Categories: اجتماعی

ژاندارک خاطره می‌فروشد

«از آغداشلو گرفته تا منصوره حسینی، منوچهر صفرزاده و هانیبال الخاص؛ این‌جا پاتوق خیلی از نقاشان و هنرمندان بوده. آن‌ها هنوز هم گاه‌وبیگاه برای خرید می‌آیند و خاطرات گذشته را زنده می‌کنند. خیلی‌ها به این‌جا احساس تعلق دارند. بارها و بارها زنانی می‌آیند این‌جا به یاد روزهای نوجوانی‌شان اشک می‌ریزند.» آقای امیرخانی می‌گوید، صاحب مغازه، مردی که بلندقد است و آرام و در میان هیاهوی خیابان منوچهری، و پرسش‌های مدام مشتری‌ها، مهمان دائم لب‌هایش لبخند است. بیش از بیست سال که زندگی این مرد با خاطرات ژاندارک گره خورده. از زمانی که بنیانگذار این مغازه‌ی لوازم‌التحریر در خیابان جمهوری دل به مرگ سپرد.

از آن روزها تا به امروز خیلی اتفاقات در شهر افتاده. خیابان‌ها شکل و شمایل عوض کرده‌اند اما مغازه‌ی ژاندارک پیروزمندانه با همه‌ی تغییرات مبارزه کرده. نام ژاندارک هنوز هم بر سر درش به فارسی و فرانسه باقی مانده. ویترینش خسته است از زمانه اما دل نبریده.

«این‌جا چون هم‌زمان با مدرسه‌ی ژاندارک راه‌اندازی شده، از همان بدو تأسیس مشتری‌های خودش را داشته و دارد. مدرسه‌ی فرانسوی‌ها که دخترانه بود و هنوز هم خوشبختانه سرِ پاست، نزدیک مغازه است و همین باعث می‌شد که خیلی از دخترهای نوجوان بیایند و خریدهای مدرسه‌شان را همین‌جا انجام بدهند.» امیرخانی پشت میز کوتاه فروش، که چهارچوبی سپید است، ایستاده و پشت سرش روی دیوار انواع سررسیدها، دفترچه‌های رنگی و پوسترهای قدیمی طنازی می‌کنند.

روی دیوار قاب عکسی است که در آن چهره‌ی مردی برای همیشه در پس‌زمینه‌ی قرمز ثبت شده، زیر قاب هم کاغذی نصب شده که رویش با ماژیک بزرگ نوشته: «دوستان مرا با فاتحه‌ای یاد کنید.» این عکسِ بنیانگذاز این مغازه است، آقای اکبرپور، مردی که بیشتر هنرمندان و نقاشان ایران او را می‌شناسند و از او به نیکی یاد می‌کنند.

امیرخانی  به چهره‌ی مرد در قاب خیره می‌شود: «این مرد بسیار فهیم بود. خودش به مشتری‌ها پیشنهاد می‌داد که کدام جنس را بخرند. بهترین‌ها را دست هنرمندان می‌داد. توقع پول هم نداشت چون اگر مشتری می‌گفت که این قیمت نمی‌تواند بخرد، می‌گفت، جنس را ببرد و هر وقت پول داشت بیاورد.»

حالا همه‌ی قلم‌موها، مدادها، خودکارها، خودنویس‌ها و دفترها جلو چشمان ثابت مرد درون قاب بارها و بارها به دست مشتری‌ها سپرده می‌شوند. زمانه عوض شده، آن روزها رفته‌اند، صاحب مغازه مرده است اما هنوز هم می‌شود کارت‌پستال‌های کلاسیک را در مغازه‌ی ژاندارک پیدا کرد از نقاشان بزرگ، مدلی برای دانش‌آموزان و دانشجویان نقاشی. هنوز هم می‌شود اعتماد را میان مشتری و فروشنده دید.

«این‌جا از قدیم با نمایندگی‌های معروف لوازم نقاشی و طراحی دنیا طرف قرارداد بود و هنوز هم هست. برای همین است که خیلی از قدیمی‌ها مشتری ثابت ما هستند و دل از این مغازه نمی‌برند و جای دیگری خرید نمی‌کنند.» امیرخانی در حال راه انداختن مشتری‌هایش با صدایی آرام این‌ها را می‌گوید. مغازه از مشتری‌های پیر و جوان پر و خالی می‌شود.

«آن زمان مدرسه‌ی ژاندارک جزو بهترین مدارس تهران بود. هر روز زنگ تعطیلی مدرسه که می‌خورد، منتظر دخترانی هستم که به شوق خرید مدادرنگی به مغازه می‌آیند. ساعت‌ها به مدادهای رنگی و دفترچه‌ها خیره می‌شوند و با ذوق‌وشوق انتخاب می‌کنند، انگار مهم‌ترین انتخاب‌های زندگی‌شان است.»

امیرخانی به کمک چند دختر جوان می‌رود که برای خرید راهنمایی می‌خواهند. مدرسه‌ی ژاندارک ته کوچه‌ی بالایی مغازه است. کوچه هم نامش ژاندارک است. مغازه‌ی لوازم آرایشی هم در این خیابان به همین نام است. نام افسانه‌ای ژاندارک میدان‌دار زمانه‌ی تحول این خیابان بوده است، خیابانی که داشت روزگار را به شیوه‌ای مدرن تجربه می‌کرد، خیابانی که زمانی بورس لوازم‌التحریر بود و حالا پوست انداخته و مرکز خرید و فروش عتیقه‌جات شده است، خیابانی که هر روز مسیر تازه‌ای را طی می‌کند و پاخور بسیاری از آدم‌هاست و تنها نشانه‌هایش تک‌مغازه‌های باقیمانده از آن دوران است.

جایی مثل همین مغازه‌ی ژاندارک که با قلم‌موها و مدادهای رنگی و تویوپ‌های رنگ دنیایی از رنگ و بو را با خاطره می‌آمیزد و به مردم می‌فروشد. شاید برای همین هم هست که آقای امیرخانی می‌گوید: «تا آن‌جایی که بتوانم تغییری در مغازه و سیستم فروش آن نمی‌دهم. حتی سردر و ویترین آن را به شیوه‌ی قدیمش حفظ کرده‌ام. مشتری‌هایش را دوست دارم چون کار را می‌شناسند و برای همین به این مغازه می‌آیند. من این‌جا را به یاد دخترکانی حفظ می‌کنم که اگر آن طرف دنیا هم باشند، به روزهای تعطیلی فکر می‌کنند که می‌آیند ایران و سری به این مغازه می‌زنند و خاطراتشان را مرور می‌کنند. خاطراتی که با اشک و لبخندشان آمیخته است.»

پویا محمدی

View Comments

Recent Posts

سیمای ناهنجار مرگ

آمارها و مراکز مربوط به ثبت آمار خودکشی متعدد و پراکنده است و به نظر…

2 سال ago

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…

2 سال ago

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای…

2 سال ago

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه…

2 سال ago

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد…

2 سال ago

دنیای شگفت‌انگیز نو

این روزها تصاویری از اثر «نمی‌توانی به خودت کمک‌ کنی» از دو هنرمند چینی به…

2 سال ago