Categories: فرهنگ و هنر

هنر زیبای آه کشیدن

حس می‌کنی لذت، یا ملال، یا مالیخولیا دارد کم‌کم در تو می‌جوشد و غلیان می‌کند. هر احساسی که باشد، سرشارتر از چیزی است که تابه‌حال تصور می‌کردی. همچنان که آب دریا را نمی‌توان به مشت گرفت، تو نیز دیگر توان حمل چنان احساسی را نداری. وامی‌دهی و هوا را به دهان می‌کشی. سرخ‌نایت از هم باز و دیافراگمت منبسط می‌شود. معلق در اوج یک بازدم، بدنت الآن است که دم‌به‌دم، سلول‌به‌سلول، سبک شود. زودپزی فِش‌فِش می‌کند. بادِ بادکنکی خالی می‌شود. شانه‌هایت مثل دو گلابیِ رسیده فرومی‌افتند، و سرانجام، عضلاتت شل می‌شود.

***

مادرم از پنجره‌ی آشپزخانه به بیرون خیره می‌شد و خاکسترهای سیگارش توی ظرفشویی می‌چکید. آشپزخانه، مثل سرپناهی، از انزوایش محافظت می‌کرد و او به باقی خانه پشت کرده بود. من پاورچین بر کفپوش لینولئوم اتاق می‌گذشتم و بی‌سروصدا ناهارم را درست می‌کردم. بعضی وقت‌ها می دیدم که پشتش کش می‌آید و بزرگ می‌شود و بعد هم می‌شنیدم که بار سنگین صدایی را از خود سبک می‌کرد: آهی چنان بلند و خسته که انگار آخرین اوست. آن طرف حیاطمان، برفراز تیرک‌های تلفن و آپارتمان‌ها، افق آفتاب سوخته‌ی شهر برافراشته بود و هر از گاهی پرنده‌ای یا بالون تبلیغاتی تایرهای «گود یِر» از میانش می‌گذشت. شاید مادرم به آن افق دوردست پر کشیده بود یا حسرت‌خوار فاصله‌ای بود که با همان دوردست داشت. شاید داشت در دل آرزو می‌کرد که جای دیگری می‌بود، یا شاید آرزو می‌کرد که ای کاش در همان حال و جا که بود خوشبخت می‌بود: زن میانسالی که پشت ظرفشویی خیال می‌بافد.

آه‌های پدرم آهنگین بود؛ آه محزونی که ناگهان تغییر دانگ می‌داد، یله و توفانی می‌شد، و این تغیر، از ختم اندوه به تسکین خبر می‌داد. پدر گاهی مصوت گرد «اوی» را کش می‌داد و گاهی هم می‌گذاشت مثل پژواکی کمانه کند، انگاری که داشت توی تونلی، غاری، فریاد می‌کشید. مادرم از غمی توصیف‌ناپذیر آه می‌کشید، درحالی‌که پدرم بابت چیزهای ساده آه می‌کشید: بابت خنکی نوشیدنی، نرمی بالش، یا جوشی که مادرم دست آخر روی پشتش پیدا می‌کرد و می‌خاراند.

یک بار یکی از دوستانم گوشزد کرد که از قرار من هم آه‌های بلند و غلیظی می‌کشم. تا از این عادت خودم خبردار شدم، صدای آه پدرم را در آه خودم شنیدم و لحظه‌ای با خرسندی‌های کوچک او آشنا شدم. دفعه‌های بعد، بی‌قراری‌های مادرم را حس کردم و آرزو کردم که ای کاش می‌شد، با نفس‌هایم، تنم را ترک کنم، یا با تنم که نفس ترکش می‌گفت، خوش باشم.

این قسم پرشور از تنفس یک‌جور پیامد و عکس‌العمل است. دقیق‌تر گوش کنید: ریه‌های اجدادم دارند مثل باد دم آهنگری تلمبه می‌زنند، مردان دارند قایق‌ها را با طناب در سواحل ولگا کشان‌کشان با خود می‌برند، زنان دارند سبدهای نان چاودار و اردک‌ماهی خرکش می‌کنند. در انتهای هر روز، به سلامتیِ هم دست‌های خسته را بلند می‌کنند، به شکرانه‌ی سوز و گرمای پیاله‌ها، آه‌ه‌ه‌ه‌هایشان در هوای سرد روسیه تقطیر می‌شود.

در هر لحظه‌ی مشخص، حتم هزاران نفر در جهان دارند آه می‌کشند؛ مردی در میلواکی آه عمیقی می‌کشد و دست نوازشی بر سرِ زن دومش می‌کشد، قاضی‌ای در مونیخ بعد از چشیدن دوباره‌ی سوسیس خام و پرادویه‌ای که در بچگی خورده بوده، از لذت، به سروصدا می‌افتد. هر روز، آه‌های معناداری از بچه‌مدرسه‌ای‌ها، مربیان آموزش رانندگی، کارشناسان پزشکی قانونی، حسابداران قسم‌خورده و دستیاران دندانپزشک‌ها خارج می‌شود. فقط آه‌های بیوه‌زن‌ها و بیوه‌مردها بخش عمده‌ای از دی‌اکسید کربنی را که در جو آزاد می‌شود تشکیل می‌دهند. هر بار که پایی در وان آب گرمی فرومی‌رود، یا سر و کله‌ی مستراحی در جاده‌ای پرت و متروک پیدا می‌شود… فکر می‌کنی که سرعت برق‌آسای آه می‌تواند به وزش میسترال و سیروکو و تندباد بینجامد؛ حتم پیکان‌ها فوج‌فوج از فراز نقشه‌های ماهواره‌ای گذر خواهند کرد، گویندگان اخبار هواشناسی یک مایل در دقیقه حرف خواهند زد و کراوات‌هاشان مثل پرچم گرد یقه‌هاشان بال‌بال خواهد زد.

پیش از آنکه بفهمم زندانیان ونیزی با آه راهی اعدام خود می‌شدند، پلی از آه را تصور می‌کردم که شاهکار مهندسی نامرئی بوده، سازه‌ای که بر فراز جهان طاقی زده، با شاه‌تیر‌ها و خرپاها، مهار‌ها و شاه‌سیم‌ها، وزنه‌های تعادل و میله‌های ایمنی‌ای که نفس یک آدمی را به نفس بعدی وصل می‌کند.

 فصلنامه‌ی پاریس ریویو، شماره‌ی ۱۳۵، تابستان ۱۹۹۵

پویا محمدی

Share
Published by
پویا محمدی

Recent Posts

سیمای ناهنجار مرگ

آمارها و مراکز مربوط به ثبت آمار خودکشی متعدد و پراکنده است و به نظر…

3 سال ago

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…

3 سال ago

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای…

3 سال ago

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه…

3 سال ago

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد…

3 سال ago

دنیای شگفت‌انگیز نو

این روزها تصاویری از اثر «نمی‌توانی به خودت کمک‌ کنی» از دو هنرمند چینی به…

4 سال ago