کودکِ گُنده‌بَک

سال ۲۰۱۱ آدم خوشحالی بودم. نامزد داشتم، شغل داشتم، خانه، و یک بار هم که شده، استثنائاً پول. اوضاعم خیلی ایرادی نداشت ــ و خیلی نگذشت که همین برایم مایه‌ی اضطراب شد. سرِ پروازی از نیویورک به آلمان (داشتم می‌رفتم به‌یاریِ کمک‌هزینه‌ای شش ماه را در لایپزیک سر کنم)، که نامزدم هم مرخصی گرفته و همراهم بود، ذهنم به‌سرعت درگیرِ ترس‌هایی نامعلوم شد. اخبار را به‌انتظارِ فاجعه‌ای تماشا کردم. آسمان به‌ناگزیر قرار بود سرِ من و آسایشی که داشتم آوار شود و خودم را برای اتفاق‌های نامنتظره‌ی عظیمِ کریهی، که از هر طرف ممکن بود سرم خراب بشود، آماده می‌کردم.

خیلی خبر نداشتم سرچشمه‌ی ماجرا از درونم است. نیمه‌های دوره‌ی ماندن در لایپزیک بود که شروع کردم به غش کردن‌هایی در خیابان‌های شهر. خیلی زود تواناییِ خوابیدنم را از دست داستم، حافظه‌ام کم‌کم پرید، گرفتار افسردگی‌ِ عمیقی شدم که سال‌ها طول کشید کامل دست از سرم بردارد. همراه این افسردگی چیزهای دیگری هم به فنا رفتند، پولم (سرازیر شد به جیب دکترها)، نامزدم (در دام اضطراب افتاد)، و شغل‌های تازه‌ام (اصلاً نمی‌توانستم چیزی بخوانم یا بنویسم). هر دکتری را که پیشنهاد شد امتحان کردم و هیچ‌کدامشان نتوانست سر دربیاورد چه دردم است.

مادرم تبدیل شد به تنها کسی که داشتم، آدمی که شب‌ها باش اسکایپ می‌کردم. می‌پرسید «ولی آخه مشکل دقیقاً چیه؟» من نمی‌دانستم. نهایتاً یک شبی به این نتیجه رسیدم که یا لَشَم قرار است به‌کل بی‌خیالِ همه‌چی بشود و رها کند یا بالاخره باید مهارِ زندگی‌ام را دست بگیرم ــ و ناگهان تک‌وتنها مردن در غربت هم به‌نظرم تحمل‌ناپذیر آمد ــ ازش کمک خواستم. می‌خواهی بیایم برت گردانم به خانه؟ هیچ مشکلی نداشتم عینِ بچه‌ها به‌نظر بیایم: بله مامان، اگر بیایی که عالی می‌شود.

واقعاً این کار را کرد. بلیتی گرفت و هفته‌ی بعدش آمد به لایپزیک و کمکم کرد آشوبِ وسایل را، در آپارتمانی که به منِ استادِ مهمانشان داده بودند، سروسامانی بدهم و چمدان ببندم. به لس‌آنجلس که رسیدیم، به‌نظرم آمد شهر خودم هم برای این حالم اشتباه است: زیادی پرنور و درخشان بود، زیادی تروتازه، زیادی سرِپا. ماه‌ها توی چهاردیواریِ خانه‌ها ماندم. پدر و مادرم تنها آدم‌هایی بودند که می‌دیدم. می‌آمدند پیشم و برایم غذای خانه‌پز می‌آوردند که بخورم؛ مادرم رخت‌هایم را می‌شست و پدرم اصرار می‌کرد یکشنه‌شب بروم همراهشان فیلمی ببینم. سرِ سی‌ودوسالگی دوباره شده بودم کودک.

سعی کردم زندگیِ گذشته‌ام را به‌خاطر بیاورم ــ نویسنده، روزنامه‌نگار، استاد دانشگاه، آخرین نفری که از مهمانی‌ها پا می‌گذاشت بیرون ــ اما دیگر از دست رفته بودم. هرقدر وضعم خراب‌تر و وخیم‌تر می‌شد، رفتار و کارهایم هم بیشتر و بیشتر ماهیت نوجوانانه می‌یافتند ــ کنایه زدن، نگاه‌های تحقیرآمیز انداختن، بی‌اعتنایی کردن به پدر و مادرم. یک شبِ بدِ به‌خصوص، که تبدیل شده بودم به حیوانی که داشت کفِ زمین زوزه‌های دردناک می‌کشید و التماس می‌کرد ببَرندش به بیمارستان تا کسی بهش برسد، جداجدا آمدند بالاسرم. با خودم فکر کردم می‌دانم چی در انتظارم است: بغل، حرف‌های مهربانانه، چای، پتو…

پدرم که نمی‌توانست توی چشم‌هایم نگاه کند، گفت: «به‌نظر من که وقتشه یه تکونی به خودت بدی.» مادرم مشخصاً در گوشم گفت: «به‌نظرم اگه دوباره اینجا تو دام بچگی نیفتاده بودی، خوشحال‌تر بودی.» اولش آن‌قدر عصبانی شدم که هیچ توش‌وتوانی برایم نماند (معلوم است که می‌گذارم می‌روم!) و بعد نگرانی بود که توش‌وتوانم را گرفت (کجا می‌رفتم؟) و بعد سرخوردگی (پدر و مادر خودم چطور می‌توانند مرا از خانه‌شان بیرون کنند؟) و بعد نهایتاً، احساسم عمیق‌ترینِ قدردانی‌ها بود.

به‌نظر می‌آمد بالاخره دارم مهار زندگی را توی دست خودم می‌گیرم. آن روز صبحی که پدر و مادرم مرا دمِ درِ خانه‌ی دوستی گذاشتند و رفتند، دوستی که قرار بود مرا رهسپار زندگی تازه‌ای در وضعیتی تازه کند، قرار بود بروم بابتِ نوعی کَنه‌زدگیِ حاد، که آزمایش‌ها مشخص کرده بودند مشکلِ واقعی‌ام است، معالجه شوم (کَنه‌ای عفونی نیشم زده بود و وضعیتم فلج‌کننده بود)؛ هر دو اشک به چشم داشتند. پدرم همین‌طور مدام می‌گفت: «باورت می‌شه ما داریم می‌ذاریمت بری این کار رو بکنی؟» مادرم می‌پرسید: «مطمئنی دلت می‌خواد؟»

کامل باورم نمی‌شد؛ اصلاً مطمئن نبودم. اما آدم‌بزرگ بودم و عزمم را جزم کرده بودم دوباره یادِ خودم بیاورم آدم‌بزرگ یعنی چی. از گذرِ دورانی مملو از دوست‌ها و غریبه‌ها و کلی دکترها، دوباره خودم شدم؛ عمده‌اش هم بابتِ تنها بودن. بدون عشقی بی‌قیدوشرط که از دو سو به بن‌بست می‌رسید، دیگر نمی‌توانستم خودم را وابدهم تا در بدترین جنبه‌ی خودم غرقه بشوم و از پا دربیایم؛ کودکی تسلاناپذیر و افتضاح‌بارآور که تا ابد درد دارد و مریض است.

نهایتاً وقتش رسید: بعدِ ماه‌ها درمان، یادم است یک روز از خواب پا شدم و حس کردم خیلی شبیه خودِ قدیمم هستم. آن روز برای اولین بار در کلِ آن‌مدت زنگ زدم به پدر و مادرم. جفتشان بارها و بارها گفتند: «دلمون برات تنگ شده.» اما این دفعه دیگر می‌توانستم تشخیص بدهم که دارند از کدام من حرف می‌زنند.

منبع: تلگراف

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

«آخرین شعبده»: منابع الهام

مطلب بعدی

دوره‌ی مقدماتی اخلاق با گربه‌نره و روباه مکار

0 0تومان