علیاشرف درویشیان خواسته بود کنار صفرخان، رفیق دیرینش، دفن بشود؛ همان صفرخانی که سیودو سال، در غیرانسانیترین و طاقتفرساترین زندانها، عمرش را گذراند و علیاشرف بود که صدایش را ثبت کرد. او روزها و روزها نشست و صدای پیرمردی شد که حتی رویاها و خوابهایش هم در زندان اتفاق میافتاد، او تصوری از دنیای بیرون نداشت. همت درویشیان بود که صدای صفر قهرمانیان را زنده نگه داشت. او سراغ پیرمردی رفته بود که در خانهی کوچکی در خیابان لارستان روزهای زندانش را مرور میکرد و سال ۱۳۵۷، وقتی از زندان آزاد میشود، دیگر هیچکجای بازیهای سیاسی نیست. زانو به زانوی علیاشرف مینشیند و توی همان خانه میگوید: «صفرخان صفرخان که میگویند یک چیز دیگری بود. یک آدم دیگری بودم، نه اینکه حالا میبینی.»
درویشیان اما میداند سراغ چه کسی رفته و در جوابش میگوید: «حالا هم هستی، همان صفرخان همیشگی.»
شیوهای که علیاشرف درویشیان برای نوشتن و ثبت برگزیده بود، در ادبیات داستانی جهان، سنتی قدیمی و جاندار است. ترومن کاپوتی برای نوشتن مهمترین رمانهاش «بهخونسردی» و «موسیقی برای آفتابپرستها» چنین کرد. همینگوی برای نوشتن داستان «پیرمرد و دریا» سراغ آدمهای واقعی رفته بود و پل استر در میان نویسندههای نسل بعد بهدرستی درک کرده بود که برای غنای داستان این شکل از غور و نزدیک شدن به واقعیت از چه اهمیتی برخوردار است. گفتوگو و ثبت واقعیت، چه در قالب رمان و چه مصاحبه، سنتی قدیمی است. هنوز مهمترین کتابی که دربارهی آشوویتس نوشته شده نمایشنامهی «استنطاق» اثر پیتر وایس است که در این نمایشنامهی تکاندهنده صرفاً روایتهای شاهدان عینی و جانبهدربردگان آن کشتار را در قالب شهادت شاهدان نوشته. علیاشرف درویشیان بهشکلی شهودی، و بیآنکه تحتتأثیر این سنت غربی باشد، خود این راه را برگزیده و آدمهای داستانهایش، چه در «سالهای ابری» و چه در «آبشوران» همینقدر واقعی و ملموس هستند. انگار که در هر کدام از این کتابها یک صفرخان قهرمانیان دارد حرف میزند.
درویشیان مدتها در زندانهای قصر، اوین و کمیتهی مشترک با صفرخان روزگار گذرانده بود. او تمام تابستان ۱۳۷۳ را با صفرخان و خاطراتش گذراند و روایتی تکاندهنده از دل زندانهای دورافتادهی دوران پهلوی بیرون کشید. میخواست در امامزاده طاهر همسایهی صفرخان باشد که نشد.
جز صفرخان و مردمان «سالهای ابری»، درویشیان صدای دیگری را در دل رمانی حجیم ثبت کرده بود، صدایی که هرگز شنیده نشد؛ صدای مادری که فرزندانش را در میانهی جنگهای چریکی و خیابانی با حکومت پهلوی از دست داد.
خانوادهی شایگان شاماسبی یکی از معماهای بیجواب تاریخ است. نادر شایگان شاماسبی چریک پرشوری که یار و یاور مصطفی شعاعیان بود کشته میشود. پنجم شهریور ۱۳۵۲ در خیابان جمشیدآباد (جمالزادهی کنونی) مأموران کمیتهی مشترک حلقهی محاصره را در اطراف نادر تنگ میکنند. برای زنده دستگیر کردنش جایزه تعیین شده بود. پاهای نادر را به گلوله میبندند و او کپسول سیانور را زیر دندانهایش میشکند. فاطمه سعیدی، که مادر شایگان صدایش میکنند، از چندی قبلتر همراه سه کودک خردسالش وارد تشکیلات مخفی سازمان چریکهای فدایی شده است: ابوالحسن چهاردهساله، ناصر هفتساله و ارژنگ دهساله همراه مادر حامیای جز حمید اشرف و یارانش ندارند. حمید اشرف از سه برادر به نام «شکوفه»، «دانه» و «جوانه» یاد میکند. دو کودک کوچکتر در خانههای تیمی بزرگ میشوند و همانجا هم به آنها درس میدهند. اما روز ۲۶ اردیبهشت ۵۵ در محلهی تهراننو، وقتی پرویز ثابتی و اعضای ساواک تمام توانشان را برای از بین بردن حمید اشرف، پاشنهی آشیل سازمان، به کار میبندند، سیل گلولهها جان این دو کودک را هم میگیرد. حمید اشرف سیساله بالاخره کشته میشود. در هیچیک از گزارشهای ساواک در هنگام کشته شدن حمید اشرف با قاطعیت اتهام مرگ این دو کودک را به او منتسب نکرده بود، هرچند بعدها پرویز ثابتی تصمیم گرفت تأکید کند این دو کودک با گلولهی اشرف کشته شدهاند؛ و دیگرانی هم سی سال بعد همین را تکرار کردند.
اما علیاشرف درویشیان بود که فاطمه سعیدی را پیدا کرد؛ زنی که هر چهار فرزندش را از دست داده بود، خودش سالها زندان بود و همانجا خواندن و نوشتن یاد گرفته بود. او شرححال فاطمه سعیدی را همچون صفرخان قهرمانیان ثبت کرد، یکی در قالب گفتوگو و یکی هم در قالب رمان؛ دو کتابی که بعدها دربارهشان کمتر حرف زد و مسکوت ماندند. درویشیان بعد از سالها سکوت در ۲۰۰۳، وقتی به سوئد رفت، برای اولینبار در گفتوگو با ناصر زراعتی دربارهی این کتاب حرف زد. او به زراعتی گفت: «سالهاست روی این رمان کار میکنم. شرححال خانم فاطمه سعیدی است، مادر «شایگان»ها؛ نادر، ابوالحسن، ناصر و ارژنگ که هر چهارتاشان در رژیم گذشته، در برخورد، کشته شدند. البته ابوالحسن نه. . . توی رمان توضیح دادهام که چه شد. . . ابوالحسن گم شد. ساواک بنا بود تغییری روی چهرهاش بدهد، ظاهرش را دستکاری بکند که شناخته نشود و شناسنامهاش را هم عوض کند و ولش کند که نمیدانیم چه شد. بعد از آن، پیش مادرش هم نرفت. احتمالاً کشتندش. بههرحال خاطرات خانم سعیدی است که اول روی نوار ضبط شد و بعد پیاده کردم روی کاغذ.»
ثبت خاطرات فاطمه سعیدی بخش مغفولی از تاریخ است، در تمام این سالها جز اسناد جستهگریختهی ساواک دربارهی بیشتر آن چند صدنفری که در جنگهای خیابانی و زندانهای کمیتهی مشترک و اوین کشته و شکنجه شدند روایتی دقیق ثبت نشده است، اما درویشیان مجدانه در پی این بود که این آخرین صداهای زنده را ثبت کند. او در سفری به گوتنبرگ به زراعتی میگوید: «فاطمه سعیدی در زندان سواد یاد گرفته بود. وقتی کار پیاده کردن و نوشتن خاطرات تمام شد، ازش پرسیدم: «چطور میخواهی برایت بنویسم؟» گفت: «داستان مرا به سبک «دُن آرام» بنویس!» میخواست راوی داستان بهاصطلاح «دانای کل» باشد. من بر این اساس شروع کردم به نوشتن. البته حین نوشتن، به مسائل و اطلاعات زیادی احتیاج داشتم. او در اردبیل زندگی کرده بود و من آن منطقه و روستاهایش را نمیشناختم. برای اولینبار، از فضای روستاهای کرمانشاه و آنطرفها بیرون آمدم. خلاصه هرطور بود رمان را نوشتم و تمام کردم و فرستادم برایش فرانسه (چون در این فاصله، ایشان رفته بود فرانسه و آنجا زندگی میکرد). وقتی شخصی که متن رمان را برایش برده بود برگشت، گفت: «دوستان و نزدیکانش کار را پسندیدند، ولی خودش گفت که این زندگی من نیست.» درحالیکه من وفادار مانده بودم به تمام حرفها و روایتهایش، منتها برای اینکه رمان جذاب شود، ناچار بودم صحنهسازیهایی بکنم و تغییرات مختصری بدهم که خواننده علاقهمند شود داستان را دنبال کند و کار فقط زندگینامه و روایت خشکوخالی نباشد. پیغام داده بود که «نه، حالا دلم میخواهد داستانم را به سبک «پابرهنهها»ی زاهاریا استانکو بنویسی»! باور میکنی که من به آن سبک هم نوشتم؟»
درویشیان خاطرات او را بدل به رمانی چهارصدصفحهای کرد، رمانی که بعدها تنها چند صفحهاش از سوی نزدیکان فاطمه سعیدی، که حالا در پاریس زندگی میکند، دستبهدست شد. درویشیان بعدها مصاحبهای طولانی به سبک کاری که با صفرخان انجام داده بود با فاطمه سعیدی کلید زد، سوالهایی از او پرسید تا هم یک روایت مستند از زندگی تراژیک مادر رنجکشیده ثبت کند و هم روایت خودش را بنویسد. او رمانی نوشت به نام «همیشه مادر»؛ روایتی تکاندهنده از مادری که چهار فرزندش را از دست داد، همیشه در معرض قضاوت قرار گرفت، بیآنکه کسی صدایش را شنیده باشد.
هوشنگ ماهرویان، نویسندهی کتاب «مصطفی شعاعیان، یگانه متفکر تنها»، معتقد است: «مادر این دو کودک بههیچروی در تمام این سالها نپذیرفته که کودکانش قربانی خشونتی شدهاند که از بیدرایتی او بوده. فاطمه سعیدی بعد از انتشار کتاب محمود نادری نامهای نوشت و این ماجرا را سراسر کذب محض خواند. او همچنان به عمق فاجعه پی نبرده است، اینکه حضور این دو کودک از بیخ و بن در چنین فضایی اسفبار بوده. حالا چه گلولهی مرگ را حمید اشرف به سوی ناصر و ارژنگ شلیک کرده باشد، چه مأموران ساواک در آن بلبشو بچههایش را کشته باشند که هر دو طرف به یک اندازه برای رسیدن به هدفشان هر وسیلهای را توجیه میکردند. گیرم که قلیچ، شوهر او، مسؤولیتپذیر نبود.» اما علیاشرف درویشیان به این روایتها و برداشتها بسنده نکرد سالها بعد او را پیدا کرد و روزها و ساعتها صدایش را ضبط کرد. صفحاتی از رمان «همیشه مادر» را که دوستان و نزدیکان فاطمه سعیدی دستبهدست کردهاند اینجا بخوانید:
بازجو جزوهای به من نشان داد: «این را شما تایپ کردهای؟»
قاطعانه گفتم: «نه.»
عکس پسربچهای را جلو صورتم گرفتند: «میشناسی؟»
«نه.»
عکس شعاع را نشانم دادند: «او را کجا دیدهای؟»
«هیچجا. نمیشناسم.»
عکسهای دیگری نشانم دادند و من گفتم که نمیشناسم.
مرا به اتاق دیگری بردند که دیوارهایش با کاشی سفید پوشیده شده بود. همان بازجوی سیهچردهی دیشبی پشت میز نشسته بود. شتکهای خون رویکاشیها دیده میشد. عضدی آمد و مچ دست مرا گرفت و پیچاند و یکی از مأمورها گفت: «زودتر آن وسایل الکتریکی را بیار.»
گیرههای فلزی دستگاه را به بدنم وصل کردند. به زیر گلو، لالهی گوش، روی پلکها و جاهای حساس بدن. برق را وصل کردند. یکهو تکان خوردم. تمام بدنم گر گرفت. مثل آنکه توی آتش افتاده باشم. مثل برقگرفتهها بدنم سوزنسوزن میشد. میسوخت. باز شوک دادند. مأمورها دورم میچرخیدند. شلاق آوردند و درحالیکه گیرههای برقی به بدنم بود، شلاق میزدند. بعد از میلهی پنجره آویزانم کردند. دستهایم را به میلهها قفل کردند. دوباره آتش از سر و پایم بالا رفت. بهشدت تکان میخوردم. هیچچیز در آنلحظهها نمیتوانست مرا از حرف زدن بازدارد، مگر عشق به بچههایم، عشق بهرفقایم. عشق به آنها که خونشان روی کاشیها پاشیده شده بود. من به دست دشمن افتادهام و کوچکترین کلمهای میتواند آنها را به این شکنجهگاه بکشاند.
«جهانبخش را میشناسی؟»
«نه.»
و خوشحال شدم که جهان هنوز زنده است.
«شعاع را میشناسی؟»
«نه.»
در دل شاد شدم که شعاع هم زنده است.
بازجو دستهکلیدی جلو صورتم گرفت: «این کلیدها مربوط به کجاست؟»
این را میدانستم که دو شبانهروز از دستگیری من گذشته و رفقا باید خانههای خود را تخلیه کرده باشند. کلید در برابر چشمانم تکان میخورد. من ساعت دو بعدازظهر دو روز قبل با کبیر قرار داشتم و کبیر ساعت هفت همانروز با شعاع قرار داشت. پس فکر کردم که حتماً کبیر و شعاع همدیگر را دیدهاند و جریان را متوجه شدهاند و خانه را خالی کردهاند و مأمورها کلیدها را از همان خانه به دست آوردهاند.
فریاد زدم: «دژخیمها، پسرم را کشتید. مرا هم بکشید.»
«عجله نکن. تو را هم میکشیم؛ اما پس از گفتن تمام اطلاعاتت.»
و پرسید: «هر چه زودتر محل خانهی تیمیات را بگو.»
«نمیگویم.»
شوک و شلاق دوباره از سر گرفته شد. از پنجره بازم کردند و پایین آوردند: «نقشهی خانه را بکش روی این کاغذ.»
چون از تخلیهی خانه مطمئن بودم، نشانی را دادم. بازجو فوراً با تلفن نشانی را به مأمورهایش داد و گفت که به آن نشانی بروند و تمام وسایل خانه را انگشتنگاری کنند. بعد برگشت و مشتی به صورتم کوبید: «تو همهی کارها راخراب کردی. ما همهجا را محاصره کرده بودیم و میخواستیم آن کسی را که تو را به آن خانه برده بود، دستگیر کنیم؛ اما تو همهچیز را بههم زدی.»
من خوشحال بودم که کبیر نجات پیدا کرده بود. دوباره عکس شعاع را آوردند. عکس جدید او بود.
«این را میشناسی؟»
«بله میشناسم.»
«چرا قبلاً گفتی نمیشناسی؟»
«آن عکس مربوط به جوانیاش بود و نشناختم.»
«خُب این شعاع قدش چه اندازه است؟»
«یادم نیست.»
«چه لباسی میپوشد؟»
«لباس سرمهای.»
میدانستم که شعاع آن لباس سرمهای را که سالها میپوشید دیگر نمیپوشد. دیگر نخنما شده بود.
«موهایش بلند است یا کوتاه؟»
«بلند.»
و با خود گفتم که حتماً او موهای خود را کوتاه میکند.
مأمورها از خانهای که نشانیاش را داده بودم، دستخالی برگشتند. خیلی عصبانی بودند. مرا دوباره به اتاق شکنجه بردند. شوک و شلاق از سر گرفته شد. پس از مدتی شکنجه، دوباره مرا به اتاق دیگری بردند. مردی به اتاق آمد و با من صحبت کرد: «خانم، من غیر از اینها هستم. اینها جلادند. ممکن است هر آن خون تو را بریزند. بیا و حرفهایت را صاف و ساده به من بگو تا نجات پیدا کنی.»
پوزخند زدم و گفتم: «بله شما واقعاً غیر از آنها هستید. از قیافهتان پیداست.»
مرا به اتاق دیگری بردند و دیدم که سمایل را آوردهاند. روی تخت شکنجه بسته شده بود. مرا بالای سر او بردند و گفتند: «این را میشناسی؟»
«نه.»
بعدازظهر بازجوی جدیدی همراه با عضدی آمد. او ناهیدی بود. شکنجهگر معروف مشهد. به من نزدیک شد و گفت: «اسم رفقایت را بگو!»
من چندتا اسم از رفقایی که قبلاً دستگیر شده بودند گفتم. عضدی سیلی محکمی توی گوشم زد و فریاد کشید: «این سلیطه اسم آنهایی را میگوید که دستگیر شدهاند. ببریدش بالا.»
مرا به اتاق بالا بردند، به شکنجهگاه و شروع کردند. دوباره مرا پایین آوردند. چندبار این کار را تکرار کردند تا هوا تاریک شد.
شب، مردی با ظرفی که قلمموی پهنی در آن بود آمد. قلممو را در ظرف زد و روی زخمهایم کشید. آب نمک بود. از درد و سوزش به خود پیچیدم. او درحالیکه قلممو میکشید، خیلی آرام و خونسرد میگفت: «حرفهایت را بزن خانم. اگر حرفهایت را بزنی به وجدانم قسم تو را فوراً به بیمارستان میفرستم.»
به چشمان قیگرفتهاش نگاه کردم و ساکت ماندم. عضدی در را بههم زد و به اتاق آمد. کشیدهای به صورتم زد و گفت: «این بیشرف به فکر بچههایش نیست. این عفریتهی بیغیرت معلوم نیست الآن بچههایش کجا هستند. مثل سیبزمینی بیرگ است.»
مردی با موهای جوگندمی وارد شد و گفت: «خانم بگو بچههایت کجا هستند. قسم به وحدانیت خدا آنها را به بهترین مدرسهها میفرستم.»
با صدای پر از کینه گفتم: «آن مدرسهها برای خودتان خوب است.»
مرد گفت: «اگر حرف نزنی دوباره میبریمت بالا.»
این تهدید بود. میدانستم. چون دیگر در بدنم جای سالمی باقی نمانده بود که دوباره شکنجهام بدهند. چندلحظه پیش مرا از زیر سِرُم بیرون آورده بودند. روز پیش هم در زیر سِرُم بیهوش شده بودم. مرا به سلولی بردند. یکتخت آهنی در سلول بود که مرا روی آن بستند.
نگهبانها رفتند. تنها ماندم. به سقف سلول خیره شدم. . . داشتم توی بیابان بیسروتهی میدویدم. خروسی زیر بغلم بود، خروسی سیاه. میبردم برای دعانویس. دعانویسی که چند فرسنگ از ده ما دور بود. یازده سالم بود. برادرم، برادر کوچکم مریض شده بود و گفته بود که آب دعا باید به خوردش بدهیم. خروس از دستم فرار کرد. خیلی دویدم تا گرفتمش. دعانویس خروس را از من گرفت و کاغذی به دستم داد تا در آب بزنیم و آبش را به برادرم بدهیم. . . مرابه پاسبان پیری شوهر دادند. عرقخور بود. از در که میآمد از مستی میافتاد توی حوض. او را بیرون میآوردم. به اتاق میبردم. لباسهایش را عوضمیکردم. . . از او طلاق گرفتم. . . به فرمان شوهر کردم. هر شب کتکم میزد. دستهایم را از پشت میبست. میخواست با چاقو سرم را ببرد. . . بچههایم. . . بچههای عزیزم مزدک و مانی و اسفندیار. کجا بودند حالا. چه میکردند در خانههای تیمی. . . بُغض گلویم را فشار میداد. نگذاشتم اشکم سرازیر شود. ممکن بود شکنجهگرها توی سلول بیایند و اشکهایم را ببینند.
ساعت دوازده شب بود که یک نفر عینکی تو آمد. من از گذشت زمان حس میکردم که باید چه ساعتی باشد.
مرد عینک تیرهای به چشم داشت. نشست و پرسید: «شما عضو کدامگروه هستید؟»
محکم گفتم: «چریکهای فدایی خلق.»
عینکی پرسید: «ایدئولوژی شما چیست؟»
«مارکسیسم- لنینیسم!!»
«چهکاره بودی؟»
«خانهدار.»
«کسانی را که میشناسی نام ببر. . .»
من نام کسانی را که میدانستم دستگیر یا شهید شدهاند بردم.
پرسید: «موقع دستگیری چه کسی همراهت بود؟»
«هیچکس. تنها بودم.» و نام کبیر را نگفتم.
«چه کسی شما را به آن خانهی تیمی برد؟»
«یکی از رفقایی که تا آنوقت ندیده بودم.»
«قدش چه اندازه بود؟»
«متوسط.»
«چه کتابهایی تابهحال خواندهای؟»
«فرصتی برای مطالعه نداشتهام. خیلی کم کتاب خواندهام.»
«یکی از کتابهایی را که خواندهای نام ببر.»
«کتاب مادر ماکسیم گورکی.»
نمیدانستم که خواندن کتاب مادر سه سال زندان دارد.
«بچههایت را پیش چه کسانی گذاشتهای؟»
«آنها یک روز از خانه بیرون رفتند و ازشان بیخبرم.»
«کدام خانه؟»
«همان خانهای که در تهران بودم.»
«بچههایت با چه کسانی دوست بودند؟»
صورتم را رو به دیوار برگرداندم و با اعتراض گفتم: «آقا دیگر خسته شدهام. میبینی که جای سالمی در بدنم باقی نگذاشتهاند. نمیتوانم جواب بدهم.»
بازجویی آن شب، به وسیلهی آن مرد، تا صبح طول کشید. چشمانم از هم باز نمیشد. بازجو دستهایم را باز کرد و رفت.
از توی راهرو خِشخِش زنجیر میآمد. کسی پاهایش را روی زمین میکشید و زنجیرهایش صدا میداد. از میان سلول صدای جیغ و فریاد میآمد.
«بگو رفقایت را. . . بگو کجا قرار داری؟»
«نمیدانم. . . نمیدانم. . . اشتباهی مرا گرفتهاید.»
میدانستم که تا چند لحظهی دیگر شکنجه و بازجویی من شروع خواهد شد. بلند شدم و نشستم روی تخت. روسریام را باز کردم و دور گردنم پیچیدم. دو سر روسری را از دو طرف کشیدم که شاید بتوانم خودم را خفه کنم. اما نشد. نتوانستم. یعنی دستهایم آن قدرت را نداشتند که روسری را محکم بکشم. خواستم بلند بشوم و خودم را با سر از روی تخت به زمین بزنم. اما توانایی بلند شدن نداشتم. مدتی بیحال ماندم. سرم را به دیوار زدم. فایدهای نداشت. روسری را توی دهان خودم چپاندم. بیفایده بود. هنوز زنده بودم.
در تقلای نابودی خودم بودم که در باز شد و پنج ششتا ساواکی تو آمدند و شروع کردند به زدن سیلی و لگد. باز هم همان مرد جوگندمی آمد و مرا از زیر دست مأمورها بیرون کشید و گفت: «خانم مسیر بچههایت را بگو. کجا رفتند؟ به خدایی خدا آنها را به بهترین مدرسهها میگذارم. من دلم برای آنها میسوزد.»
گفتم: «آقا اگر بچههای من جایی میرفتند که میباید من بدانم، خُب همانجا پیش خودم میماندند. من صدبار دیگر میگویم که نمیدانم آنها کجا رفتهاند.»
عضدی از در وارد شد و طبق معمول کشیدهای به صورتم زد و پرسید: «آن چاهی که توی زیرزمین کندید برای چه کاری بود؟»
با تعجب پرسیدم: «کدام چاه؟ ما چاهی در زیرزمین نداشتهایم!!»
چند سیلی دیگر به من زد و گفت: «بله چاه!! خودت را به آن راه نزن سلیطه.»
به دستور عضدی وسایل الکتریکی را آوردند و همانجا توی سلول به بدنم وصل کردند. اینبار پسر جوانی مرا شکنجه میداد. گیرههای فلزی را به پلکهایم وصل کرده بودند و همراه با پرش پلکها، گیرهها میپریدند و باز میشدند. جوان برای آنکه گیرهها جدا نشوند، پالتو مرا روی سرم کشید. نیمساعت گیرهها به پلکها و بدنم وصل بود.
مرا بلند کردند و از نردهی پنجره آویختند و با شلاق زدند. گیرهها وصل بودند. شوک داده میشد و با شلاق هم میزدند. سرم از شدت جریان برق تکان میخورد و سر و صدای عجیبی در مغزم میپیچید: «شعاع کجاست؟»
«نمیدانم.«
عضدی با خشم گفت: «این شعاع از پویان هم خطرناکتر است. مدتهاست دنبالش هستیم. از هفدهسالگی فعالیت میکرده و حتی یکبار هم دستگیر نشده. عکس و تفضیلاتش را داریم.»
سقلمهای زیر چانهام زد: «موهایش بلند است یا کوتاه؟»
«بلند است.«
«چه وقت روز از خانه بیرون میرود؟»
«صبح زود.»
بارها و بارها سؤالها را تکرار کردند، اما من با همهی سر و صداها و ضربهها و صدمههایی که میزدند حواسم جمع بود. گمراهشان میکردم.
«جای بچههایت را بگو قبل از آنکه دستگیرشان کنیم و جلو جوخهی آتش بگذاریم.»
«گفتم که نمیدانم بچههایم کجا هستند.»
طرح از علی پیروز
توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…
ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشتزدهای که به دنبال هواپیماهای…
زن انگشتش را میگذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکییکی کیسهها را بیاورد…
این روزها تصاویری از اثر «نمیتوانی به خودت کمک کنی» از دو هنرمند چینی به…