جای خالی مادر مالیه

محرزی چه داشت که مادرمالیه هیچ وقت ترکش نکرد؟ به‌خاطر نخلستان بود یا نهرهای موازی که حکم کوچه‌های روستا را دارد؟ سه ماه دیر رسیده‌ایم. مادرمالیه برای همیشه در گورستانی در محوطه‌ی امام‌زاده خوابیده. او تنها کسی بود که در طول هشت سال جنگ روستای محرزی را ترک نکرد، مگر یک سال آن هم به اصرار برادرزاده‌‌اش و رزمنده‌ها. یک سال در سربندر ماند اما دید دلش طاقت ندارد، دوباره برگشت به اتاق کوچکش در کنار نهر یازدهم که از چوب و برگ نخل ساخته بود و بوی نانش تا پشت خاکریزها رسید.
محرزی حالا روستای بزرگی است نزدیک به خرمشهر در حاشیه‌ی بهمنشیر. در سال‌های جنگ که مردم از خرمشهر، آبادان و اهواز راهی شهرهای دیگر شدند، روستاییان اطراف شهر هم در شهرهای شمال خوزستان پناه گرفتند. وقتی خرمشهر اشغال شد، محرزی خط مقدم بود.
رزمنده‌هایی که در این خط بودند مالیه اسطرنونا را به‌خاطر می‌آورند؛ زن تنهایی که در محرزی ماند. اتاقک کوچکی داشت با یک چراغ و یک حصیر. آن زمان روستا برق نداشت. مالیه چند مرغ و خروس داشت. نان می‌پخت، از برگ نخل بادبزن و جارو می‌بافت و شب را به روز می‌رساند و جنگ را از نزدیک می‌دید.
مالیه چهار فرزند داشت که همه پیش از جنگ مرده بودند. مالیه مانده بود و اتاقکش. تنهایی وابستگی‌اش را به این خانه و روستا بیشتر کرده بود. کسی نمی‌داند آیا خاطره‌ای او را این‌گونه دلبسته‌ی این گوشه‌ی نهر کرده بود یا نه. هرچه بود مالیه، مگر در زمان حمله‌ی فاو، روستا را ترک نکرد و از صدای خمپاره‌ها نترسید.
تنها کسی که گاه سراغی از مالیه می‌گرفت برادرزاده‌اش ناجی بود که خانه‌اش اکنون کنار اتاقک خالیِ مالیه است. می‌گوید: «دو روز طول می‌کشید تا از سربندر به محرزی بیایم. هر بار هم هرچه اصرار می‌کردم، که با من بیا سربندر، نمی‌آمد. برای رزمنده‌ها نان می‌پخت و زندگی می‌کرد انگارنه‌انگار که در میدان جنگ است.»
در سال‌ آخر جنگ دیگر نمی‌شد در روستا ماند بالاخره با اصرار فرماندهان و رزمنده‌ها قبول کرد بیاید سربندر. یک سالی ماند اما باز برگشت. در راه بازگشت یک خمپاره می‌زنند و ترکش خمپاره مجروحش می‌کند. جای ترکش در شکمش عفونت کرده بود. در بیمارستان اهواز بستری شد اما بیست روز بعد که حالش خوب شد به خانه‌اش برگشت.
سه سال پیش که خبرنگاران استان و مستندسازان به دیدنش آمده بودند، برایشان از آن روزها تعریف کرده بود، از زمانی که روستا خالی از سکنه بود. هیچ آذوقه‌ای پیدا نمی‌شد و گاهی برادرانش برایش غذا و مواد خوراکی می‌آوردند. گفته بود «مدام صدای خمپاره و موشک به‌گوش می‌رسید. در آن زمان من هم هیچ درآمدی نداشتم، بچه‌های رزمنده یا برادرانم به من کمک می‌کردند و شیر، ماست، و روغن برایم می‌آوردند، در مقابل من برای رزمنده‌ها نان می‌پختم و تا جایی که از دستم برمی‌آمد کمک می‌کردم.» مالیه شاهد بود که یک روز یکی از رزمنده‌ها برای بردن غذای دوستش آمد اما با ترکش گلوله شهید شد. یک ترکش به گردنش خورد و یکی دستش را قطع کرد؛ خودش هم تا هشتادوپنج‌سالگی ترکشی در بدن داشت.
جنگ که خاطره شد، رزمنده‌ها گاهی برای دیدنش می‌آمدند. چند نفری هم برای جبران محبت‌های مادرانه‌ی مالیه او را به مشهد فرستادند. تنها غصه‌ی مالیه، تا روزهای آخر زندگی، تنهایی بود.
ناجی قفل اتاق کوچک مالیه را باز می‌کند. یک پنکه مانده و چهار مارمولک درشت روی دیوار.

*این مطلب پیش‌تر در شماره‌ی هجدهم ماهنامه‌ی «شبکه آفتاب» منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

زورقی که دگر نیست

مطلب بعدی

لیک کس را دید جان دستور نیست

0 0تومان