Categories: اجتماعی

در طلب یار مهربان

به‌جز سیدمصطفی صالحیان، ۹۲ مرد هر روز سوار بر خودرویی، با طرحی مرغکی یادگار دست مرتضی ممیز، راهی جاده‌ها می‌شوند تا به وعده‌گاه برسند. جایی مثل روستای زرزمه‌ی بندپی غربی که شش نوجوانش عضو کتاب‌خانه‌ی سیارند. محل قرار یا مدرسه‌ است یا زیر گنبد و گلدسته‌ی امامزاده و مسجدی. دختران و پسران روستایی کتاب‌های خوانده را پس می‌دهند و کتاب تازه می‌گیرند. شعر تازه، داستان تازه.

بچه‌ها گرد و خاک مینی‌بوس آقای صالحیان را در پیچ جاده‌ی منتهی به روستا می‌بینند و همدیگر را صدا می‌زنند. مربی خیسِ عرق دست تکان می‌دهد. بچه‌ها مثل همیشه کمک می‌کنند تا آقای مربی لپ‌تاپ و جعبه‌های کتاب و کاغذ رنگی را از توی مینی‌بوس بیاورد.

کتاب‌ها را مربی از پایگاه مرکزی کتابخانه‌‌ی سیار آورده، دبستان امام علی در بخش بندپی شرقی و غربی، در نزدیکی شهر بابل. مخزن کتاب و لوازم و ابزار فعالیت‌های فرهنگی در اتاق طبقه‌ی دوم است. بچه‌های این مدرسه هم عضو این کتابخانه هستند. سیدمصطفی صالحیان کتاب‌های تازه را از قفسه‌ها بر‌می‌دارد. باد پنکه کتاب‌ها را ورق می‌زند. شعرهای احمدرضا احمدی، «تلخونِ» ناصر ایرانی، «چگونه عکس ببینیم» اسماعیل عباسی و چند هزار کتاب با موضوعات مذهبی و تربیتی.

جعبه‌ها را ته مینی‌بوس می‌گذارد، کنار تلویزیونِ سیاهِ خاک خورده. به یک دیوار مینی‌بوس، قفسه‌های آهنی وصل است به دیوار دیگر نیمکت خاکستری. با هر تکان جاده، یک توپ پلاستیکی آبی کف مینی‌بوس می‌غلتد. ماشین که شتاب می‌گیرد ناله‌ی تن خسته‌ی مینی‌بوس بلند می‌شود. جاده در دل جنگل تاب می‌خورد و مثل مار سیاهِ عصبانی به کوه می‌پیچد. درختان دو طرف جاده تا پای روستای خومکا چشم در چشم‌ هم دوخته‌اند؛ دهکده‌ای با شصت نفر جمعیت و شش کودک عضو کتابخانه که حالا گرد و خاک را دیده و خود را به مسجد رسانده‌اند.

موسیقی متن این کلاس صدای زنجره‌های خستگی‌ناپذیر است. پنجره‌ها را باز می‌کنند. بچه‌ها دور مربی حلقه می‌زنند، کنار منبر با پارچه‌ها‌ی سبزی به دور پایه‌هایش. کتاب‌ها را عوض می‌کنند. کوثر شعری درباره‌ی تابستان می‌خواند. گزارش می‌دهند که دو کتابی که در دو هفته گذشته خوانده‌اند باب دلشان بوده یا نه. صالحیان به گویش مازنی برای بچه‌ها از نتیجه‌گیری اخلاقی کتاب می‌گوید.

نوبت نمایش فیلم است. انیمیشن «تُشمال» (نوازنده)، از تولیدات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. پیش از آمدن لپ‌تاپ، مربی‌های کانون پروژکتور داشتند و فیلم را بر پرده نمایش می‌دادند. صالحیان می‌گوید کمرش به‌علت رانندگی و حمل کارتن‌های کتاب و جابه‌جایی تلویزیون درد می‌کند و دکتر برداشتن اجسام سنگین را برایش قدغن کرده.

مربی بچه‌ها را به حیاطی می‌برد که تا بی‌نهایتِ جنگل ادامه دارد. گورستانی پوشیده از گیاهان خودرو. برگ می‌چینند. ریز و درشت، سبز و زرد. روی کاغذ می‌چسبانند تا شکل موجودی بگیرد: خارپشت، لاک‌پشت، هزارپا، اژدها، آدم.

صالحیان پیش از این مربی هنری کتابخانه‌ی ثابت بوده، اما حالا که مربی سیار است باید بسیاری از فعالیت‌های مربیان فرهنگی کتابخانه‌ها را در کلاس سیارش برگزار کند؛ قصه بگوید، نمایش خلاق اجرا کند، کلاس بحث آزاد و خوشنویسی و نقاشی و نمایش فیلم و مانند اینها.

کلاس تمام می‌شود. مربی راهی روستای دوم می‌شود. مینی‌بوس عرق‌ریزان به راه می‌افتد. چهل کودک و نوجوان آنجا منتظرند.

کتابخانه‌های اتوبوسی

در آغاز شکل‌گیری کتابخانه‌ی سیار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در ۱۳۴۵، برای رساندن کتاب به شانزده مدرسه‌ی عشایری در جنوب ایران، بسته‌های پانصدجلدی کتاب را بر گرده‌ی چهارپایان می‌گذاشتند و به منطقه می‌رفتند. کمی بعد کتابخانه‌ی اتوبوسی به محله‌های جوادیه و نازی‌آباد تهران رسید. دومین کتابخانه‌های اتوبوسی ایران دویست کتاب را به مدارس و بخش‌های کودکان بیمارستان‌های تهران می‌برد.

در قرن نوزدهم در انگلیس، اولین کتابخانه‌های سیار گاری‌هایی بودند با صندوق‌های مخصوص که اسب تا مناطق دور حمل می‌کرد. بعد‌ها از موتورسیکلت استفاده کردند تا روزی که در ۱۹۳۵ نخستین کتابخانه‌ی سیار راه‌اندازی شد.

بعد از انگلستان، امریکایی‌ها به فکر افتادند. نخستین تجربه‌ی آنها واگن چهارچرخه‌ای بود که تصادفش با یک قطار باری در ۱۹۱۰ باعث شد شیوه را تغییر دهند و کتابخانه‌ی سیار را روی شاسی یک دستگاه اتومبیل فورد راه‌ بیندازند. دو قفسه در طرفین بدنه‌ی کتابخانه تعبیه شده بود. بعدها طراحان صنعتی اتومبیل‌سازی، با همکاری کتابداران، طرح‌های تازه‌ای برای کتابخانه سیار ارائه دادند.

تعداد کتابخانه‌های سیار روستایی امریکا در ۱۹۶۵ به بیش از دو هزار واحد رسید. امروز کتابخانه‌های سیار جدید به پیشرفته‌ترین ابزار دیداری و شنیداری و وسایل سرمایشی و گرمایشی مجهز است.

اتاق کتابخانه‌های سیار فرانسه هم که کوچک‌تر از استاندارد انگلیسی و امریکایی است روی شاسی اتومبیل‌های رنو، پژو، و سیتروئن ساخته شده‌اند.

پنجاه‌سالگی کانون

امکانات کانون در دهه چهل محدود بود. در ۱۳۴۷ دو جیپ به این ناوگان فرهنگی اضافه کردند که پنجاه تیره از طوایف را تحت پوشش قرار داد. کتابخانه‌ها زیاد می‌شدند. کتابخانه‌های سیار با عشایر کوچ می‌کردند و مربیان سیار متل‌ها و قصه‌های بومی را، که سینه به سینه نقل شده بود، گرد آوردند. ماشین‌های لندرور و پاژن و مینی‌بوس هم اضافه شدند تا امروز که ۹۳ کتابخانه‌ی سیار روستایی و سه کتابخانه‌ی سیار شهری در فعالیت هستند و به کودکانِ دورمانده کتاب می‌رسانند. کودکانی که از این حلقه هم بیرون افتاده‌اند تحت پوشش کتابخانه‌های پستی هستند.

کانون امسال پنجاه‌ساله شده. گسترش کتابخانه‌های پستی در دستور کار مسؤولان کانون است، چراکه این کتابخانه‌ها می‌توانند به نقاط کور و فراموش شده هم بروند، هزینه‌های این کتابخانه‌ها که همه چیزش در اتاقک یک خودرو خلاصه می‌شود پایین‌تر از کتابخانه‌های ثابت است که امروز رقمش در سراسر ایران به ۷۵۹ رسیده.

مینی‌بوس در گرما و شرجی مازندارن بیشتر به حمام شبیه است. صندلی مربی پشت فرمان تکان می‌خورد. «اگر هر کتابخانه‌ی سیار دو مربی داشته باشد، مربی کمتر خسته می‌شود و همزمان از دو فکر و ایده برای اجرای برنامه‌های خلاقانه‌تر بهره می‌برند.»

صالحیان دنده عوض می‌کند و مینی‌بوس نفس کم می‌آورد. «برای بهبود عملکرد کتابخانه‌های سیار بهتر است از همه‌ی مربیانِ سیار کشور دعوت کنند و برای طراحی ماشین استاندارد نظراتشان را بشنوند.»

صالحیان کارش را دوست دارد. هر هفته به شانزده روستا در بندپی سر می‌زند. یک بار که در راه تصادف کرده بود بچه‌ها معلم‌ها و مدیر مدرسه را به ستوه آورده بودند که «زود زنگ بزنید ببینید چه بلایی سر آقای صالحیان آمده». او در یکی از روستاها دانش‌آموزی دارد که کتاب‌های زیادی خوانده و کتاب «دنیای نو در ابعاد نانو» را از بر است و دوست دارد بیشتر از علم و فضا بداند و شهربانو که همه‌ی کتاب‌ها را خوانده و وقتی مینی‌بوس کانون قصد خداحافظی می‌کند تا پای جاده دنبالش می‌دود و گریه می‌کند که دو کتاب برای دوهفته کم است «من همین امشب این دو تا را می‌خوانم».

مربی می‌گوید تعداد کتاب‌های گروه سنی الف و ب کمتر از گروه‌های بالاتر است و باید فکری برای تأمین کتاب‌های این رده‌ی سنی کرد که متقاضیانش بیشتر است. صالحیان می‌گوید: «دختران بیشتر از شعر استقبال می‌کنند اما پسرها داستان دوست دارند.»

فصل وارش

در روستای بندبن چهل کودک کنار تکیه‌ی سید‌الشهدا ایستاده‌اند. ماسک‌ها را بر صورت می‌گذارند و نمایش‌های چنددقیقه‌ای اجرا می‌کنند. دخترها با صدای آرام و شرم‌زده از پشت نقاب حرف می‌زنند، پسرها با فریاد و هیجان. با صدای بلند فکر می‌کنند که موضوعشان چه باشد. «وارش، وارش.»

روباه (دختر پیرهن صورتی): من یه جای خشک می‌خوام.

دختر (دختر مانتو سورمه‌ای): بیا من کمکت می‌کنم.

آفتاب (دختر روسری گل‌گلی) ماسک را تکان می‌دهد. می‌تابد و می‌تابد. نامش مهساست. یازده‌ساله. چند سالی است که عضو کتابخانه شده. پسرها هم تکیه را روی سرشان گذاشته‌اند. یکی ابر است و دیگری بز.

«چرا نمی‌باری؟»

«نمی‌خوام ببارم.» بز به ابر شاخی می‌زند و بعد شروعِ وارش. مربی ترجمه می‌کند «باران».

پویا محمدی

View Comments

  • با سلام و احترام
    متن بسیار زیبا و دل نشینی بود. خیلی متشکرم از این قلم زیبا.
    یک نکته: من به 16 روستا در منطقه بندپی فقط مراجعه می کنم و مربیان سیار نکا و فرویدون کنار به ترتیب آقایان علی اصغر چهارده و محمد حمیدی می باشند.
    اگر اصلاح شود متشکرم.

Recent Posts

سیمای ناهنجار مرگ

آمارها و مراکز مربوط به ثبت آمار خودکشی متعدد و پراکنده است و به نظر…

2 سال ago

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…

2 سال ago

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای…

2 سال ago

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه…

2 سال ago

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد…

2 سال ago

دنیای شگفت‌انگیز نو

این روزها تصاویری از اثر «نمی‌توانی به خودت کمک‌ کنی» از دو هنرمند چینی به…

2 سال ago