Categories: اجتماعی

شادی برای زن مدفون

در پیرکندی، این خانم اخگر است که تعیین می‌کند مراسم در کدام جمعه‌ی اردیبهشت اجرا شود. اخگر امسال هم زمین و آسمان را نگاهی کرده، با چند نفری مثل فاطمه‌خانم، که از قدیمی‌هاست، مشورت و جمعه دوازدهم اردیبهشت ۹۸ را روز موعود اعلام کرده است. روز زن‌ها. روز بدون مرد.

زن‌ها، پیش از رفتن کارهای خانه را رتق‌وفتق می‌کنند و با زیراندازی و سبد اسباب و خوراکی روستا را به مردان می‌سپرند و می‌روند سوی تپه‌ننه. تپه دو کیلومتر با روستا فاصله دارد. بعضی‌ پیاده می‌روند و بعضی را مردهایشان با ماشین و موتور به زیارتگاه می‌رسانند.

زن‌ها و بچه‌ها اول کمی پایینِ تپه تاب می‌خورند تا هر خانواده و فامیل و آشنا تخت‌ چمنی را برای اطراق انتخاب کند. سایه‌های درختان را سحرخیزان گرفته‌اند. انداختن زیرانداز و صدا زدن بچه‌ها و یله‌ شدن‌ بر سبزه‌زار با خنده و فریاد همراه است.

چشم‌ها درخشان و صداها رها هستند در هوای اردیبهشتی پیرکندی که پر است از عطر شبدر و جو و بابونه. چند مرد برای زن‌ها دبه‌های آب می‌آورند و بدون آنکه سر بلند کنند زود سوار ماشین‌هایشان می‌شوند و می‌روند تا مراسم تا به آن حدی که زن‌ها خواسته‌اند زنانه بماند.

هر سال نیروی انتظامی در این روز حوالی تپه‌ننه را قرق می‌کند تا زن‌ها با خیال آسوده بر زیارتگاه نماز بخوانند و در پایین‌دست پای بکوبند.

اجرای مراسم تپه‌ننه آن‌قدر در شمال شرقی شهر خوی، در آذربایجان غربی، ریشه دارد و آن‌قدر تکرار شده که سؤال کردن درباره‌ی آن به نظر زنان پیرکندی کمی عجیب می‌آید.

زنی بود، زنی نبود

یک روز کبلای محمد برای وارسی زمینش و سر زدن به کارگرهاش سحر راه افتاده بود سمت تپه. زنی را در باغ می‌بیند. می‌بیند که زن دو بافه کاه را برداشته و می‌برد. می‌پرسد این خرمن کاهِ من است کجا می‌بری؟ زن می‌گوید بنشین ترک اسبت و دنبالم بیا. دو دبه آب هم بیاور. کبلای محمد پی زن می‌رود تا بالای تپه. دو کودک آن بالا نشسته‌اند و زن کاه‌ها را می‌گذارد کنار گِلی که آماده کرده برای ساختن خانه. می‌گوید برای بچه‌هایم سرپناه بساز. از این پس اینجا جشن بگیرید تا به زندگی‌تان برکت بیاید. مرد به بچه‌ها نگاه می‌کند و برمی‌گردد به طرف زن، اما دیگر زنی در کار نیست.

حاجیه زینب که در هفتادوسه‌سالگی نفس‌زنان تپه را بالا آمده، و میان راه سبزی کوهی چیده، باور دارد که برای آنکه آسمان ببارد و زمین از محصول پربار شود باید هر سال این مراسم طبق وصیت زن اجرا شود.

چند بار دور چاردیواری زیارتگاه می‌گردد. رو به قبله نماز می‌خواند و بر شاخه‌های درختچه نواری پارچه‌ای می‌بندد و چیزهایی توی دلش می‌گوید. حاجیه‌زینب هیچ خوشش نمی‌آید که مردهای غریبه احترام تپه‌ننه را نگه ندارند و این حوالی پرسه بزنند. می‌گوید یکی از اهالی روستا چند وقت پیش درگذشته و شاید امروز پایکوبی پیرکندی‌ها بدون عاشیق و دایره‌تنبک برگزار شود.

زیارتگاه تپه‌ننه اتاقکی است که سقفش ریخته و دورتادورش را مردان قاچاقچی به طمع گنج کنده‌اند. قدم زدن از میان خندق‌ها برای فاطمه‌خانم هم راحت نیست اما اگر نیاید «قلب‌درد می‌گیرد که چرا نیامده».

کسی صبح زودتر از بقیه رسیده و دورتادور زیارتگاه برای پرندگان دانه ریخته. فاطمه‌خانم اما نذرش یک کیسه شکلات است که صلوات‌گویان تعارف می‌کند.

«پیرمردی بود به اسم قربان. یک روز قربان توی دشت بوده که یک نفر از پشت دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد و می‌پرسد اسمت چیه؟ قربان می‌گوید «قربان». صدا می‌گوید این همه نگو قربان قربان. به جای این برو قربانی بده.» فاطمه‌خانم می‌گوید قربان بعد از این داستان دیوانه شد. پیرکندی‌ها چند هفته بعد از مراسم تپه‌ننه مطابق هر سال گاوی را دور بقعه می‌گردانند و برای فقرا قربانی می‌کنند.

در روایت دیگری نام مرد قربان نبوده و «شاه‌حسن» بوده که دام زیادی هم داشته. بر بالای دشت فریاد می‌زده و کارگرش را می‌خوانده که زنی به پشت کمرش می‌زند و می‌گوید برو پایین صدا کن، بچه‌های من خواب هستند. می‌گویند جای دست زن برای همیشه بر پشت مرد مانده بود.

زن‌های دیگر و روایت‌های دیگر. روایت‌های مشابه. روایت‌های متفاوت. از زنی که  قبرش میان این اتاقک است. زنی که سال‌های «خیلی خیلی دور» اینجا زندگی کرده و داستان‌هایی داشته که او را پیش پیرکندی‌ها عزیز کرده. فاطمه‌خانم می‌گوید از این زن خیر دیده و حالا پسری دارد.

جمعیت ساعت‌به‌ساعت بیشتر می‌شود. شهری‌ها هم می‌آیند. با اسباب و وسایل بیشتر. اتوبوسی هم می‌رسد. همه تک‌به‌تک یا گروه‌گروه بالای سر مزار زنی می‌آیند که هیچ‌کس نامش را هم نمی‌داند. یکی می‌گوید مریم. احتمال می‌دهد او از ارامنه بوده باشد اما سکینه‌خانم قبول ندارد، با اینکه ارامنه سال‌ها در این منطقه زندگی‌ها کرده‌اند و هنوز کلیساهایشان باقی است.

قبری در بقعه پیدا نیست. مسن‌ترها اما به یاد دارند که تا همین بیست سال پیش جای این گودال عمیق قبری بوده که بر سرش شمع روشن می‌کرده‌اند. ویرانی بنا تأثیری در برگزاری مراسم نداشته، مگر اینکه فاطمه‌خانم می‌گوید: «حالا که موبایل آمده دیگر جوان‌ها شعرهای قدیمی را حفظ نیستند که با ما بخوانند.»

«او زنی تاجر بود، تاجری بزرگ از آن‌طرف، آذربایجان. می‌رفت به بخارا و سمرقند. اینجا مریض شد و در پیرکندی اطراق کرد. خیلی طرفدار حقوق زنان بود. اهالی روستا احترامش می‌کردند. قبلاً روستا این طرف بود و اسمش تبریزنامی بود- خیلی آباد بود، زلزله بعدها ویرانش کرد- زن که مریض شد گفت مرا همین‌جا دفن کنید و برایم عزا نگیرید. به جای عزاداری اینجا شادی کنید.» فریده برای اجرای همین وصیت از ارومیه آمده.

در داخل بقعه روی دیوار با گچ روی دیوار قلبی کشیده شده و چند نوشته: «صلوات بفرستین- دوستت دارم نسترن- اینها را به خاطرت نوشتم از عشق زلیخا به یوسف»

تاریخ در پس خاطر پیرزنان

زن جوانی در گوشه‌ی چارقدش مشتی از خاک بقعه می‌پیچد. انگشتان خاک‌آلود را به حلقه‌ی گردنش می‌ساید تا سلامتی‌اش را گزندی نرسد. می‌گوید این ننه پیردختری بوده عاشق شادی که کامی از دنیا نگرفته. پس وصیت کرده پس از او زنان روزی را به یادش شادمان باشند.

جست‌وجو برای روایت مستند نتیجه‌ی چندانی ندارد. در «تاریخ خوی»، نوشته‌ی محمدامین ریاحی، از عمر نخجوانی عارفی که بقعه‌اش در د‌امنه‌ی تپه‌ننه است یاد شده اما داستانی از زن بی‌نام نیامده. علیرضا مقدم در نقد کتاب «مزارات خوی» از اینکه فقط اشاره‌ای به تپه‌ننه شده انتقاد کرده و مختصری گفته از تنها نوشته‌ی مکتوب که پرویز یکانی زارع و دیگران به زبان آذری ثبت کرده‌اند: «به اعتقاد اهالی روستا، بانوی مدفون در آنجا از اولاد امامان است. زنان روستای پیرکندی و حتی روستاهای اطراف در اواسط بهار به زیارت آن قبر می‌روند و یک روز تا عصر در کنار آن به زیارت و رقص و شادی می‌پردازند. آقایان حق شرکت در این مراسم را ندارند. روستاییان برخی معجزات به صاحب مزار نسبت می‌دهند و معتقدند اگر سالی به زیارتش نروند، ضرر و زیان فراوانی به اهالی می‌رسد. زنان حاجات خود را از صاحب مزار می‌خواهند، برای مثال زنی که بچه‌دار نمی‌شود گهواره‌ای پارچه‌ای به اندازه‌ی کبریت به بوته‌ی مزار می‌بندد.»

نمی‌دانند بانوی مدفون کدام بهار در پیرکندی ساکن شده. مراجعه به اداره‌ی میراث فرهنگی شهرستان خوی هم چیزی به تاریخ شفاهی زنان سالخورده‌ی روستا اضافه نمی‌کند. عزیز میرزایی می‌گوید این بقعه متعلق به «خیلی خیلی سال پیش» است. حدس می‌زند این مراسم پیوندی با جشن محصول و باران‌خواهی داشته باشد. از پژوهشی می‌گوید که انجام شده و برای توضیح بیشتر باید نگاه به آن بیندازد یا آن را در اختیار مجله قرار دهد. هیچ نوشته‌ای اما تا انتشار این گزارش نمی‌رسد.

هاکیشکا، بیا به کودکی برگردیم

تپه‌ننه در تصرف زنان و کودکان است. ناهار را خورده‌ و چای را نوشیده‌اند. پایی هم دراز کرده‌اند در طبیعت و از این بالا در دو سو رد سرخ دشت شقایق وحشی را سیر نگاه کرده‌اند. هوای آزاد وصیت زن‌ بی‌نام را یادآوری می‌کند که حالا نوبت شادمانی است. در این بهار غم‌ها را از تن بکَنید.

دخترهای جوان‌تر هنوز گروه‌گروه روی تخته‌سنگ‌ها پچ‌پچ می‌کنند. میانسالان و پیرترها در جاده‌ی پایین تپه حلقه می‌زنند. مادربزرگی سرگروه زنان می‌شود. همه دست می‌زنند و مادربزرگ اشعار موزون می‌خواند. اشعاری درباره‌ی عشق. در آخر هر مصرع زن‌ها با صدای بلند می‌گویند: «هاکیشکا، هاکیشکا.»

«هاکیشکا، معنای خاصی ندارد، مثل اینکه شما می‌گویید لالای، لای. ما هم بچه بودیم بازی می‌کردیم می‌گفتیم هاکیشکا.»

زن‌ها سعی زیادی می‌کنند برای توضیح کلمه اما به جایی نمی‌رسد این تلاش. هاکیشکا مگر توضیح می‌خواهد. باید همه‌چیز را فراموش کرد. بچه شد و دو کف دست را به هم کوبید و از ته دل فریاد زد هاکیشکا.

صورت‌ مادربزرگ‌ها شکفته. جای دندان‌ها یکی در میان خالی است. دست‌ها را به هم گره می‌کنند و دایره‌ای می‌سازند برای رقص یاللی.

یاللی را همه در آذربایجان‌های غربی و شرقی و کشورهای همسایه می‌رقصند به انواع مختلف. یکی از مادربزرگ‌ها دیگران را هدایت می‌کند. سه قدم کوتاه و بعد یک پا را بلند می‌کنند.

درست همین روزها، در اواسط اردیبهشت هر سال، در اورامان‌تختِ‌ کردستان هم مراسم عروسی پیر شالیار در جریان است. مردان دست در دست می‌رقصند و سر تکان می‌دهند. در آن مراسم زن‌ها حضور ندارند.

زن‌های پیرکندی می‌گویند در روز چهارشنبه‌سوری هم در اینجا مراسمی هست. مانند باکو که چهار چهارشنبه به نیت چهار عنصر باد و آب و آتش و خاک سور بر پا می‌شود در این روستا هم سه چهارشنبه را جشن می‌گرفته‌اند.

«رقص ما رقصی فرهنگی است.» راضیه‌خانم می‌گوید و فاطمه‌خانم هم تأیید می‌کند: «این رقص و شادی ما فرق می‌کند. این نوع شادمانی و پایکوبی‌ کراهتی ندارد.»

‌یاللی‌ را از  مناسک‌ خورشیدی ‌در ‌آذربایجان‌ می‌دانند. ‌رقصی ‌با‌ حرکات ‌چرخشی‌ و ‌مدور که ‌خورشید ‌را ‌بازنمایی ‌می‌کند ‌و ‌با‌ گردش حول‌ ‌دایره، ‌آن ‌را‌ مقدس ‌می‌شمارد.‌ رقص‌های دسته‌جمعی با آوازهایی جمعی در ستایش آفتاب.(پی‌نوشت۱)

حلقه گسسته می‌شود و زنان دوباره دو دسته می‌شوند روبه‌روی هم. یک دسته مصرعی می‌خواند و دسته‌ی دیگر جواب می‌دهد. هاکیشکا. یکی از مادربزرگ‌ها دسته‌ی پلاستیکی طناب بازی را مثل میکروفن جلو دهانش گرفته و می‌خواند. زن‌ها بلندتر جواب می‌دهند و می‌خندند. میکروفن تا آخر شعرخوانی دست‌به‌دست می‌شود.

یکی با تأسف می‌گوید حیف که عاشیق نداریم در این مراسم. مادربزرگ ترگلی مثل کودکی فرز می‌پرد زیر درختی و شاخه‌ای خشک می‌آورد. عاشیق هم جور می‌شود. ساعتی دیگر به شادمانی می‌گذرد. در این میان گاهی ماشین‌هایی که بساطشان را جمع کرده‌اند از میان جمعیت می‌گذرند و بازی را به هم می‌زنند. مادربزرگ‌ها بیشتر از جوان‌ها از این وقفه‌ها کفری می‌شوند. جای یکی از دخترکان در این جمع خالی است، زن سالخورده‌ای که بیمار بود و در خانه ماند.

شوخی و بازی و خنده تا خداحافظی آفتاب ادامه دارد. روز زنان به پایان نزدیک می‌شود. دوباره به چمن برمی‌گردند برای چای آخر و هندوانه و نان و پنیرمحلی و تعارف.

 

پینوشت:

۱. یاللی: حرکت و معنا در یک رقص آذربایجانی/ ابراهیم ‌فیاض و اصغر ‌ایزدی‌جیران/ پژوهش‌های انسان‌شناسی ‌ایران/ سال‌ اول‌، شماره‌ی۱، بهار‌ و ‌تابستان‌ ۱۳۹۰

مطابق این پژوهش در آیین دعوت از خورشید در بهار می‌خواندند:
گون ‌چیخ،‌ گون‌ چیخ‌/‌کوهولدن‌ آتین ‌مین ‌چیخ
چیخدی‌ گونش‌ قیرمیزی‌/‌ جان‌ گولوم،‌ جان،‌ جان ‌‌‌توپالدی ‌اوغلان،‌ قیزی‌/‌ جان‌ گولوم،‌ جان،‌ جان
هر‌ بیریمیز‌ بیر‌ گونش‌/‌ جان ‌گولوم،‌ جان،‌ جان ‌‌‌بیر ‌باغچانین‌ اولدوزی‌/‌ جان ‌گولوم،‌ جان، ‌جان
خورشید! ‌برون ‌آی، ‌خورشید! ‌برون ‌آی‌/ از ‌شکاف‌ صخره ‌بر ‌اسبت ‌سوار ‌شو ‌و ‌برون آی
خورشیدی ‌با‌ رنگ سرخ برآمد، ‌پسر‌ و ‌دختر ‌را ‌گرد ‌هم ‌آورد‌/‌ هر‌ یک ‌از ‌ما‌ یک‌ خورشید،‌ ستاره‌ی‌ یک ‌باغچه

پویا محمدی

Recent Posts

سیمای ناهنجار مرگ

آمارها و مراکز مربوط به ثبت آمار خودکشی متعدد و پراکنده است و به نظر…

2 سال ago

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…

2 سال ago

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای…

2 سال ago

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه…

2 سال ago

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد…

2 سال ago

دنیای شگفت‌انگیز نو

این روزها تصاویری از اثر «نمی‌توانی به خودت کمک‌ کنی» از دو هنرمند چینی به…

2 سال ago