Categories: اجتماعی

در رکاب دو همسفرِ گریخته از روزمرگی

شبکه آفتاب: خسرو در ابتدا تنها بود، نرگس هم. با قصه‌ها و روایت‌های متفاوتی از راه‌هایی که رفته بودند و نرفته بودند. «سفر» آنها را به هم وصل کرد؛ سفری که حکایت بریدن و رفتن بود. پنج سال پیش آنها در انعکاس کاشی‌های ‌آبی اصفهان همدیگر را دیدند. عکسشان اما جلو شاهچراغ شیراز ماندگار شد. دو هفته بعد از این آشنایی، آنها پیمان سفری دیگرگونه با هم بستند. به محضر رفتند و عقد کردند. پیمانی که در کلبه‌ی چوبی ارتفاعات ماسال در تابلوهایی با طرح‌‌های اسلیمی و خط نستعلیق عمیق‌تر شد و این آغاز سفرهای دونفره‌ی آنها بود و این شد شروع پابه‌رکابی خسرو و نرگس. هدف‌‌ها خودشان یکی‌یکی آمدند و به آن دو پیوستند. حالا می‌خواهند با شعار «به ایران خوش آمدید» زیبایی‌ها و در اصل واقعیت‌‌های ایران را بازگو کنند و به جهانیان نشان بدهند. می‌خواهند پا به حاشیه‌ی خلیج‌فارس بگذارند و نفس‌به‌نفس هوای جنوب ایران بدهند. کم نیست، آنها دل از روزمرگی بریدند، روزمرگی، ایستایی می‌آورد. خسرو می‌خواند: «تا به دکان و خانه در گروی، هرگز ای خام آدمی نشوی.» نرگس روبه‌روی پنجره‌ی پرنور ایستاده و به نرگس‌زارهای بهبهان فکر می‌کند، خسرو به چه چیزی؟

 

خسرو

خسرو روستازاده است، زمانی چوپانی کرده و هنوز حال خوب چمنزارها را در ذهنش دارد، تا به این روزها و این زمان برسد، ماجراهای درهم‌پیچیده‌ای را پشت سر گذاشته: «دوران کودکی سختی داشتم. ما ۱۰ تا بچه بودیم. جنگ زندگی ما را سخت‌ و سخت‌تر کرد. خانواده‌ی ما قربانی جنگ شد. هر دو پسر بزرگ خانواده در خط مقدم بودند. یکی‌شان زخمی برگشت. مادرم حال‌وروزش را دید و به بستر بیماری افتاد. حالا در زندگی فقیرانه‌ی ما، دو بیمار و قربانی جنگ هم وجود داشتند. فریادهای برادر که مدام در حال حمله و عبور از خاکریزها بود و ضجه‌های مادر هرگز از یادم نمی‌رود، که پناه می‌برد به گوشه‌ی خانه و التماس می‌کرد تو را به خدا نزن؛ به کسی که ما او را نمی‌دیدیم. اوضاع خانه‌مان متشنج بود و نیازمند شور و شعف. طبق گفته‌ی معلمم که هنوز هم با او در ارتباطم، در کلاس پنجم ابتدایی در بین بیش از هزار دانش‌آموز رتبه‌ی اول را به دست آوردم. اما مادرم آن را زمانی دید که روزها کارگری می‌کردم و عصرها درس می‌خواندم. کارنامه‌ی کلاس پنجم تنها یادگاریِ شیرینی است که از آن روزگار برای من باقی مانده.»

خسرو برای تأمین زندگی مجبور به انجام کارهای ساختمانی می‌شود: «آن روزها به‌شدت کار می‌کردم، انواع و اقسام کارهای سخت و طاقت‌فرسا، جامعه‌گریز شده بودم، منزوی و پرخاشگر. همین زمان‌ها بود که با نوشته‌های دکتر شریعتی آشنا شدم. سخنرانی‌هایش را گوش می‌دادم و کتاب‌هایش را می‌خواندم. من زمین‌خورده و منزوی بودم و مدام به پستو هل داده می‌شدم. آثار شریعتی به منِ خودویرانگر خودیابی و خودباوری را آموخت.»

چهره‌‌ استخوانی‌اش می‌نماید که بارها زندگی را ویران کرده و از نو ساخته: «از یک جایی به خودم گفتم که دیگر نمی‌خواهم کارگری کنم. نمی‌خواهم نظافتچی باشم. نمی‌خواهم تمام زندگی‌ام آجر بالا بیاندازم و فرغون جابه‌جا کنم. کم‌کم ذهنم را بر توانایی‌ام متمرکز کردم و وارد کار تبلیغاتی شدم. کارهایم داشت آرام‌آرام پیش‌ می‌رفت. روند خوبی داشت اما آینده را در بهترین شرایط کاری تصور کردم. من می‌خواهم چقدر پول، ماشین و خانه داشته باشم؟ احساس کردم این آینده را هم نمی‌خواهم. من نه مدیرم و نه مدیریت‌پذیر. سال‌ ۸۲ خودم را در خانه‌ی پدری زندانی کردم و این آغاز خودویرانگری دیگری در من بود. در این دوران فقط و فقط مطالعه کردم. خواندم و شنیدم و دیدم. تا اینکه در سال ۸۳ در وصیت‌نامه‌ی دکتر شریعتی خطاب به پسرش خواندم: «اگر پیاده هم شده سفر کن، در ماندن می‌پوسی.» مانند بیماری لاعلاج که شفا پیدا می‌کند. بار و بنه‌ی سفرم را بستم و راهی شدم. رفتن برای نرسیدن. رفتن برای گریختن.»

بار و بنه را می‌بندد. نمی‌داند کجا اما می‌رود. یک دوچرخه‌ی فونیکس ۲۶ لحاف‌دوزی از تعمیرگاه محله‌شان می‌‌خرد و دل به راه می‌سپارد: «حرکت کردم به سمت شیراز. که ببینم آیا مرد این کار هستم یا نه؟ در سراشیبی شهر شیراز، خودم را دیدم که فریادکنان پایین می‌آمدم. احساسی که در آن لحظه داشتم، حس رهایی باورنکردنی بود. به محض اینکه از شیراز برگشتم، بار سفر بستم و حرکت کردم به طرف آذربایجان. رفتم تا سوریه. حدود هفت ماه طول کشید، بعد برگشتم.»

می‌گوید مولانا، سعدی، شریعتی، علیزاده، شجریان و لطفی مردهای زندگی‌اش هستن. آخر چگونه می‌شود این‌همه سفر کرد؟ می‌گوید «با خودباوری» و حکایتی از سعدی نقل می‌کند: «مشت‌زنی می‌خواست راهیِ سفری دور و دراز شود، پدر او را پند و اندرز داد که تنها پنج دسته از آدم‌ها هستند که سفرشان به خیر و خوشی می‌گذرد: ثروتمندان، عالمان، زیبارویان، خوش‌آوازان، پینه‌دوزان. یعنی آدم باید یکی از این ویژگی‌ها را داشته باشد. روی زیبا را خدا از من دریغ کرده بود و از علم و ثروث هم بی‌نصیب بوده و هستم ولی اندکی دایره زدن بلدم و کمی آواز خواندن که همین داراییِ کم، به من اعتمادبه‌نفس داد تا حرکت کنم.»

پس با ساز و نوا، سفر با دوچرخه برای او جدی‌تر شد. با انجمن کودکان کار صحبت می‌کند. ارتباط‌هایی هم با بنیاد کودک ماندلا می‌گیرد و برای دیدار با ماندلا تلاش می‌کند. از دفتر ماندلا به او می‌گویند که اگر در زمان خاصی که برایش تعیین شده خودش را برساند، دیدار مهیا می‌شود. خسرو برای سفر به افریقا بی‌تاب می‌شود: «آن روزها من پشتوانه‌ای برای خروج از کشور نداشتم، درست مانند همین روزها. تغییر دولت در آن زمان تأثیر زیادی روی روابط ایران با سایر کشورها گذاشت. این موضوع روی سفرهای من هم به‌شدت تأثیر گذاشت. خیلی از کارهای من به هم گره خورد. با گذرنامه‌ی ایران دیگر مانند روزهایی که من سفرم را شروع کرده بودم نمی‌شد به آسانی سفرکرد. سفارت‌خانه‌ها همکاری نمی‌کردند. معمولاً قرارهای ملاقاتی که با آدم‌های خوش‌نام هر کشور داشتم، با مشکلات متعددی روبه‌رو می‌شد.»

سفر در افریقا با موانعی روبه‌رو می‌شود: «مثلاً در نیجریه سفارت ایران با من و دوستم مجتبی، همکاری نکرد. در کنگو مالاریا گرفتم. از دفتر ماندلا پیام دادند که او مریض است و دیگر دیداری انجام نمی‌دهد. به‌ناچار برگشتیم. حرکت کردیم به طرف اروپا. برای کودکان کار نقاشی جمع می‌کردیم تا در ژنو به نمایش بگذاریم اما در ترکیه متوجه شدیم که سفر به اروپا به دلیل شرایط سیاسی آن زمان غیرممکن است.»

خسرو راهی سفر به آسیای دور می‌شود: «همیشه دوست داشتم به معابد چین و کامبوج بروم. می‌خواستم این معابد را ببینم. می‌خواستم در معابد ساعت‌ها و ساعت‌ها بنشینم و آنچه در آن‌جا می‌گذرد، از نزدیک ببینم.»

«برای گرفتن ویزای هند حدود هشتاد روز در بنگلادش در انتظار تنها یک نامه از سفارت ایران ماندم تا تأیید کنند که گذرنامه‌ی من تقلبی نیست که متأسفانه سفارت دریغ کرد. مشکلات یکی دو تا نبود اما من از هدفم دست‌بردار نبودم، سختی‌های فراوانی کشیدم و لذت‌های زیادی بردم، با مردم مختلفی در سراسر دنیا آشنا شدم تا دلتنگی‌ها و دلبستگی‌هایم دوباره مرا به ایران بازگرداند. دوباره بار سفر بسته بودم که با نرگس آشنا شدم.»

نرگس

نرگس اهل بیلقان است، گرافیک خوانده اما گاه‌گاهی دل به رنگ و طرح می‌سپارد. دختری با چشم‌های روشن که قرص و محکم حرف می‌زند. جسته‌وگریخته از دورانی که پارچه‌فروشی می‌کرده می‌گوید. حرف‌هایی را که او نمی‌زند، خسرو می‌گوید. نرگس در این لحظات لبخند می‌زند. شیطنت می‌کند. دلش نمی‌خواهد از گذشته حرف بزند. نمی‌خواهد به روزهایی دلزدگی و خستگی از کار فکر کند. روزهایی که فهمید به بیماری ام‌اس دچار شده: «تعادلم را از دست داده بودم. بااین‌حال دکترها باور نمی‌کردند. خودم درباره‌ی این بیماری خوانده و مطمئن بودم که به این بیماری دچارم. تا اینکه سرانجام آزمایش‌های مغز و اعصاب به این شک‌ و تردیدها پایان داد، من ام‌اس داشتم.»

نرگس در مواجهه با این بیماری، بدون اینکه بداند چرا، راه سفر را انتخاب می‌کند: «فکر می‌کنم این بیماری زندگی‌ام را متحول کرد. پلی بود برای رسیدن به کارهایی که می‌خواستم و نمی‌تواستم انجام دهم. من سفر را شروع کردم. همان زمان بود که دختر عمه‌ام هم از استرالیا آمد و ما طرح سفرهای متعددی به سراسر ایران را ریختیم و حرکت آغاز شد.»

او دیگر نه از روزهایی که گذشته حرف می‌زند و نه از بیماری و نه از سفرهایی که رفته. او حالا دوست دارد از زمان آشنایی‌اش با خسرو بگوید. اینکه چطور آشنا شدند و چی شد که ازدواج کردند: «در همان روزهای برنامه‌ریزی برای سفر با گروه‌های متعددی آشنا شدیم. آشنایی با خسرو و ماجراهایش از این قرار بود. دو هفته بعد از آشنایی، خسرو به خانه‌ی ما آمد. خانواده‌ام هم جذب روحیه‌ی خسرو شد؛ مردی که با شادی دایره می‌زند و می‌خواند.»

یادآوری این خاطره با خنده‌شان همراه می‌شود. نرگس می‌گوید: «ما بعد از دو هفته ازدواج کردیم. رفتیم محضر و عقد کردیم. می‌خواستیم زودتر به سفر برویم. اولین مقصدمان کرمانشاه بود. بعد هم دو ماه رفتیم ماسال و یک کلبه گرفتیم. سال ۸۸ بود. از ارتفاعات بکر و زیبای ماسال که زمین پر از گل‌های سپیدرنگ بود تا شهرها و روستاهای اروپا، روزهای فراموش‌نشدنی را پشت سر گذاشتیم.»

به ماسال و گل‌های سپید که فکر می‌کند، دلش می‌گیرد: «هر سال برای تجدید خاطره به ماسال می‌رویم. روزبه‌روز وضعیتش بدتر می‌شود. گل‌های زیبای آن از بین رفته و طبیعتش در حال نابودی است.»

در روزهایی که داروهای ام‌اس به دلیل تحریم‌ها نایاب شده بود، او دست به کاری عجیب می‌زند: «در روزهای نایابی دارو، ما به‌واسطه‌ی آشنایان خودم و خسرو دارو تهیه کردیم. من اما اصلاً نمی‌توانستم از آن داروها استفاده کنم. دست به آنها نزدم. از همان روزها مصرف دارو را قطع کردم.»

ده سال از زندگی‌اش با بیماری می‌گذرد: «وقتی دوچرخه‌سواری می‌کنم، حس بهتری دارم. حالم آن‌قدر خوب می‌شود که دیگر به فکر بیماری نیستم. وقتی سفر نمی‌روم دوباره بی‌حسیِ دست‌هایم شروع می‌شود.»

دست‌هایی رنگ‌ها را در هم می‌آمیزد. فرمان دوچرخه را می‌چرخاند. سالاد شیرازی‌ درست می‌کند: «نمی‌خواستیم خانه بگیریم اما به پیشنهادِ یکی از فامیل‌های خسرو این خانه‌ی روستایی را اجاره کردیم تا پایگاهی داشته باشیم .حالا پنج سال است که از آن روزها می‌گذرد و ما به سفر جنوب فکر می‌کنیم. به مردمانی که باید با آنها آشنا شویم. به فیلم‌هایی که باید بسازیم و …»

خانه‌ی روستایی پناهگاه موقت آنهاست؛ خانه‌ای با پنجره‌های روبه‌آفتاب، با گل‌های شمعدانی پشت پنجره‌ها؛ خانه‌ای با بالکنی رو به حیاطی پردرخت که در بهار شکوفه می‌زند. در زمستان عریان می‌شود؛ خانه‌ای در سراشیبی یک کوچه‌ی باریک در روستای بیلقان (نزدیک به چالوس) که به زندگی و هزار راه نرفته فکر می‌کند.

پویا محمدی

View Comments

Recent Posts

سیمای ناهنجار مرگ

آمارها و مراکز مربوط به ثبت آمار خودکشی متعدد و پراکنده است و به نظر…

2 سال ago

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…

2 سال ago

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای…

2 سال ago

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه…

2 سال ago

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد…

2 سال ago

دنیای شگفت‌انگیز نو

این روزها تصاویری از اثر «نمی‌توانی به خودت کمک‌ کنی» از دو هنرمند چینی به…

2 سال ago