شانه به شانه‌ی شیطان

آنها سایه‌اند، سایه‌ی مردانی که رفته‌اند، سایه‌ی زن‌هایی که مانده‌اند. مثل ته‌طرحی جامانده بر کاغذ که کسی با پاک‌کن ردهای اصلی را پاک کرده باشد. در جامعه‌ای که زن‌ها با مردانشان تعریف می‌شوند بیوگی یعنی تعریف نشدن. مرد که می‌میرد وجود زن را با خودش برمی‌دارد و می‌برد. این است که هر روز از کنار زن‌های بیوه گذر می‌کنیم بی‌آنکه آنها را ببینیم و وجود تغییرکرده و وضعیت متحول‌شده‌شان را بازیابی کنیم. اینجا بیوه شدن مترادف با مردگی است. دنیای بیوه‌ها چطور دنیایی است؟ آنها به کجا پیوند می‌خورند و روزگارشان بر چه مداری می‌چرخد؟ غیر از مشکلات و گرفتاری‌های مالی، آنها به کدام جهان تعلق دارند؟ زن‌هایی که با آنها همنشین شده‌ام و روی مبل‌های قدیمی خانه‌های بالکن‌دارشان نشستم، درد حضور داشتند. درد دیده شدن. یکی مثل زری که مدت‌هاست فلوکستین می‌خورد و مشتری پابه‌قرص روان‌شناس‌هاست.

زری
دستم را می‌گیرد و می‌برد توی کوچه‌ای باریک و بعد بن‌بست شهلا، خانه‌اش را نشانم می‌دهد. خانه‌ای پانصدمتری، دوبر، آجرنما و سر حال. کلید می‌اندازد توی قفل در، قفل با اکراه و عشوه باز می‌شود. زنگ گوشه‌ای از لولای در آهنی را خورده است. زری در را هل می‌دهد: «خانه‌ی بی‌مرد است دیگر. هر چه خراب شد، درست نمی‌شود.»
خانه‌اش بوی عطر زنانه می‌دهد با رایحه‌ی سرد و تلخ. چادرش را می‌اندازد روی مبل و بعد زیر کتری را روشن می‌کند. آفتاب ریخته روی فرش‌های ماشینی روی مبل‌ها، روی تاقچه‌ها. میل‌پرده آویزان شده و چرخک‌ها از جا درآمده‌اند. زری راه که می‌رود سایه‌اش پهن می‌شود روی پرده‌ها. می‌نشیند.
زری زیباست. حتی در چهل‌وپنج‌سالگی. گونه‌هایش دو زغال سرخ‌شده. حرف که می‌زند سرخی‌ها آتش می‌گیرد. زنی است در آستانه‌ی الو گرفتن. حرف که می‌زند نگاهش پس‌پس می‌رود و عقب‌نشینی می‌کند و همه‌ی سنگرها را واگذار می‌کند. خط‌های نازکی گوشه‌ی چشم‌ها و لب‌هایش در کمین جوانی نشسته است. غم خفته در نگاهش پس‌زمینه‌ی قصه‌ای است که از زندگی می‌گوید: «پنج سال پیش شوهرم سرطان گرفت و یک‌ماهه نیست شد. جوری شد که انگار از اول نبوده. سوم و چهلم و سالش را که دادم، دور و برم که خلوت شد، آمدوشدها که تمام شد، یک روز آمدم خانه و نشستم روی همین مبل. عصر بود و همین‌طور نشستم تا کم‌کم شب شد. زنگ آیفون را هیچ‌کس نزد. صدای پای هیچ مردی در راه‌پله‌ها نپیچید. هیچ مردی از در خانه نیامد تو. چشم که باز کردم دیدم تنهایی با دو تا بچه‌ام نشسته‌ام وسط خانه‌ی بی‌مرد. روزهای بعد تحمل خانه را نداشتم. آخر کتری برای کدام مرد بجوشد؟ سقف روی سرم سنگینی می‌کرد، انگار در و دیوار خانه با من سر جنگ داشت. هی از این خانه به آن خانه رفتم. اینجا شب‌نشینی برو، آنجا ناهار دعوت باش. می‌خواستم غم بی‌پدری به بچه‌ها اثر نکند. می‌خواستم جای خالی شوهرم پیدا نباشد و خاطره‌ها گم شود میان این رفتن‌ها و نشست و برخاست‌ها.» لب‌های زن پیر می‌شود: «اما یک آن چشم باز کردم دیدم توی رفتار زن‌های خانواده، حتی نزدیک‌ترین‌هایشان، چیزی هست که اول‌ها درست نمی‌فهمیدم. همچی بفهمی‌نفهمی کج می‌تاباندند؛ کمی اکراه.» زری از مبلی که نشسته می‌آید پایین، روی فرش می‌نشیند و می‌خزد کنار دستم، عطر سرمازده‌اش ولو می‌شود توی هوا: «شوهرم که مرده بود ماه‌ها توی آینه خودم را نگاه نمی‌کردم. جلو آینه که می‌رفتم شرمم می‌آمد، توی ذهنم جسد شوهرم می‌آمد پیش چشمم که داشت زیر خاک‌ها می‌پوسید، کارم رسید به روانشناس. روانشناس گفت هر روز برو حمام، جلو آینه بایست و موهایت را سشوار کن و از تمیزی و زیبایی‌ات لذت ببر. گفت مثل وقتی که شوهرت بود آرایش کن. کردم. بعد یک لحظه به خودم آمدم دیدم زن‌های شوهردار فامیل یک‌جوری نگاهم می‌کنند. نمی‌توانم درست توضیح بدهم چطوری، از کنارم که رد می‌شدند یا با آنها که حرف می‌زدم حتی دست می‌بردند به لب‌هایم تا رژ را پاک کنند و خط چشمم را. رویم نمی‌شد بگویم چرا. آنها که پاک می‌کردند خودم می‌رفتم می‌شستم همه را. داشتند با من بی‌صدا می‌جنگیدند. کار به جاهای باریک‌تری کشید، سختشان می‌آمد با شوهرشان گپ بزنم. فکر کن خواهرشوهر آدم دلش نخواهد من جواب سلام شوهرش را علیک بگویم. خواهر آدم انتظار داشته باشد با شوهرش مثل غریبه‌ها برخورد کنم. انگار می‌ترسیدند با مردها یکجا بمانم. نه فکر کنی که چیزی می‌گفتند یا حرفی می‌زدند. همه را با نگاه و اطوار حالی‌ام می‌کردند. من شده بودم وصله‌ی ناجور، انگار خوره داشته باشم. توی آشپزخانه نگهم می‌داشتند. انگار من شده باشم آتش و شوهرهایشان پنبه. بعد کم‌کم به حرف درآمدند که ما تو را می‌شناسیم و از شوهرهایمان مطمئن نیستیم. گفتند که شیطان شانه‌به‌شانه‌ی زن بیوه راه می‌رود، گفتند پاشنه‌ی پایت هم برایت عیب است. خلاصه کاری کردند که در خانه‌ی قوم و خویش هم به رویم بسته شد. بعد فهمیدم که بیوگی مصیبتی است برای خودش. درد تنهایی‌اش یک طرف، از پس خرج و مخارج برآمدن یک طرف، مواجهه با مردم از همه درددارتر است.»
باد می‌آید و می‌پیچد توی پرده و میله. پرده سقوط می‌کند. زغال‌ها گر می‌گیرد. سایه‌ی زری محو می‌شود. زری نمی‌رود سمت پرده، می‌رود سراغ کتری، چایی دم می‌کند، می‌گوید: «خانه‌ی بی‌مرد است دیگر، همه چیزش توی هواست.»

ملکه
ملکه خانم برایم شرط می‌گذارد، اول بیایی خانه‌ام و بعد قسم حضرت عباس بخوری که در موردم قضاوت نکنی. زنی در آستانه‌ی شصت‌وپنج‌سالگی. زمان روی صورت زن بلندبالای پیر دویده است. دست‌هایش از وقت‌های دور می‌آیند. ناخن‌هایش مانیکور شده و لاک قرمز تندی دارد. دمپایی‌هایش پیر نیستند. شفاف و با رنگ روشن صورتی. ساق پاها هنوز و همچنان باریک و بلند و خوش‌ترکیب، پیچیده در پوستی چروکیده. چنان که دلت می‌خواهد اتو برداری و بکشی روی این پوست تاخورده و چروک‌ها را باز کنی. قالی‌های نقش هریسی پاخورده روی پارکت ترکیب ناهمگونی دارد. خانه‌ای جدید که روحی قدیمی دارد. لیوان‌های دهه‌ی چهل، پیش‌دستی دهه‌ی پنجاه، سماور دهه‌ی شصت. به چوب‌رختی دم در یک لباس‌خواب آویزان است پر از گل‌های لاله‌ی بهاری. یک لباس‌خواب جوان. همه‌ی کفش‌های جاکفشی زنانه‌اند. اسنترا و اری‌پرازول بسته‌ی قرص‌های روی اوپن. هیچ کفش مردانه‌ای نیست. توی ملکه خانم پیر انگار جوانی خوابیده است و دارد از توی چشم‌هایش نگاهت می‌کند. چشم‌ها می‌گوید و زار می‌زند که دلش جوانی می‌خواهد. جوانی ازدست‌رفته. می‌گوید: «بیست‌وهفت‌ساله بودم که شوهرم تصادف کرد و من ماندم و بچه‌ها. تا بچه‌ها بچه بودند هر که آمد زنش نشدم. بچه‌ها که جوان شدند دلم شوهر خواست، نگذاشتند و عیبم کردند. با مردی آشنا شدم، می‌خواستم زنش بشوم، نگذاشتند. او هم رفت زن گرفت. من هنوز دوستش دارم اما او زن و بچه دارد. حالا بچه‌ها را رد کرده‌ام و دیگر خسته شده‌ام. سی چهل سال است که این خانه مرد ندارد. آن‌قدر گل‌های قالی را شمرده‌ام تا نیمه‌شب؛ تا ساعت دو و سه نصف شب. حالا جای همه‌ی گل‌های قالی را بلدم، می‌دانم این قالی‌ها چند رنگ دارند، چند گل دارند و کدامشان به کدامشان می‌پیچد و بالا می‌رود.
بعد گفتم این‌طور نمی‌شود دلم می‌خواست شب‌ها با یکی حرف بزنم. دل بدهم و قلوه بگیرم. شب‌ها دلم جوانی می‌خواهد. جوانی که نگذاشتند بکنم. اما بیوه که باشی و پیر هم که باشی زمانت از دست رفته است.
ملکه کارش از رودربایستی کردن گذشته، خودش این را می‌گوید. انگور می‌گذارد توی پیش‌دستی دهه‌ی پنجاهی و تعارف می‌کند: «بعضی وقت‌ها می‌خواهم بروم مسافرت. دلم می‌خواهد یک آقا همراهم باشد، بی‌همدم که سفر خوش نمی‌گذرد. اغلب مردهایی که می‌آیند سراغ من خیلی پیر هستند. خودم باید عصاکششان بشوم. آب از لب و دهنشان آویزان است. با جوان‌ترها هم که می‌روم همه یک‌جوری نگاه می‌کنند، مثل اینکه آدم با مادربزرگش برود سفر. این جوری است که می‌گویم زمان که از دست رفت نمی‌توانی در پیری جوانی کنی.»
پرده‌های خانه‌ی ملکه‌خانم کنار رفته‌اند. برمی‌خیزد پای پیرش را می‌کند توی دمپایی جوان صورتی و می‌رود کنار پنجره. صدایم می‌کند بیا. روی نیمکت پارک روبه‌رو دختر و پسر جوانی نشسته‌اند وگپ می‌زنند. گوشی‌هایشان را به هم نشان می‌دهند و بعد از خنده ریسه می‌روند: «من دلم می‌خواهد مثل آنها باشم. دلم می‌خواهد با یکی گپ بزنم. دلم می‌خواهد مونسم باشد. برایم پیامک عاشقانه بفرستد. دلم می‌خواهد کسی دوستم داشته باشد.»
ملکه‌خانم قهوه دم می‌کند. حرف نمی‌زنم. حرف نمی‌زند. نگاهش می‌رقصد. می‌جوشد. ته‌لبخندی گرد لب‌هایش کمین کرده، بالاخره لب باز می‌کند: «اینها را گفتم که بگویم با پسر دانشجویی آشنا شده‌ام. شب‌ها با او گپ می‌زنم. جوان خوبی است و پیری‌ام را به رویم نمی‌آورد. کمک‌هزینه‌ی تحصیلش را می‌دهم. فکر بد نکن … از من گذشته است. فقط با هم حرف می‌زنیم و احوالم را می‌پرسد و از جامعه برایم می‌گوید. از اتفاقات کوچه و خیابان. از همان خیابان‌هایی که بیوه‌ها حق زندگی شاد را در آن ندارند. راضی به زدن این حرف‌ها نیستم اما می‌خواستم بدانی که بیوگی درد دارد.»
ملکه در خروجی را برایم باز می‌کند. باد می‌پیچد توی لاله‌های لباس‌خواب. لباس می‌رقصد.

عشرت‌قشنگه
نشانی‌اش را می‌دهند کوچه‌ی شراره، پشت خانه‌ی آسید باقر، پل امیربهادر. عشرت در را که باز می‌کند، قشنگی می‌ریزد بیرون. همان لحظه دلم می‌خواهد عشرت خوشگله صدایش کنم. او مادر پنج پسر و یک دختر است. پیرزنی تهرانی که زیبایی غمگینی دارد و زور پیری به قشنگی‌هایش نرسیده است. اصرار می‌کند تا به خانه‌اش بروم. آپارتمانی نقلی دارد. توی خانه‌اش بوی مرد می‌آید. یک پیراهن اتوشده افتاده روی مبل. جوراب‌های درهم توی سبد روزنامه‌ها. زنی که در خانه‌اش را به رویم باز کرده پیرزنی است که شانه‌به‌شانه‌ی غم راه می‌رود. لبخند مهمان لب‌هایش نمی‌شود. چادر نماز و سجاده‌اش کنار مبل پهن است. می‌گویم شما که انگار شوهر داری. صدای پیرزن می‌شکند در گلو. پوست شفاف شیشه‌ای‌اش رنگ‌به‌رنگ می‌شود. خون دویده است روی لب‌هایش و قشنگی فزونی می‌گیرد. چشم‌هایش که روزگاری شهلا بوده‌اند می‌جوشد: «خیر سرم بله شوهر دارم، کاش نداشتم. شوهرم که مرد و بچه‌هایم بزرگ شدند، گفتم بروم شوهر کنم. راستش جوان که بودم فکر بچه‌ها نمی‌گذاشت به سرنوشت خودم فکر کنم. سر و سامان که پیدا کردند، دیگر مادر لازمشان نبود و تازه شدم وبال گردنشان. زور شدند که حالا دیگر شوهر کن و برو برای خودت زندگی بساز. می‌خواستند مرا از سرشان باز کنند. شده بودم مزاحمشان. بر و رویی داشتم. آمدند و رفتند. با یکی که مرد خوبی بود به نتیجه رسیده بودم. خواهانش شدم تو همان جلسه‌ی اول و دوم. قشنگ حرف می‌زد. گرمایش دلم را لرزانده بود. صدای خوبی داشت. چهارشانه بود و جاافتاده و وضع و روزگارش خوب و به‌راه بود. به هم می‌خوردیم. دلم گرم شده بود. بعد مدت‌ها بوی مرد خورده بود به من. همه‌چیز خوب و روزگارم روشن شده بود. روزی که می‌خواستیم برویم محضر عقد کنیم، صدایم کرد توی اتاق و گفت حاج‌خانم یک واقعیتی را می‌خواهم الآن بگویم که بعداً پشیمان نشوی. گفتم تو مرد من باش بقیه چیزها مهم نیست. گفت حاج‌خانم مهم است. راستش من از مردی افتاده‌ام. الآن فقط همدم می‌خواهم.
عشرت قشنگه همچنان می‌گوید و از نگاه مستقیم شرم دارد: «باورم نمی‌شد. این پس چرا آمده بود زن بگیرد؟ راضی نشدم. من یک مرد واقعی می‌خواستم. خیلی دوستش داشتم اما گفتم نه. به نظرم نمی‌شد. چشم روی همه چیز‌های خوبش بستم و گفتم نه. او هم بی‌آنکه پشت سرش را نگاه کند با خجالت رفت.»
عشرت افتاده توی نگاه پر از پرسشم: «بعد می‌دانی چی شد؟ این پیرمرده آمد سراغم. دختر‌هایش واسطه شدند. دوستش نداشتم از همان اول. نه درست و حسابی بلد است حرف بزند، نه پول دارد، نه اخلاقش خوب است. راضی نبودم، راضی‌ام کردند. گفتم مرد است دیگر. گرمم می‌کند و کم‌کم محبتش به دلم می‌نشیند. خب زن و شوهر شدیم.
فقط می‌توانم بگویم خب. می‌گوید: «هیچی، چی بگویم فردا نروی پیش خودت فکر کنی که عشرت یادش رفته خودش پیر است. بگویم برایت که این هم مردی نداشت. به من دروغ گفتند خودش و دخترهایش. حلالشان نمی‌کنم تا جان دارند.» عشرت بلند زار می‌زند چون زنی بر بالای جسد مردی: «من زنم. زندگی هنوز توی من می‌جوشد. نمی‌توانم خودم را بکشم که. نمی‌توانم به خودم دروغ بگویم که. من مرد واقعی می‌خواستم نه مردی که فقط دان و آبش را مهیا کنم و پیرهنش را اتو بزنم. این آدم کلفت می‌خواست نه زن. کاش لااقل زن آن یکی شده بودم که دوستش داشتم. بیوه که بشوی کارت تمام است. زندگی درهایش را رویت چفت می‌کند. حتی نمی‌توانی به ساده‌ترین خواسته‌هایت جواب بدهی.

خانه‌ی آخر
خانه‌ی شهربانو تمیز است مثل دسته‌ی گل. گلدان‌های کوچک و بزرگ توی آفتاب صبحگاهی لم داده‌اند پشت پنجره. همه‌چیز برق می‌زند. شهربانو زنی است حدوداً شصت‌ساله. از بیست‌وپنج‌سالگی بیوه است: «سه تا دختر دارم. همه قشنگ، همه ظریف. مردم که مرد، هنوز نمی‌فهمیدم کجای دنیا ایستاده‌ام. دخترها کوچک و بزرگ بودند. دور و بری‌ها گفتند شوهر کن، کردم. بعد کم‌کم دیدم طرف نگاه بدجور به دختر‌ها دارد. ترسیدم. ردش کردم رفت. از همان اول کمین دخترهایم را کرده بود. همین‌طور بی‌مرد ماندم و ماندم. تا دختر‌ها را شوهر دادم و رفتند. حالا خودم مانده‌ام و سایه‌ی روی دیوار. شب‌ها سایه‌ی روی دیوار کش می‌آید. می‌ترسم. مرد بدِ بدش هم خوب است. سایه‌اش و بویش توی خانه که بپیچد خوب است. حالا می‌خواهم ازدواج کنم. اما کو مرد؟ دخترها هم بی‌شوهر مانده‌اند، چه برسد به من که سن و سالی ازم گذشته.» شهربانو شیرینی دارچینی تعارف می‌کند. سرش را بالا می‌گیرد: «می‌گم شما شوهر موهر سراغ نداری؟ بدجوری تنهایم.»
می‌خندم. شهربانو قهقهه می‌زند: «چیه می‌خندی؟ خنده‌دار هم هست. خب شوهر لازمم. هیچ‌کس نیست برایم دست بالا کند، خودم مجبورم حرف بزنم. بیوگی آدم را ناچار می‌کند.»

عکس از عباس کوثری

* این مطلب پیش‌تر در سی‌ویکمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

امپراتور

مطلب بعدی

مکافات و معجون مکانیک؛ علی شروقی

0 0تومان