردان ندارید؟» من می‌پرسم.
«چرا داریم. چین‌نن تخمه گَلن‌نَن، کشاورزی فلج اولوب. [از وقتی تخمه‌ی چینی اومده کشاورزی فلج شده.]»
می‌خندند و می‌ایستند برای عکس گرفتن.
آفت تخمه‌ی ‌چینی
حاج‌پرویز مرزی، که یکی از ۳۴۰ غرفه‌ی تخمه‌میدان (بازار قپان سابق) را از ۱۳۶۳ دارد، بیرون مغازه به انتظار مشتری ایستاده. شاید کسی از تهران یا شیراز یا اصفهان بیاید و سفارشی بدهد. تخمه‌های این بازار خام است. تخمه‌ها را می‌برند در کارگاه‌های سنتی و مکانیزه بو می‌دهند و در بازارها می‌فروشند. «حتی از تاکستان هم تخمه‌ها رو میفرستن اینجا. همه‌جور تخمه آفتابگردانی هست. گوشتی، ریز مشهدی، قلمی، تخمه‌روغنی. همه خامن وگرنه زود خراب می‌شن. تخمه‌های چینی بازار رو گرفته. ما هم دستگاه سورتینگ داریم اما اونا باسلیقه هستن. تخمه‌ها رو دقیق انتخاب می‌کنن. اما این ایراد رو دارن که از اشعه ایکس رد می‌کنن، برای همین تخمه‌چینی اینجا رشد نمی‌کنه، فکر کنم سرطان‌زا هم باشه. کارخونه‌ها هم از اونا می‌گیرن و بسته‌بندی می‌کنن. قیمتش خیلی فرق نمی‌کنه. اونا هم کیلویی پنج شش تومنه. از نظر هیکل فرق دارن فقط. بسته‌بندی‌هاش خوبه؛ بلدن چطور تبلیغ کنن. به خلیج‌فارس نرسیده می‌فروشن. هر روز ۱۵۰ تن وارد می‌شه. هفته‌ی پیش نماینده‌ی مجلس رو آوردیم اینجا. آخرش گفتن وزیر هم گفته کاری نمی‌تونن بکنن.»
مرزی خودش ده هکتار مزرعه‌ی آفتابگردان دارد. همه‌ی مراحل کاشت و داشت را توضیح می‌دهد و از خواص دانه‌ی آفتابگردان برای درمان افسردگی و ویتامین دی و سی‌اش می‌گوید و می‌گوید و اینکه بعد از او دخترهایش، که یکی دکترای جرم‌شناسی دارد و یکی تربیت‌بدنی خوانده، بعید است این کار را ادامه دهند. «دامادم هم مشخص نیست که باشند.»
وسط بازار بورس تخمه و خشکبار، کشاورزانی که زمینشان کوچک است و محصولشان کم، گونی‌های تخمه‌سیاه را کنار هم چیده‌اند اما امیدی به آمدن خریدار ندارند.
پشت میدان تخمه، شیطان‌بازار، راسته‌ی انبار و کارگاه‌های بو دادن تخمه است. حق‌العمل‌کارها تخمه را امانت می‌گذارند تا بو بدهند و دسته‌بندی کنند: آماده برای فروش در بازار. یکی از درها باز است. مشتری کُرد روی صفحه‌ی آهنی بالابر می‌ایستد. آن بالا یکی دکمه را می‌زند و خریدار می‌رسد بالا که پنج کوره‌ی پر از تخمه می‌چرخند. اینجا کارگاه خانوادگیِ آقامقدس است؛ مرد شصت‌ساله‌ای که چشم‌هایش نگران است نکند تازه‌واردها مأمور اداره‌ای باشند. سر و ریشش سفید شده اما ابروهای سیاهِ سیاهش مثل دو بال زاغی است که بر پیشانی‌اش نشسته و جلو قطره‌های عرق را، که از پیشانی روان است، می‌گیرد.
پایین دستگاه سورتینگ را گذاشته‌اند که تخمه‌ها را بر اساس اندازه جدا می‌کند. درشت و ریز و متوسط. نخاله‌ها و دانه‌های پوک را هم در گونی جداگانه می‌ریزند. روی گونی‌ها نام صاحبان تخمه را نوشته‌اند و شهرشان را و تعداد گونی‌ها. روی ردیف اول کنارِ در، آیه‌ی قرآن نوشته‌اند تا کارگران ببینند و حلال و حرام را رعایت کنند. «نقی‌لو، درشت، ۴»، «ابراهیم حسن‌زاده، ۳۰»، «ربنا آتنا فی‌الدنیا حسنه و فی آلاخره حسنه …».
کنار دیوار چند ردیف گونی تخمه‌چینی چیده‌اند؛ همان‌ تخمه‌هایی که حسینعلی و اکبری دل خونی از آن دارند. مقدس می‌گوید تخمه‌کانادایی هم هست، کیلویی پنج شش هزار تومان. «امسال کار ما هم کساد بوده، تخمه خارجی رو تو همون اهواز و بندرعباس بو میدن و دیگه لازم نیست بیاد و اینجا کرایه‌ی رفت‌وآمد اضافه شه. تخمه‌ی خوی از همون پنج هزار تومن تا ده دوازه هزار تومن قیمت داره اما مزه‌ و کیفیت تخمه‌ی ما کجا و تخمه‌ی چینی کجا.»
بالا، هوا داغ‌تر از تابستانِ مزرعه است. لباس کارگران به تنشان چسبیده. تخمه‌ها کباب می‌شوند و بیرون می‌پرند و مردان با بیلچه‌های مخصوص دوباره آنها را جمع می‌کنند و به تنور می‌ریزند. دستمال و سیگار بهمن و موبایل شکسته‌اش را نزدیک کلمن آب گذاشته برای وقت استراحت.
یک نفر هم مسؤول آب‌نمک زدن است. هر دویست کیلو آب را صد کیلو نمک شور می‌کند. تخمه‌ها را در فیلتر خشک می‌کنند.
آنها سه نفرند که از صبح تا شب کار می‌کنند. دوازده ساعت تمام. پدران و پدرانِ پدرانشان مزرعه‌ی آفتابگردان نداشته‌اند، کارشان همین بوده.
گربه‌ی سیاهی از بالای گونی‌های تخمه‌چینی پایین می‌پرد.
در دکان عشقعلی
غروب است و شهر بعد از خواب قیلوله دوباره جان گرفته. حاشیه‌ی همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌ها درخت دارد. مثل بیرون شهر که هر جا را نگاه کنی یک ردیف سپیدار خوش‌قدوبالا به احترام ایستاده‌اند. خویی‌ها عشقعلی را برای خرید تخمه‌ی بوداده معرفی می‌کنند. عشقعلی دو شعبه دارد، یکی نزدیک میدان آفتابگردان و یکی در وسط شهر. عشقعلی بیرون مغازه در حال چرخاندن تنور است. جوان دستفروشی بوده که یک روز ایده‌ی بو دادن تخمه‌ی خام با آب برنج و نمک و لیمو به ذهنش می‌رسد. ایده‌ای که می‌گوید زندگی‌اش را زیرورو کرد و حالا مشتری‌ها از شهرهای دور و نزدیک به صف می‌آیند برای خرید تخمه‌ی عشقعلی. پشت مغازه حیاط و باغچه‌ای دارد و تخت و بساطی چیده. می‌نشیند. شلوار جین پوشیده و پیراهن سفید. شبیه مردهای سریال‌های ترکیه‌ای است عشقعلی. موهای جوگندمی را کوتاه کرده، دماغ عقابی دارد و چشم‌های کهربایی.
عشقعلی گلایه دارد از برادرانش که کارش را کپی کرده‌اند و در همسایگی مغازه‌اش تخمه‌فروشی باز کرده‌اند. با همان فرمول آب برنج و نمک و آبلیمو. «ولی من کوزه‌گری را به کسی یاد ندادم.» می‌گوید حتی به کسانی که از شهرهای مختلف ایران می‌آیند و دو سه میلیون پول می‌دهند بابت آموزش، آن فوت آخر را نگفته. در فکر این است که شعبه‌ی سوم را در تهران افتتاح کند هرچند فکرش هم خسته‌اش می‌کند. «خیلی سخته می‌دونم. چون خیلی شلوغ می‌شه.»

شمس پرنده
بورس تخمه و انبارها نزدیک میدان آفتابگردان است. شمال غربی شهر میدانی است که در وسطش یک آفتابگردان آهنی کاشته‌اند، نماد شهر خوی. راهنما می‌گوید این همه راه‌ آمده‌اید مزار شمس تبریزی را هم ببینید که چه غریب افتاده در این شهر. مگر در روز شمس (هفتم مهر) کسی برای دیدارش نمی‌آید، درحالی‌که خیل توریست‌های شرقی و غربی همه‌ساله روانه‌ی قونیه و دوبایزید هستند.
مزار شمس در محله‌ی امامزاده سیدبهلول است و مناره‌ای آجری در کنارش به آسمان سرکشیده که به قدمت سده‌ی ششم هجری قمری در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده. کنار برج سنگ سیاهی است منتسب به «بری ابن شاهسوار طارمی» از ارادتمندان شمس.
«جماعت مسافران صاحبدل او را پرنده گفتندی جهت طی زمینی که داشته است.» در یکی از این سفرها شمس پرنده با مولانا دیدار و او را حیران کرد.
مولانای بلخی به عشق دیدار شمس به زبان آمد.
من که حیران ز ملاقات توام/ چون خیالی ز خیالات توام
نقش و اندیشه‌ی من از دم توست/ گویی الفاظ و عبارات توام
درس و مدرسه را رها کرد و شاعر شد.
سایه‌ی نوری تو و ما جمله جهان سایه‌ی تو/ نور کِی دیده‌ست که او باشد از سایه جدا
سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب/ تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور/ لایتناهی و لبن جنت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب سایه‌ی او/ بی‌سببی قد جعل الله لکل سببا
حالا هشتم آذرماه به بهانه‌ی این دیدار شمس و مولانا کنفرانس‌ها و همایش‌هایی در تبریز برقرار می‌شود. دور تا دور محوطه‌ی مقام شمس را چلیپا نوشته‌اند.
شهر در محاصره‌ی باغ و گندمزار و جالیز است. زمین‌ها هر سال بذر تازه‌ای بارور می‌کنند. امسال اگر نوبت گندم است سال دیگر آفتابگردان می‌کارند. آیحیی می‌گوید زمین‌ها قبلاً وسیع‌تر بود اما با مرگ هر کشاورز زمین‌ها بین فرزندان تقسیم می‌شود. آیحیی سنبله‌ی گندم را در دست می‌فشارد و دانه‌ها را بیرون می‌آورد. «باورتان می‌شود این دانه‌ی گندم این همه ثمر داده؟ باورتان می‌شود که کاه از گندم قیمتی‌تر باشد؟»
میان جالیز کدو یک آفتابگردان خودرو بالا رفته. آفتاب آمد دلیل آفتاب.

* این مطلب پیش‌تر در سی‌ویکمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

خانه‌ی آیت‌الله کاشانی، بی‌نشان در پامنار

مطلب بعدی

تئاترِ سرزنده

0 0تومان