دودی سیاه که کمی دورترک به آسمان رفته

«فریب‌خورده» آخرین ساخته‌ی سوفیا کاپولا، که جایزه‌ی بهترین کارگردانی جشنواره‌ی کن را هم برایش به ارمغان آورد، جایی بیرون از کارنامه‌ی سینمایی خالقش قرار نمی‌گیرد. در این فیلم دوباره او به سراغ روایتی در بستر تاریخ رفته است (مثل «ماری آنتوانت»)، باز هم با بخشی از روانشناسی قهرمان زن (در این فیلم خاص زنان) مواجهیم و البته علاقه به کار در فضاهای بسته و اتاق‌های نیمه‌تاریک هم اینجا همچنان حفظ شده است. اما نکته‌ی مهم‌تر حفظ علاقه به اقتباس است. داستان سرجوخه جان مک‌برنی از ارتش شمال که در کشاکش جنگ‌های داخلی آمریکا زخمی شده و به یک مدرسه‌ی خصوصی زنانه‌ی جنوبی برده می‌شود و تنها راه دوری از اسارت یا میدان جنگ را در اغوای زنان ساکن مدرسه می‌بیند تا او را همچنان در مدرسه پناه دهند، در اصل رمانی است نوشته‌ی توماس پی کولینان و پیش از این یک‌بار دست‌مایه‌ی فیلمی بوده به کارگردانی دان سیگل با بازی کلینت ایستوود به سال۱۹۷۱.

چنین پیش‌زمینه‌ای ناخود‌آگاه امکان مقایسه را هم پیش می‌کشد. سیگل در مصاحبه‌ای اشاره کرده جان‌مایه‌ی فیلمش را می‌توان در یک جمله خلاصه کرد: تلاش زنانه برای ساقط کردن قدرت مردانه و کاپولا در جشنواره‌ی کن گفته همان دقایق ابتدایی تماشای فیلم دان سیگل با خود فکر کرده چرا چنین داستانی از زاویه‌ی دید مردانه روایت شده و هنگامی‌که به داستان اصلی رجوع کرده دیده اتفاقاً نقطه‌ی دید زنانه برخلاف فیلم در رمان وجود دارد و بعد با خود گفته باید قصه‌ی آنها را هم شنید. اما برخلاف انتظاری که این حرف در ذهن مخاطب شکل می‌هد فیلم کاپولا برخلاف اقتباس سیگل چندان قضاوت‌گر نیست؛ به همان نسبت که منفعت‌پرستی مهمان ناخوانده را نظاره می‌کنیم از التهاب و شور سرکوب‌شده‌ی میزبانان که حالا با حضور این غریبه سر به طغیان گذاشته هم آگاه می‌شویم. فیلمساز در حقیقت بازی روانشناسانه‌ای را در زمینه‌ی جدال ابدی زن و مرد به تصویر می‌کشد: هم سرباز زخمی به کمک زنان نیاز دارد و هم زنان به حضور او در آن محیط دل‌مرده و کسالت‌بار محتاج‌اند، اما هیچ‌کدام صادقانه به این احتیاج اعتراف نمی‌کنند و به دلیل همین عدم صداقت، بازی آرام‌آرام بیشتر به سمت‌وسوی فریب‌کاری و خشونت پیش می‌رود. اینگونه است که تکلیف تماشاگر با هیچ‌کدام از شخصیت‌های اصلی سرراست نیست. سرجوخه قربانی است اما موجودی خشن و تهدیدگر نیز می‌تواند باشد. از سویی دیگر، میزبانان زنانی هستند قسی‌القلب اما در عین حال اسیرانی بی‌پناه در چنگ مردی که به حریمشان وارد شده است. طراحی چنین فضایی سبب می‌شود تا با دو صحنه‌ی شام در فیلم (به‌خصوص شام دوم که دیگر پرده‌ها برافتاده) روبه‌رو شویم که طنزی درونی و تلخ را در خود پنهان کرده‌اند: هر دو طرف هم از هم می‌ترسند و هم از هم متنفرند و هم به هم نیاز دارند اما در ظاهر هیچ‌کدام نیت خود را بروز نمی‌دهند و با ادبی تصنعی حفظ ظاهر می‌کنند. به شکلی نمادین هرکدام از این دو صحنه‌ی شام را می‌توان نقاط عطفی در نظر آورد که فیلم را صورت‌بندی می‌کنند. در صحنه‌‌ی شام ‌اول بازی‌ای شکل می‌گیرد که هرکدام از طرفین نقش خود را بر عهده می‌گیرد و بعد سر میز شام دوم ثمر‌ه‌ی این بازی شوم را می‌چشند.

سوفیا کاپولا هرچند نگاه قضاوت‌گر خود را به چهره‌ی شخصیت‌های داستان نمی‌دوزد اما در لایه‌های عمیق‌تر قضاوت تندی  نسبت به «فرهنگ جنوبی» ‌به‌دست می‌دهد. او عامدانه شخصیت خدمتکار سیاه‌پوست خانه را، که هم در فیلم سیگل و هم در داستان اصلی حاضر است، حذف می‌کند و به همین دلیل آماج حملات تندی قرار می‌گیرد که او را به هم‌دستی در «سفیدسازی» تاریخ هالیوود متهم کرده‌اند. اما می‌توان دید که کاپولا خدمتکار خانه را کنار می‌گذارد تا اولاً تمرکز روایی همچنان بر زنان سفیدپوست بماند و ثانیاً بتواند خشونت و بدویت جنوبی (که علت اصلی آغاز جنگ و وجود سنت برده‌داری بوده) را به سطحی درونی‌تر ببرد؛ انگار که چنین رویکردی زمانی بخشی از روان جمعی مردم جنوب بوده است. کافی است دقت کنیم چطور نیکول کیدمن از شکوه سپری‌شده‌ی مهمانی‌های خانه‌اش در گذشته حرف می‌زند یا سنت مهمان‌نوازی جنوبی را به دیگران یاد‌آور می‌شود. در مکانی که او مدیریت آن را بر عهده دارد نخستین راه حل برای مشکل پیش‌آمده به دار آویختن است و دست ‌آخر قساوت را در حق مهمانشان به‌کار می‌برند به خیال آنکه لطفی بزرگ به او کرده‌اند.

در «فریب‌خورده» خانه جایی میان خط مقدم قرار گرفته اما در ظاهر، جنگ تأثیری بر اهل خانه نداشته است. چند دانش‌آموز و معلم‌‌هایشان با هم سرود می‌خوانند، کشاورزی می‌کنند و زبان فرانسه می‌آموزند. از سویی دیگر سرجوخه به طمع یافتن جان‌پناهی در خانه می‌ماند و گمان می‌کند اینجا در امان است. اما حباب این آرامش ظاهری زمانی باید بشکند تا قهرمانان اثر درسی واقعی ‌از زندگی بیاموزند و درس‌های زندگی همیشه تاوان سنگینی در پی دارد. جایی‌که نیکول کیدمن به کمک دیگران در حال کشیدن بدن نیمه‌جان سرجوخه به داخل خانه است ناگهان سر بلند می‌کند و دود سیاهی می‌بیند که کمی دورترک به آسمان رفته، دود سیاه خبر از نزدیک شدن جنگ می‌دهد یا نشانه‌ای است شوم از آنچه رخ خواهد داد؟

پویا محمدی

Share
Published by
پویا محمدی

Recent Posts

سیمای ناهنجار مرگ

آمارها و مراکز مربوط به ثبت آمار خودکشی متعدد و پراکنده است و به نظر…

2 سال ago

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…

2 سال ago

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای…

2 سال ago

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه…

2 سال ago

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد…

2 سال ago

دنیای شگفت‌انگیز نو

این روزها تصاویری از اثر «نمی‌توانی به خودت کمک‌ کنی» از دو هنرمند چینی به…

2 سال ago