/

در پای آتش، دل‌های یاران

پاییز آمده. لابه‌لای درختان لانه‌کرده کبوتر، از تراوش باران می‌گریزد. خنکایِ نم هوا تو را به کوچه می‌کشاند تا در تهران باران‌خورده خاطر دودگرفته‌ات شسته شود. صدا می‌آید، انگار می‌خواهد تصویری از خراب در چشمت بکشد. هدفون را در گوشت گذاشته‌ای، می‌خواند با لحن نقال‌ها: «آنکه می‌گوید دوستت ‌می‌دارم، خنیاگر غمگینی است که آوازش را از دست داده ‌است …» باران صورتت را نوازش می‌دهد. یاد کودکی‌ات می‌افتی. یاد پدرت. عموهایت. یاد دوست جوان دایی‌ات که هر وقت اورکت سبزرنگ امریکایی‌اش را می‌پوشید که برود. زیر لب شعری از نیما را با آهنگی از «شارل آزناوور» می‌خواند: «دست‌ها می‌سایم، تا دری بگشایم، بر عبث می‌پایم که بر در کس آید …» این زمزمه‌ها چهل پنجاه سال است همدم خلوت ایرانی‌ها شده، چه فرهاد باشد، چه سهیل نفیسی: «برای من شلوغی‌ای که دوروبر آدم‌ها را گرفته آزاردهنده ‌است. حس می‌کنم انسان‌ها خلوت خود را از دست داده‌اند. من دوست دارم موسیقی خلوت آدم‌ها باشم. موسیقی من مکاشفه‌ی درون انسان در خلوت خودش است.»
آرام راه می‌روی و برگ‌های سرخ خزان زیر پایت خش‌خش می‌کند. از پشت قطرات نشسته روی عینکت، افق تنگ کوچه را می‌نگری و می‌اندیشی چیست سِر گرمای این نفس‌های غمگین ترانه. «واقعیت قضیه این است که این گونه از موسیقی، ارتباطی صمیمی، صادقانه و بی‌واسطه با شنونده دارد و همین صداقت است که آن را با دیگر انواع موسیقی متفاوت کرده. اینکه اسمش شانسون هست یا ترانه یا هر چیز دیگر، نامی ‌است که ژورنالیست‌ها و منتقد‌ها روی آن می‌گذارند. مسأله این است که آواز از بدو پیدایش انسان در کنار او بوده و پیوند محکمی با عناصر زندگی او داشته است. همه‌ی اینها ریشه‌هایی است که علاقه‌ی ذاتی‌ بشر را به آواز نشان می‌دهد. خیلی ساده می‌توانی ببینی که اصولاً آن موسیقی‌ای که با آواز و صدای آدمی همراه باشد شنونده‌ی بیشتری را در طول تاریخ به خود جذب کرده. حالا خیلی غیرمنصفانه است که بگویی موسیقیِ آوازی ساده است و شنونده‌اش احتیاج به دقت بالا ندارد. علاقه‌ی ریشه‌ای بشر به آواز در تاریخ حیاتش وجود داشته و این امر انکارناپذیر است. نمی‌توان ترانه‌خوانی یا به قول تو شانسون را مسبب ایجاد علاقه دانست، بلکه این میل در ذات آدمی وجود دارد.»
فکر می‌کنی اما، این‌گونه ترانه خواندن در ایران خیلی قدیمی نیست شاید همان چهل پنجاه سال است. از زمانی که نگاه‌ها به غرب رفت، وقتی که اهل هنر و ادبیات به قول خودت روشنفکر‌ها کمی فرانکو‌فیل شدند. سارتر و فوکو می‌خواندند و صفحه‌های ادیت پیاف گوش می‌کردند. یادت می‌آید بچه که بودی نوار سونی مشکی‌ای که با خودکار آبی رویش نوشته شده بود «فرانسوی» همیشه روی میز، کنار ضبط‌صوت تک‌کاسته‌ی سفیدرنگی که درش به سختی بسته می‌شد، خاک می‌خورد. «درست است که با تجدد و روشنفکری‌اش که در همه‌چیز- از پوشاک مردم گرفته تا روزمرگی‌های زندگی‌شان- نمود پیدا می‌کرد، موسیقی هم دچار دگردیسی شد اما نمی‌توانیم تاریخ موسیقی و آوازخوانی را نادیده بگیریم. می‌خواهم بگویم آوازخوانی از شکل سنتی‌اش گرفته تا ترانه‌‌خوانی‌ها همه یک هدف داشته، آن هم اینکه از درون مردم و برای دل مردم خوانده شود. حالا روند تاریخی نشان می‌دهد که هنرمندان همیشه در پی آن بوده‌اند که در هنرشان ضمن اینکه شکل مردمی‌اش را حفظ می‌کند، ارتقایی هم در آن به وجود بیاورند که شنونده با سلیقه‌های بهتری آشنا شود. همه‌ی اینها در تاریخ موسیقی ما مشهود بوده، شما به تأثیرگذاری «علی‌نقی وزیری» دقت کنید. شاگردانش را ببینید که چگونه با نگاهی که ایشان به موسیقی روز دنیا داشته‌اند سلیقه‌ی دیگری را به شنونده ارائه می‌دهند. می‌خواهم بگویم آغاز این راه از دهه‌ی چهل و پنجاه ما نیست و پیش از آن نیز موسیقی و آواز جریان تجدد خود را آغاز کرده بود.»
سربالایی کوچه تند می‌شود و گام‌های تو کندتر. می‌ایستی تا نفسی تازه کنی. پخش‌صوتت را از جیبت بیرون می‌آوری و به قطعه‌ی اول برمی‌گردی. «آی آدم‌ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید …» صدای نفیسی هرچند مستقل اما تداعی فرهاد را برایت دارد، انگار این دَم را اول بار فرهاد نفس کشیده است: «در زمان معاصرتر و با پیدایش هنرمندی مثل فرهاد جریان شانسون راه خود را جدا می‌کند. در این گونه از ترانه‌خوانی فارسی، مهم‌ترین اتفاقی که افتاده این است که دستمایه‌‌های کلامی در موسیقی شکل جدیدی پیدا می‌کند و هنرمندانی می‌آیند که با ادبیات معاصر آشنایی بیشتری دارند و ادبیات را جان کلام موسیقی می‌دانند و موسیقی را جان کلام ادبیات و به ریتم ذاتی کلمات معتقدند و موسیقی را از دل خودِ کلمات بیرون می‌کشند. اینها فن نیست، هنری است که اتفاق افتاده.»

ادبیات جان کلام موسیقی و موسیقی جان کلام ادبیات. این ترکیب غریب تو را به فکر فرومی‌برد، در ذهنت نیما، شاملو، اخوان، مشیری، رحمانی، سپهری و دیگران را مرور می‌کنی. حس می‌کنی که این شانسون‌ها در آشنایی‌ات با بخشی از ادبیات معاصر بی‌تأثیر نبوده. «اصلاً آغاز ارائه‌ی این گونه‌ی موسیقی، با چنین شعرهایی، عطشی بود که خودم احساس می‌کردم. موسیقی‌ای که بیش از هر کسی خودم به شنیدنش نیاز داشتم؛ در این آشفته‌بازار موسیقی که در آن سلیقه‌های خوب و البته تنوع کم است، کار دشوارتر می‌شود. چراکه چیزهای فراگیر نزد شنونده‌ها گوش‌هایشان را تنبل کرده و سخت است که این عادت مخدوش شنیداری را از بین ببری و سلیقه‌ی دیگری را به آنها نشان بدهی. تا کی موسیقی را با ترانه‌های ضعیف یا ملودی‌های بی‌حس‌وحال در گوش شنونده فرو کنیم که نتیجه‌اش جز تخریب چیز دیگری نیست؟ این را باید دانست که این‌ همه شعر خوب و شاعر خوب داشته‌ایم که بر فرهنگ سرزمینمان تأثیر گذاشته‌اند. مجموعه‌ای کم نظیر از شعر و ادبیات که اعتقاد و ایمان من را برای ادامه‌ی راه شکل می‌دهند.»
اما انگار نفیسی کار دیگری با شعر می‌کند، خواندنش برایت فرق می‌کند، حس می‌کنی شعر ورای واقعیت کلمات در وجود رسوخ می‌کند، وادارت می‌کند که گوش کنی، دم بگیری و حتی محو شوی. مثل کاری که نقال‌ها می‌کنند. یاد «ژرژ بِرَسَنس» فرانسوی می‌افتی که مثل نقال‌های ایرانی شعرهایش را می‌خواند، فکر می‌کنی که چقدر شبیه نفیسی است: «من همیشه فکر می‌کنم آسمان هنر پر از ستاره‌هایی است که از میان آن میلیون‌ها ستاره، من به ستاره‌ای نگاه می‌کنم که هنرمندی در جای دیگری از دنیا به همان ستاره نگاه کرده؛ بی‌آنکه من بشناسمش، بی‌آنکه او بشناسدم. و این همیشه برای من زیبا بوده است.» اما اینان با شعر چه می‌کنند که چنین بیدار و دریاوار تنها برایت می‌خوانند. «ساده‌تر از این حرف‌هاست. به این شکل نیست که شعری را جلویت بگذاری و فکر کنی که الآن چه باید انجام بدهی. گاهی اوقات پیش می‌آید که شعری را سه سال با خودت نگه می‌داری و با خودت همسفرش می‌کنی و بعد از سه سال آن اتفاقی می‌افتد که باید برای آن بیفتد. برای من با شعر زندگی به وجود می‌آید و از دل همان زندگی است که موسیقی خلق می‌شود. برخورد موسیقایی من برخورد زندگی‌گونه‌ای است با شعر و بیشتر اوقات فارغ از تکنیک‌هایی است که برای این دست از آهنگسازی‌ها استفاده شده. موسیقی من درواقع حاصل شنیده‌ها و دیده‌های من است.»
هرطور حساب کنی، راز این محو شدن‌ها و دریاوار بودن‌ها همان صمیمیت است، همان صداقت بی‌واسطه. «من معتقدم که این نوع موسیقی نسبت به دیگر اجراها و گونه‌های موسیقی صداقت بیشتری دارد. شکل صمیمی آن ریشه‌ای است. صداقتی که شاید در موسیقی فولکلورمان بیابیم. دوتار خراسان را ببین. یکی شدن ساز و آواز و هنرمند را عمیقاً حس می‌کنی. همان چیزی که در موسیقی خنیاگران و کولی‌ها وجود دارد. اینها همان صمیمیتی است که برای من باارزش ‌است؛ نه مفهوم و مختصات شانسون. این ایده برای من وجود دارد که با فضاهای امروزی‌تر با سازی مثل گیتار و جنس آوازی که می‌خواهد درون خودش هم ایرانی بودن را پیدا کند و هم اینکه سعی می‌کند از ملودی‌های امریکای‌ لاتین چیزی را به فواصل مینور ایرانی وصل کند. همه‌ی ماجرا این‌جوری برای من شکل می‌گیرد. بخش شعر اما برای من خیلی مهم‌تر از این حرف‌هاست. خواندن شعر و فهمیدن شعر. گاهی اوقات خیلی سریع اتفاق می‌افتد و گاهی اوقات ماه‌ها یا حتی سال‌ها به درازا می‌انجامد. به‌این‌ترتیب همیشه کوله‌باری پر از آوازهایی هست که هر از گاهی بیرون می‌آیند و شکل می‌گیرند. من هیچ‌وقت مقابلشان نمی‌ایستم و کنده‌کاری نمی‌کنم و صیقل نمی‌دهم. وقتی کار فرم خودش را پیدا کند، صیقلی هم خواهد شد. جان کلام اینکه شیوه‌ی برخورد من شیوه‌ی خیلی فنی‌ای نیست.»
قطرات باران لابه‌لای رگه‌های سنگ‌فرش پیاده‌رو شیطنت می‌کنند و پایت را خیس می‌کنند. قطعات موسیقی یکی پس از دیگر در گوشَت می‌خوانند و تو سعی می‌کنی جان شعر را در موسیقی و جان موسیقی را در شعر حس کنی. در تکرار فضاها غوطه‌ می‌خوری و کوله‌بار ذهنت را پر می‌کنی از شعر و ترانه. لحظه‌ای‌ می‌اندیشی که آیا همه‌ی آدم‌ها این فضای خلوت تکرارشونده‌ی ترانه‌‌خوانی را دوست دارند؟ آیا ایراد یکنواختی وارد است؟ «من این را ایراد نمی‌دانم. ما صحبت از یک ژانر یا فرمی از موسیقی می‌کنیم، پس ایراد وارد کردن به فرمی از موسیقی کمی غیرمنصفانه ‌است. شاید این خلوت مکرری که مانند ساعت‌ها نشستن در ایوان خانه و خیره ماندن به یک درخت است، برای آدم شهری، که گوشش پر است از میلیون‌ها موسیقی پر فرازونشیب، تحمل‌کردنی نباشد. ولی این موسیقی همین است و فضای ذهنی و روحی خود را دارد. این خاصیت موسیقی‌هایی است که من آنها را صمیمی می‌دانم. مثل موسیقی ترابادورها و خنیاگران، مثل موسیقی‌های محلی خودمان. در این نوع موسیقی‌ها شما با فضای مکرری مواجه هستید که نهایتاً سه فرم A و B و C دارد، و نه بیشتر از آن، و تمامش می‌شود چند میزان و تکرار و تکرار و تکرار و تمام این تکرارهاست که هنر مینی‌مال را می‌سازد. چطور تکرار در هنر مینی‌مال ایرادی ندارد ولی در شانسون می‌شود یکنواختی؟ این برخورد غیرمنصفانه است. البته این را می‌پذیرم وقتی که گام، فواصل و آکوردهایی که از ساز شنیده می‌شود تکراری می‌شود، وقتی که آواز به ده‌تا کار دیگر شبیه می‌شود و نهایتاً وقتی شعر جانی در کار نداشته باشد، اثر دچار ضعف است ولی اگر شعر هنوز روی همه‌ی آن گام‌ها و آکوردهای تکراری حال‌وهوای خوبی دارد بگذار تکراری شود. مطمئن باش که تو خواهی شنید و لذت خواهی برد.»
تکرار و سادگی ذهنت را پر می‌دهد به خراسان، به دوتار حاج قربان، پر می‌دهد به دونلی شیرمحمد اسپندار سیستان، به جنوب، به ابراهیم منصفی. پخش صوتت را از جیبت بیرون می‌آوری. آلبوم ترانه‌های جنوب را پیدا می‌کنی. نفیسی می‌خواند: «بی‌خیالی، دلِ راحت، کاشکَه بی‌شُمار شَبودَه …». درختان چهل‌پنجاه‌ساله‌ی خیابان ولی‌عصر دست بر گردن هم انداخته‌اند و با آکوردهای گیتار می‌رقصند. به این می‌اندیشی آن موقع که این خیابان داشت رخت زندگی جدید می‌پوشید، این خنیاگرِ دیوانه در بندرعباس چطور گیتار دست گرفته. «من منصفی را خیلی کم دیدم و شاید اصلاً اجازه نداشته باشم درباره‌ی پدیده‌ای مثل «رامی» صحبت کنم. شاید ده بار هم ندیده باشمَش. اما عرض دیدار‌های ما آنقدر زیاد بوده که خودم هنوز عرض خاطرات آن را نپیمودم. بدون آنکه بخواهم زیاد غلو بکنم می‌توانم بگویم که رامی از آن دسته‌ آدم‌هایی است که بی‌گفت‌وگو بزرگند. بی‌گفت‌وگو آمده بودند برای انجام کاری. امکان دارد که هزار بلا و رنج را تجربه کرده باشند، ولی آمده‌اند که کاری را به انجام برسانند. اصولاً من فکر می‌کنم که هر انسانی رسالتی دارد برای ماندن در کره‌ی خاکی. منصفی هم رسالتی داشت و از همان سال‌های اول که گیتار به دست گرفت، می‌خواست چیزی را از دل مردم با مردم در میان بگذارد. اولین سازش یک گیتار الکتریک بود. برای مسابقه‌ی فوتبال به زاهدان رفته بود، آنجا گیتار را می‌خَرد و به بندرعباس می‌آورد. در یک مغازه‌ی الکتریکی یک آمپلی‌فایر درب‌وداغان هندی پیدا می‌کند و می‌دهد که برایش تعمیرش کنند و اولین صداها را از این گیتار برقی درمی‌آورد. خیلی خودآموز موسیقی را پی‌ می‌گیرد تا بتواند چند آکورد ساده را کنار هم بگذارد تا آن اشتیاق را از خودش بیرون بریزد. چیزی که منصفی را خاص می‌کند همان رسالت است.»
می‌اندیشی، چه عجیب است که اکنون با منصفی دم گرفته‌ای. او که سال‌ها بوده اما تو الان می‌شناسی‌اش. انگار بعضی نفرات می‌آیند که بعداً تأثیرشان را بگذارند. «بعضی چیزها زمان بسیار طولانی‌ را طی می‌کند، آنقدر طولانی که گاهی اوقات دیر می‌شود. کاش منصفی الآن بود و کاش شوروحال اکنونِ شنوندگانش در زمان حیاتش اتفاق می‌افتاد. اینکه صدایش از مرزهای بندرعباس و بَسَتک و شیراز بیرون رفته و می‌شود آن را در فروشگاه‌‌های پایتخت هم دید، و اینکه سی‌دی‌هایی را که از نوارهای کهنه‌ی قدیمیِ او تولید شده می‌توانی به‌آسانی پیدا کنی، شکرانه دارد و جای خوشحالی است. اما یادت نرود که منصفی همان سال‌ها هم در مقام شاعر شناخته‌شده بود. شاملو شعر او را در کتاب خوشه منتشر کرد، طراحی‌هایش را هم حتی و ترانه‌های او را دوست می‌داشت. در همان سال‌ها تلویزیون محلی بندرعباس برایش چندین برنامه گذاشت و اجراهایی از او ضبط شد که ای‌ کاش آنها در آرشیو باقی می‌ماند و از بین نمی‌رفت. هیچ چیزی از منصفیِ آن سال‌ها باقی نمانده، جز چند نوار کاستی که سی‌دی‌شده‌اش را تو شنیده‌ای و شعر‌ها و ترانه‌هایش که جسته‌وگریخته به چاپ رسیده است. اما منصفی می‌دانست که روزی صدایش به گوش همه می‌رسد. در همان سال‌ها در یکی از شعرهایش می‌گوید: «صدای من به گوش جهان می‌رسد.» آدمی که با چنین ایده‌ای زندگی می‌کند و همه چیزش را حتی بخت و اقبالش را پای کارش می‌گذارد انگار قرار است صدایش بعداً دربیاید. من منصفی را این‌گونه می‌شناسم. ابرام کتاب‌های آن سال‌ها را خوانده بود، موسیقی‌های آن زمان را شنیده بود. آدمی بود که در حد خودش بسیار باسواد، معلم بود، موسیقی هند را خیلی خوب می‌شناخت، با موسیقی امریکای لاتین و موسیقی فلامنکو زندگی می‌کرد. حتی برای آشنایی بیشتر سفری به اسپانیا داشت. می‌خواهم بگویم او هم حاصل شنیده‌هایش را به ورطه‌ی تجربه کشاند. از نسل بچه‌های دهه‌ی چهل بود که لئونارد کوهن، باب دیلن، جوآن بائز و ژرژ موستاکی گوش می‌دادند و اینتی ایلیمانی موسیقی شورانگیزشان بود. اما خودش انسان مهجوری بود، آدمی خاکی، درویشی که می‌توانست روی زمین صاف بخوابد ولی این همه کار بی‌نظیر از خود به جای بگذارد. همه‌ی این تجربه‌ها حاصلش ترانه‌های منصفی است و تسلط او در وصل کردن زنجیر کلمات به یکدیگر ویژگی او بوده است. من به جرأت می‌گویم که ضرباهنگی که در آثار منصفی می‌بینی در هیچ یک از آثار مشابه دیگر در ایران نمی‌بینی. خلاصه اینکه بسیاری از آثار منصفی گنجینه‌ی بسیار ارزشمندی برای شنیدن، کار کردن و دنبال کردن است.»
اینکه سهیل‌ نفیسی پدیده‌ای مثل رامی را به تو هدیه داده خوشحالت می‌کند. لبخند می‌زنی. صدا را بلندتر می‌کنی. نفیسی منصفی می‌خواند و تو سعی می‌کنی گویش بندری را زمزمه کنی. «از زمان نوجوانی وقتی که میل نواختن و خواندن در من جاری شد، ترانه‌های منصفی سیاه‌مشق‌های من بوده. از ترانه‌های رامی موسیقی را آموختم و خیلی طبیعی بود که یک زمانی آن چیزی را معرفی می‌کردم که مرا به موسیقی ترانه وارد کرد و آموزشم داد و چه اقبالی از این بالاتر که بتوانم این کمترین را برای منصفی انجام بدهم و فارغ از همه‌ی حاشیه‌های نشر و پخش خوشبختانه ترانه‌های جنوب دارد زندگی‌اش را می‌کند و مردم آن را دوست دارند.»
منصفی را دیر شناختی، زمانی که دیگر نبود. فکر می‌کنی چقدر آدم‌هایی هستند که دیر می‌شناسی‌شان ولی نمی‌دانی که دیر شده یا اصلاً همین حالا وقتش است. «بعضی وقت‌ها فکر می‌کنی دارد دیر می‌شود. ولی واقعاً هرکسی ایستگاهی دارد، اینکه من سال‌هاست که می‌خوانم ولی چند سالی است که کارهایم منتشر می‌شود، شاید وقتش همین موقع بوده است. زمان من هم همین سال‌ها بوده، شاید … نمی‌دانم.»
باران خیست کرده است. عینکت را برمی‌داری تا نم و بخار را پاک کنی. شمیران سرد است. توالی قطعات به آلبوم «چنگ و سرود» می‌رسد. قطعه‌ی دوم، نفیسی می‌خواند: «شب‌ها که غمناک، با آتش دل، ره می‌سپردیم، در زیر باران/ شب‌ها که بودیم، در غربت دشت/ بوی سحر را، چشم انتظاران …». فکر می‌کنی که صمیمیت این شانسون‌ها که زندگی است، که عاشقی است، چقدر می‌تواند اجتماعی باشد. چقدر می‌تواند حرف بزند. چقدر تو را یاد بعضی روزها و بعضی آدم‌ها می‌اندازد. «در وهله‌ی اول واقعاً همه‌ی تجربه‌های من در جمله‌ی معروف «هنر برای هنر» خلاصه می‌شود. به گونه‌ای آیینه‌ای است که خود من و آدم‌های دیگر داریم در آن نگاه می‌کنیم. من در ابتدای امر به تأثیر اجتماعی موسیقی‌هایم فکر نمی‌کنم، وقتی خودم بتوانم مسیرم را درست طی کنم، حتماً شنوندگان این آثار با من همراه خواهد بود. اگر تأثیری هست اگر در پس این موسیقی جریانِ ذهنی‌ای در شنونده ایجاد می‌شود، از زلالی و صداقت کار حاصل می‌شود. در تاریخ هم اگر نگاه کنی می‌بینی که ویکتور خارا دست‌هایش را برای باورهایش از دست داد، درست است اما برای من موسیقی ویکتور خارا در وهله‌ی اول صمیمیتی از جنس هنر موسیقی دارد.» اما ذهنت اصرار دارد بر این تأثیر اجتماعی ترانه. شعر مشیری، و خوانش نفیسی، فرهاد را دوباره برایت تداعی می‌کند. او معترض بود، حرفش اجتماعی بود، حتی سیاسی. «در این میان موسیقیدانی خیلی خاص و اهل تجربه‌ مثل اسفندیار منفردزاده پیدا می‌شود. من معتقدم که نمی‌توان پیدایش این گونه از موسیقی را صرفاً به نام نازنینِ فرهاد مهراد تمام کنیم. من فکر می‌کنم منفردزاده در کنار شهیار قنبری و فرهاد هستند که آن چیزی را جلا داده‌اند که ما شانسون فارسی را با آن تجربه می‌کنیم. محصول اینان موسیقی متفاوتی است که ارتقا یافته. شنونده از پیچیدگی‌های هنر به احساسی شعورمند دست پیدا می‌کند. همین روند در طول تاریخ هنر باعث پیدایش سلیقه‌های دیگری شده است. هم‌عصر منفردزاده نمی‌توان از کنار نام فریدون شهبازیان به‌راحتی گذشت که در آن سال‌ها کارهای بسیار خاص و ماندگاری را به جای گذاشت. مجموعه‌هایی که این هنرمند عزیز در کانون پرورش فکری نوجوانان بر اساس آوازهای فولکور ساخت، و منتشر کرد، همگی نمود همان خلق سلیقه‌ی ماندگار است. سلیقه‌ی تمیز و سالم موسیقایی.»
به دامنه‌ی البرز که می‌رسی، بوی ذغال، بوی بلال، بوی لبو به مشامت حمله می‌کند. بالا را نگاه می‌کنی که آسمان شهرت را گرفته سخت در آغوش ابر با آن پوستین سرد نمناکش. باران نیست. ترنم برف است که می‌بارد. پخش‌صوتت را از جیبت بیرون می‌آوری. آلبوم برف را انتخاب می‌کنی. فرهاد می‌خواند: «گرته‌ی روشنی مرده‌ی برفی همه کارش آشوب/ بر سر شیشه‌ی هر پنجره بگرفته قرار» و تو کمرکش البرز را می‌گیری و بالا می‌روی و بلند می‌خوانی: «من دلم سخت گرفته است از این …»

عکس از علی بوستان

* این مطلب پیش‌تر در چهارمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

 

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

تبعیض نژادی در امریکا جنبه‌ی اقتصادی دارد

مطلب بعدی

وقار سرما

0 0تومان