نکاتی تازه درباره‌ی چخوف

چند وقت پیش سردبیر آمد سراغ من (اصولاً آدم فروتنی است و گاهی صاف و ساده با همکارانش صحبت می‌کند) و گفت: «فوما، می‌تونین یه مطلب جدیدی درباره‌‌ی آنتون چخوف برای ما دست‌وپا کنین؟ فکاهی هم نباشه مهم نیست. این نویسنده‌ی ارجمند انقدر برای همه‌ی ما عزیزه که حتی اگه خاطرات جسته‌گریخته‌ای هم درباره‌ش چاپ کنیم، روحمون رو شاد می‌کنه.»

من هم اشکی به چشم آوردم و جواب دادم: «چشم. فقط امیدوارم حق‌التحریری که بابت شادی روحتون می‌دین هم روح‌شادکن باشه … مرحمت زیاد.» و راه افتادم.

اولین کسی که به گفته‌ی خودش می‌توانست چیزی درباره‌ی چخوف برای من نقل کند، خیلی حراف و خوش‌صحبت بود و بلافاصله نقل خاطراتش را شروع کرد: «البته که خاطره دارم! خدابیامرز اگه زنده می‌موند، الآن شصت سالش می‌شد …»

«چی دارین می‌گین؟ تازه می‌شد پنجاه سالش … خودم تاریخ تولدش رو چک کردم.»

هم‌صحبتم زد زیر خنده: «بله، مرحوم عادتش بود … همیشه دوست داشت سنش رو ده سال کوچیک کنه … سن واقعیش رو حتی به بچه‌هاش هم نگفته بود.»

«به بچه‌هاش؟ مگه بچه هم داشت؟»

«هفت تا. مگه خبر نداشتین؟»

«اصلاً باورم نمی‌شه. تا جایی که من می‌دونم …»

ولی بعد با کمرویی حرفم را خوردم. این زندگی خصوصی نویسنده‌ی ارجمند بود و احساس می‌کردم مؤدبانه نیست زیاد واردش بشوم. موضوع صحبت را عوض کردم: «نکته‌ی جالبی از زندگی مرحوم یادتون هست؟»

«تا دلتون بخواد! یه روز داشتیم دوتایی تو بوفه‌ی ایستگاه قطار گلویی تر می‌کردیم. بهم گفت: می‌خوای برات یه ذرع بنوشم؟ این پیاله‌ها رو بچین کنار هم و اندازه بگیر تا بشه یه ذرع، و من برات همشون رو می‌خورم! دوتایی از خنده روده‌بر شدیم!»

«هومممم… دیگه چیزی از زندگی شخصیش یادتون نمیاد؟»

«البته که یادم میاد! یه روز یه پولی از املاکش بهش رسیده بود …»

تعجب کردم: «مگه مرحوم ملک و املاک داشت؟»

«تا دلتون بخواد! سه تا ملک داشت. دو تا توی سامارا و یکی تو حومه‌ی مسکو … خلاصه، یه پولی رسید دستش. من بهش گفتم: کاش بریم این پولا رو خرج زنای کولی کنیم، واسیلی …»

حرفش را اصلاح کردم: «لابد گفتید: آنتون.»

«نخیر، واسیلی. آنتون دیگه کیه؟»

از کوره دررفتم: «مگه شما درباره‌ی آنتون پاولویچ چخوف برای من حرف نمی‌زنین؟ همون نویسندهه؟»

با تعجب ابلهانه‌ای به من خیره شد: «آنتون پاولویچ کدومه قربون؟ من دارم درباره‌ی سرجوخه‌ی ستاد هنگ سواره‌نظام حرف می‌زنم: واسیلی دارافِئیچ چخوف- چخوویچ. بچه‌ی معرکه‌ای بود!»

«تف!»

«تف نکنین، وگرنه بد می‌بینین!»

***

رفتم به سراغ یک نفر دیگر و سر صحبت را درباره‌ی چخوف باز کردم: «شما چیزی درباره‌ی چخوف نمی‌دونین؟ درباره‌ی آنتون پاولویچ چخوف، نه کس دیگه‌ای.»

«من؟ درباره‌ی چخوف؟ تا دلتون بخواد. تو مجله‌ی «سنجاقک» با هم کار می‌کردیم. البته باید اعتراف کنم که اونجا زیاد دوستش نداشتن. در واقع تحملش می‌کردن. ولی سردبیر منو خیلی دوست داشت. یه‌بار که رفته بودم پیش سردبیر، بهم گفت: داستانی که نوشتین عالی بود، پیوتر ایوانویچ عزیز…»

«خوب، چخوف چی؟»

«چخوف چی؟»

«چخوف هم اونجا بود؟»

«برای چی باید اونجا می‌بود؟»

«پس لطفاً یه چیزی درباره‌ی چخوف تعریف کنین. چه‌جوری کار می‌کرد؟»

«کی؟ چخوف؟ می‌دونین، داستانای کوتاه می‌نوشت … ولی من اون موقع یه نمایشنامه نوشته بودم. خیلی خوب دراومده بود. بردمش پیش سووُرین و اون بهم گفت: شما یه استعداد حسابی دارین!»

«گوش کنین! من به شما میگم یه چیزی درباره‌ی چخوف تعریف کنین، ولی شما مدام از خودتون می‌گین … درباره‌ی خودتون تو یه فرصت دیگه حرف می‌زنیم … قول شرف می‌دم! به محض اینکه یه مناسبت خوب براتون پیدا کنیم … ولی الآن یه چیزی درباره‌ی چخوف برام تعریف کنین …»

«شما چه بند کردین به چخوف … باشه، درباره‌ی چخوف. یه بار تو خیابون دیدمش. پرسید: کجا می‌ری؟ گفتم می‌رم مجله‌ی «نیوا». به محض اینکه رسیدم «نیوا»، منشی مجله با یه ذوق و شوقی اومد جلو و گفت: خبر دارین داستانتون…»

با غیظ به هم‌صحبتم خیره شدم و زیر لب گفتم: «ابله.»

شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «بله، واقعاً منشی ابلهی بود!»

***

بالاخره یک آدم واقعی را پیدا کردم که می‌توانستم با او درباره‌ی چخوف حرف بزنم. از همان کلمات اول متوجه شدم که فروتنانه درباره‌ی خودش سکوت می‌کند، چخوف را با کس دیگری اشتباه نگرفته است و درباره‌ی مرحوم با عزت و احترام فراوان حرف می‌زند: «چخوف؟ آنتون پاولویچ؟ البته که می‌شناختمش … خیلی خوب هم می‌شناختم.»

«اتفاق جالبی از زندگیش یادتون هست؟»

«بله. یه بار رفتم پیشش. دیدم می‌لنگه … پرسیدم چی شده؟ گفت چکمه پامو می‌زنه. گفتم: ئه؟ اینکه چیز مهمی نیست، قالب میندازین توش و درست می‌شه …»

«خوب، بعدش چی شد؟»

«واقعاً بعد از قالب انداختن دیگه پاشو نزد.»

«این خیلی اتفاق کوچیکیه. چیز دیگه‌ای یادتون نیست؟»

«چرا. یه بار اومد پیش من و گفت: الآن از این پوتین‌های نوک‌پهن مد شده، نظر تو چیه؟ بخرم؟ من گفتم: ای بابا، اینا هم هرروز یه مدی از خودشون درمیارن.»

«خوب، بعدش؟»

«بااین‌حال مرحوم یه جفت از اون پوتینا خرید. به کفش خوب علاقه داشت. اواخر عمرش بیشتر کفش نرم می‌پوشید، پارچه‌ای …»

«نه، اینم نشد. تعریف کنین چه جوری داستان می‌نوشت.»

«همین طوری می‌نوشت دیگه. به من می‌گفت: پانفیلیچ، اگه کفشم تنگ باشه، اصلاً نمی‌تونم داستان درست و حسابی بنویسم. ناراحتم می‌کنه.»

کاسه‌ی صبرم لبریز شد:‌ «خدایا! چرا مدام درباره‌ی کفش و پوتین حرف می‌زنین؟ … انگار کفاشی دارین.»

«دقیقاً. کفاشم. پونزده سال تموم برای اون مرحوم کفش دوختم.»

***

وقتی مطالب فوق‌الذکر را با تیتر «نکاتی تازه درباره‌ی چخوف» برای سردبیر بردم، دستنویس را خواند و با حسن نیت گفت: «خیلی مزخرف نوشتین! واسه چی توی یه مقاله‌ی جدی صحبت فلان کفاش و فلان پتیا و فلان چخوف- چخوفسکی شده؟»

دستانم را به هم کوبیدم و گفتم: «خدای من! این مقاله در واقع سه‌تا مقاله‌ست: ۱) آنتون چخوف و خوانندگان او ۲) آنتون چخوف از نگاه معاصرانش ۳) آنتون چخوف و نظر منتقدان درباره‌ی او.»

بعد تکانی به خودم دادم و بلند شدم و حق‌التحریر سه‌برابر خواستم.

 

*آرکادی آوِرچِنکو (۱۸۸۱ـ۱۹۲۵)، طنزنویس مشهور روس، سردبیر دو نشریه‌ی طنز ساتیریکون (۱۹۰۸-۱۹۱۳) و ساتیریکون نو (۱۹۱۳-۱۹۱۸). پس از انقلاب روسیه، در سال ۱۹۲۰ از این کشور مهاجرت کرد و در استانبول، صوفیه، بلگراد و پراگ ساکن شد. معروف‌ترین مجموعه‌داستانش یک دوجین چاقو بر پشت انقلاب (۱۹۲۱) نام دارد.

پویا محمدی

Share
Published by
پویا محمدی

Recent Posts

سیمای ناهنجار مرگ

آمارها و مراکز مربوط به ثبت آمار خودکشی متعدد و پراکنده است و به نظر…

2 سال ago

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…

2 سال ago

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای…

2 سال ago

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه…

2 سال ago

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد…

2 سال ago

دنیای شگفت‌انگیز نو

این روزها تصاویری از اثر «نمی‌توانی به خودت کمک‌ کنی» از دو هنرمند چینی به…

2 سال ago