مو یان نویسنده‌ی چینی برنده‌ی نوبل ادبیات ۲۰۱۲ است. الان ۶۱ سال دارد و برخلاف دیگر نویسندگان شناخته‌شده‌ی چینی در چین، پکن، زندگی می‌کند. داستان کودک آهنی از مجموعه داستان «شیفو، تو برای خنده حاضری هر کاری بکنی» انتخاب و از انگلیسی به فارسی برگردانده شده است.

***

در دوران کارزار «گام بزرگ به جلو» در ذوب‌آهن (۱) دولت دویست هزار کارگر را بسیج کرد تا یک خط‌‌ آهن بیست‌کیلومتری بکشند. ساخت این خط دوماه‌و‌نیم طول کشید. پایانه‌ی بالایی این مسیر از طریق ایستگاه گائومی به راه‌آهن جیائوجی وصل می‌شد و مسیر پایانه‌ی جنوبی آن از میان ده‌ها هکتار بوته‌زار شمال‌شرقی گائومی تاون‌شیپ می‌گذشت.
ما عده‌ای بچه‌ی چهار تا پنج‌ساله بودیم. ما را در کودکستانی، که سرسری پشت غذاخوری عمومی ساخته شده بود، گذاشته بودند. کودکستان عبارت بود از یک ردیف پنج‌تایی اتاقک‌ها‌ی خشت و گلی با سقف‌های پوشالی. دورتادور آنجا را هم با نهال‌‌های حدوداً دومتری محصور کرده بودند. نهال‌‌ها را با سیم‌های کلفت به هم بسته بودند. حتی سگ‌های قوی هم نمی‌توانستند از روی آن حصار بپرند چه برسد به ما بچه‌ها. پدرها و مادرها و برادر و خواهرهای بزرگ‌ترمان را- و در واقع هر کسی که می‌توانست بیل یا کج‌بیل دستش بگیرد- برای نیروی کار ثبت‌نام کرده بودند. آنها در همان محل ساخت خط‌‌آهن غذا می‌خوردند و می‌خوابیدند و برای همین مدت‌ها بود که آنها را ندیده بودیم. سه تا پیرزن که بیشتر شبیه اسکلت بودند مسؤول کودکستانِ ما بودند. به نظر ما که قیافه‌ی آن سه پیرزن با هم مو نمی‌زد چون بینی هر سه تای‌ آنها شبیه منقار عقاب و چشم‌هایشان هم گود رفته بود. پیرزن‌ها هر روز با سبزی‌های کوهی سه تا دیگچه شوربا درست می‌کردند. یکی صبح، یکی ظهر و سومی هم شب. ما هم شوربا را با چنان حرصی می‌خوردیم که شکم‌هایمان شبیه طبل‌های کوچولو می‌شد. بعد از غذا هم می‌رفتیم کنار حصار تا مناظر اطراف را تماشا کنیم. می‌شد جوانه‌های نازک و جوان را دید که از نهال‌های بید و سپیدار، که با سیم‌های محکم به هم بسته شده بودند، جوانه می‌زدند. نهال‌هایی هم که هیچ برگ سبزی بهشان نبود دیگر داشتند کم‌کم می‌پوسیدند. اگر آنها را نمی‌کندند تا چند وقت بعد قارچ‌های زرد و سفید تو تنه‌شان رشد می‌کرد.
ما هم درحالی‌که با آن قارچ‌های سفید دلی از عزا درمی‌آوردیم کارگرهای روستایی را نگاه می‌کردیم که در جاده‌ی مجاور رفت‌و‌آمد می‌کردند. موهایشان ژولیده و ظاهرشان کثیف و بی‌رمق بود. همین‌طور که با چشمانی اشک‌آلود لابه‌لای آن کارگران به دنبال آشنایانمان می‌گشتیم، می‌پرسیدیم:
«عموجان، بابای مرا ندیدی؟»
«عموجان، مامان مرا ندیدی؟»
«عموجان، داداش مرا ندیدی؟»
«عموجان، خواهر مرا ندیدی؟»
بعضی‌هایشان عین آدم‌های کر اصلاً محلمان نمی‌گذاشتند. بعضی‌ دیگر سرشان را کج می‌کردند و نگاهی به ما می‌انداختند. بعد هم به حال تأسف سر تکان می‌دادند. اما بعضی‌ها هم بودند که عین وحشی‌ها سر ما داد می‌زدند: «تخم‌جن کوچولو، بیا اینجا!»
سه پیرزن هم فقط در آستانه‌ی درها می‌نشستند و اصلاً حواسشان به ما نبود. حصار دومتری بلندتر از آن بود که بتوانیم ازش بالا برویم و فاصله‌ی بین تیرک‌ها و نهال‌ها هم به‌حدی نبود که بتوانیم از لابه‌لایشان رد بشویم.
از زاویه‌ی دید پشت حصارها، می‌توانستیم اژدهایی خاکی را در دوردست‌ها ببینیم که از دل مزارع سر بر آورده بود. گروه‌گروه آدم‌ها را می‌دیدیم که از آن اژدهای خاکی بالا و پایین می‌رفتند؛ عین مورچه‌های کارگری که از تپه‌‌ای بالا و پایین می‌روند. کارگرانی که از جلو حصارها رد می‌شدند می‌گفتند آن اژدها در واقع بستری بود برای عبور خط‌آهن. بستگان ما هم حالا بخشی از آن اجتماع مورچه‌ای بودند. هر چند وقت یک بار آدم‌ها هزاران پرچم سرخ را روی آن اژدها به اهتزاز درمی‌آوردند. گاهی هم هزاران پرچم سفید. اما بیشتر مواقع خبری از پرچم نبود. بعدها اشیای براق بی‌شماری را روی سر اژدها کار گذاشتند. کارگرانی که از جلو حصارها رد می‌شدند می‌گفتند که آنها ریل‌های فلزی هستند.
یک روز مردی جوان با موهای خاکستری از جاده رد می‌شد. به حدی قدبلند بود که احساس می‌کردیم اگر از همان جا دست دراز ‌کند می‌تواند حصار را لمس کند. وقتی از او سراغ والدین و اقواممان را گرفتیم واکنش مرد جوان غیرمنتظره بود. به سمت حصارها آمد، جلو ما زانو زد و بعد با خنده دستش را از لابه‌لای حصار داخل ‌کرد. دماغمان را می‌مالید یا با انگشت شکممان را غلغلک می‌داد. او اولین آدمی بود که جواب ما را می‌داد. درحالی‌که لبخند بر لب داشت پرسید:
«اسم بابات چیه؟»
«ونگ فوگویی.»
مرد جوان چانه‌اش را مالید و گفت: «آه، ونگ فوگویی. من ونگ فوگویی را می‌شناسم.»
«می‌دانی کی می‌آید مرا ببرد؟»
«نمی‌تواند بیاید. چند روز پیش وقتی داشتند ریل‌ها را می‌بردند ماند زیر ریل آهنی.»
گریه‌ی یکی از بچه‌ها به هوا برخاست: «چی…؟»
«مامان مرا ندیدی؟»
«اسم مامانت چیه؟»
«ون ژیولینگ.»
مرد جوان دوباره چانه‌اش را مالید و گفت: «آه، ون ژیولینگ. من ون ژیولینگ را می‌شناسم.»
«می‌دانی کی می‌آید مرا ببرد؟»
«مامانت نمی‌تواند بیاید. چند روز پیش وقتی داشتند اتصالات ریل‌ها را می‌بردند ماند زیر چفت‌وبست‌های آهنی.»
«چی…؟» یکی دیگر از بچه‌ها زد زیر گریه.
طولی نکشید که صدای ونگ همه‌ی بچه‌ها به هوا برخاست. مرد جوان هم بلند شد و سوت‌زنان رفت.
از ظهر تا غروب آفتاب داشتیم زاری می‌کردیم. وقتی پیرزن‌ها ما را برای شام صدا کردند همچنان داشتیم گریه می‌کردیم. پیرزن‌ها با عصبانیت گفتند: «شماها واسه چی دارید گریه می‌کنید؟ اگر باز هم گریه کنید می‌اندازیمتان توی چاله‌ی مرده‌ها.»
ما نمی‌دانستیم چاله‌ی مرده‌ها کجاست اما مطمئن بودیم باید جای وحشتناکی باشد. برای همین دیگر گریه‌ نکردیم.
روز بعد دوباره برگشتیم پشت حصارها و زل زدیم به مناظر دوردست. اواسط ظهر چند تا کارگر با عجله از جاده می‌گذشتند. داشتند دری را با خود می‌بردند که روی آن پیکر خون‌آلودی بود. نمی‌شد دید زخمی مرد است یا زن اما می‌دیدیم که خون از لبه‌های در پایین می‌ریخت و روی زمین پخش می‌شد. حتی صدای ریختن خون را هم می‌شنیدیم.
یکی از بچه‌ها گریه کرد و به چشم‌به‌هم‌زدنی همه با هم گریه می‌کردیم. انگار کسی را که روی در می‌بردند پدر یا مادر ما بود.
بعد از اینکه شوربای ناهار را خوردیم دوباره برگشتیم پشت حصارها. این بار جوان مو خاکستری را دیدیم که دو نفر آدم اخمو و قلچماق، که مسلح هم بودند، دو طرفش بودند. دست‌های جوان را از پشت بسته بودند، چشمش کبود و دماغش باد‌کرده و لبش هم خونی بود. طوری برگشت و به ماها لبخند زد که انگار در اوج خوشحالی است.
همه‌ی ما یک‌صدا شروع به صدا زدن مرد جوان کردیم اما یکی از آن نگهبان‌های مسلح با تفنگش به پهلوی جوان زد و گفت: «راه برو.»
باز یک روز صبح بود و ما پشت حصار ایستاده بودیم که دیدیم ناگهان بستر جاده‌ی راه‌آهن پر از پرچم‌های قرمز شد. بعد هم صدای بوم‌بوم طبل‌ و سنج به هوا برخاست. تمام کارگرهایی که در بالای تپه کار می‌کردند به دلیلی نامعلوم غریو شادی سردادند. سر ناهار پیرزن‌ها به هر کدام از ما یک تخم‌مرغ دادند و گفتند: «بچه‌ها، راه‌آهن تمام شد. امروز قرار است اولین قطار از روی آن رد بشود. این هم یعنی خیلی زود بابا مامان‌های شما می‌آیند تا شماها را ببرند. ما هم وظیفه‌ی نگهداری از شماها را به‌خوبی انجام دادیم. این تخم‌مرغ‌ها هم به‌مناسبت جشن پایان ساخت خط‌آهن است.»
از فرط خوشحالی دیوانه شده بودیم. این یعنی بابا مامان‌های ما زنده بودند. جوان مو‌خاکستری به ما دروغ گفته بود. برای همین هم بود که او را دست‌بسته با خودشان برده بودند.
تخم‌مرغ برای ما چنان وعده‌ی غذایی نادری بود که پیرزن‌ها مجبور شدند اول یادمان بدهند چطوری باید پوست تخم‌مرغ را بکنیم. ما هم به هر بدبختی‌ای که بود پوست تخم‌مرغ‌ها را کندیم. اما دیدیم داخلشان جوجه‌های پردار کوچک است. وقتی جوجه‌ها را گاز می‌زدیم، جیک‌جیک می‌کردند و بدنشان خونی می‌شد. برای همین دیگر نتوانستیم بخوریم اما پیرزن‌ها ما را با ترکه‌های نازک زدند و برای همین مجبور شدیم همه‌شان را بخوریم.
روز بعد موقعی که پشت حصار جمع شدیم دیدیم پرچم‌های سرخ بیشتری روی تپه زده‌اند. اواخر بعدازظهر موقعی که موجود عظیم‌الجثه‌ای که از سرش دود سیاهی بیرون می‌زد روی تپه ظاهر شد، آدم‌های اطراف خط با خوشحالی داد و فریاد ‌کردند. آن موجود دراز و سیاه خیلی بزرگ بود. موقعی که سروکله‌اش از سمت جنوب‌غربی پیدا شد غرش می‌کرد. حتی از اسب هم سریع‌تر می‌رفت. سریع‌ترین چیزی بود که تابه‌حال دیده بودیم. احساس می‌کردیم زمین زیر پایمان می‌لرزد و وحشت کرده بودیم. بعد معلوم نشد از کجا سروکله‌ی کلی زن سفیدپوش پیدا شد که دست می‌زدند و با صدای بلند می‌گفتند: «قطار دارد می‌آید! قطار اینجاست!»
قطار غرش‌کنان مسیر شمال شرقی را در پیش گرفته بود. آن‌قدر ایستادیم و تماشایش کردیم تا بالاخره سر و دم قطار در دوردست‌ها ناپدید شد.
بعد از رفتن قطار، طبق قولی که داده بودند، کم‌کم پدر و مادرها آمدند تا فرزندانشان را ببرند. توله‌سگ را بردند. بعد هم نوبت بره و کرم‌ ابریشم و لوبیا بود. دست آخر من تنها بچه‌ای بودم که مانده بود.
سه پیرزن مرا بردند بیرون حصارها و بعد هم گفتند: «برو خانه‌ات.»
من که خیلی وقت بود یادم رفته بود خانه‌ام کجاست با گریه از یکی از پیرزن‌ها خواستم مرا به خانه‌ام ببرد. اما پیرزن مرا با دست پس زد و برگشت و داخل کودکستان شد. پشت سرش هم دروازه را بست. بعد هم برای محکم‌کاری قفل برنجی بزرگ و براقی به در زد. من پشت حصارها ایستاده بودم و گریه می‌کردم. جیغ می‌کشیدم و التماس می‌کردم. اما آنها خودشان را به نشنیدن می‌زدند. از لای شکاف حصار آن سه تا پیرزن را می‌دیدم که قابلمه‌ای را توی حیاط گذاشتند. بعد کمی شاخ‌وبرگ زیر آن آتش زدند و روغنی سبزرنگ را داخل قابلمه ریختند. موقعی که شعله‌ی آتش بالاتر آمد روغن ته قابلمه کف کرد. بعد از اینکه کف روغن فروکش کرد دود سفیدی از داخل قابلمه به هوا برخاست. پیرزن‌ها چند تا تخم‌مرغ شکستند و جوجه‌های پردار داخلشان را توی قابلمه انداختند و با چوب‌های غذاخوری هم زدند. جوجه‌ها داخل روغن داغ جلزوولز می‌کردند و این رو و آن رو می‌شدند. بوی خوش گوشت پخته بلند شد. بعد پیرزن‌ها یکی یکی جوجه‌ها را از قابلمه درمی‌آوردند و بعد از یکی دو بار فوت کردن آنها را می‌خوردند. لپ‌هایشان باد می‌کرد. اول یک طرف، بعد طرف دیگر و لب‌هایشان ملچ‌مولوچ صدا می‌کرد. از چشم‌هایشان که تمام مدت بسته بود اشک سرازیر بود. هرقدر هم که شیون و زاری کردم آنها در را باز نکردند. طولی نکشید که گریه‌ام خشکید و دیگر صدایم هم درنمی‌آمد. پای یک درخت، که تنه‌ی براقی داشت، چاله‌ای را دیدم که داخلش آب گل‌آلودی جمع شده بود. رفتم تا با آب چاله تشنگی‌ام را برطرف کنم. اما تا آمدم آب بخورم کنار چاله‌ یک قورباغه‌ی زرد دیدم. یک مار سیاه هم بود که سرتاسر پشتش خال‌های سفیدی داشت. بعد جنگ بین مار و قورباغه شروع شد. از یک طرف خیلی ترسیده بودم اما از طرف دیگر خیلی هم تشنه‌ام بود. این ‌طوری بود که ترس را کنار گذاشتم، زانو زدم و مشتی آب برداشتم. آب از لابه‌لای انگشتانم می‌ریخت. مار پای قورباغه را به دهان گرفته بود و مایع سفیدرنگی از سر قورباغه بیرون می‌زد. آب کمی مزه‌ی شوری می‌داد و خوردنش باعث می‌شد دچار حالت تهوع بشوم. بلند شدم و ایستادم اما نمی‌دانستم حالا باید کجا بروم. دلم می‌خواست گریه کنم و گریه هم کردم. اما اشکی از چشمانم نیامد.
درخت‌ها را دیدم، آب، قورباغه، مار سیاه، جنگ بین آن دو تا، ترس، تشنگی، زانو زدن، با مشت آب برداشتن، آب شور، حالت تهوع، گریه کردم، اشکی نیامد… هی، واسه‌ی چی گریه می‌کنی، مگر بابات مرده؟ مامانت مرده؟ کسی تو خانواده‌ات مرده؟ سرم را برگرداندم. بچه‌ای را دیدم که این سؤال‌ها را پرسیده بود. دیدم هم‌قد من است. دیدم هیچ لباسی تنش نیست. دیدم تمام بدنش زنگ زده است. به نظرم او یک کودک‌ آهنی بود. اما دیدم که او هم مثل من فقط یک پسربچه است.
پسرک گفت چوبی، برای چی گریه می‌کنی؟ گفتم من که از چوب ساخته نشدم. او گفت به‌هرحال من چوبی صدایت می‌کنم. او گفت چوبی بیا برویم روی ریل بازی کنیم. گفت آنجا کلی چیز جالب هست که می‌توانیم ببینیم. چیزهای زیادی که می‌توانیم بخوریم یا باهاشان بازی کنیم.
بهش گفتم یک مار نزدیک بود یک قورباغه را بخورد. او گفت نباید کاری به کار مارها داشته باشم. گفت نباید مارها را اذیت کنم چون مارها می‌توانند بچه‌ها را قورت بدهند.
بعد جلو افتاد و مرا به سمت ریل‌ها برد. انگار ریل‌ها خیلی نزدیک بودند اما هرچه می‌رفتیم باز نمی‌رسیدیم. رفتیم و رفتیم، نگاه کردیم و نگاه کردیم اما باز ریل‌ها همان‌قدر از ما دور بودند. انگار تمام مدتی که ما به سمت ریل‌ راه‌آهن می‌رفتیم آن هم با همان سرعت از ما دور می‌شد. خیلی خسته‌ شدیم اما بالاخره رسیدیم. وقتی به ریل‌ها رسیدیم داشتم از پادرد می‌مردم. اسم پسرک را پرسیدم. گفت اسمش هر چیزی است که من دوست داشته باشم. بهش گفتم او شبیه یک تکه آهن زنگ زده است. او گفت اگر من فکر می‌کنم او از جنس آهن است پس او آهنی است. بهش گفتم کودک‌ آهنی. او در پاسخ غرغری کرد و بعد خندید. دنبال کودک‌ آهنی رفتم و به ریل‌ها رسیدیم. بستر ریل‌های راه‌آهن خیلی عمیق بود. دیدم ریل‌ها مثل دو تا افعی دراز بودند که ادامه‌ی بدنشان تا دوردست‌ها امتداد داشت. فکر کردم اگر پایم را روی یکی از آنها بگذارم بلافاصله شروع می‌کند به پیچ‌وتاب دادن بدنش و بعد هم دم بدون سر چوبی‌اش را دور پایم می‌پیچد. با احتیاط پایم را روی یکی از ریل‌ها گذاشتم. سرد بود. اما نه پیچ‌وتاب خورد و نه دمش را تکان داد.
خورشید داشت کم‌کم پشت کوه‌ها غروب می‌کرد. خیلی بزرگ و خیلی سرخ. دسته‌ای پرنده در کنار برکه‌ای در آن نزدیکی فرود آمدند. صدای جیغ گوشخراشی را شنیدم. کودک آهنی گفت که قطار دارد می‌آید. دیدم چرخ‌های فلزی قطار قرمزند و بازوهای فلزی آنها را می‌چرخانند. احساس می‌کردم بادی که زیر چرخ‌ها در حرکت است آن‌قدر قوی است که می‌تواند آدمی را زیر قطار بکشد. کودک آهنی طوری برای قطار دست تکان می‌داد که انگار قطار دوستش است.
شب بود که گرسنگی به سراغم آمد. کودک آهنی یک میله‌ی فلزی زنگ‌زده را به من داد و گفت آن را بخورم. گفتم من آدمم، چطوری می‌توانم آهن بخورم؟ کودک آهنی پرسید چرا آدم‌ها نمی‌توانند آهن بخورند؟ بعد گفت من آدم هستم و می‌توانم آهن هم بخورم. اگر باورت نمی‌شود فقط بایست و تماشا کن. دیدم چطوری آهن را در دهان گذاشت و بعد خرت‌وخرت شروع به خوردن کرد. ظاهراً میله‌ی آهنی تُرد و نازک بود و از چهره‌ی کودک آهنی می‌شد فهمید که احتمالاً خیلی خوشمزه هم است. آب دهانم راه افتاد. پرسیدم از کجا یاد گرفته آهن بخورد و او هم گفت از کی تا حالا آهن خوردن احتیاج به یاد گرفتن دارد؟ گفتم من نمی‌توانم آهن بخورم و او پرسید چرا نمی‌توانم. گفت اگر باورت نمی‌شود خودت امتحان کن. نصفه‌ی خورده‌نشده‌ی میله‌ی آهنی را به من داد و گفت امتحان کن. گفتم می‌ترسم دندان‌هایم خُرد بشوند. پرسید چرا؟ گفت هیچ‌چیز محکم‌تر از دندان آدم نیست و اگر خودت امتحان کنی متوجه منظورم می‌شوی. من با تردید میله‌ی آهنی را گرفتم و لیسش زدم تا ببینم چه مزه‌ای دارد. شور و ترش و بدبو بود. عین ماهی شور. گفت یک گاز بزن. سعی کردم یک گاز بزنم و در کمال تعجب بدون هیچ سختی‌ای تکه‌ای از آهن را کندم. وقتی شروع به جویدن کردم مزه‌اش در دهانم پخش شد. کم‌کم مزه‌اش بهتر و بهتر شد به‌حدی که قبل از اینکه خودم بفهمم کل آن میله‌ی آهنی تمام شد. خب، پس دروغ نگفتم، درسته؟ گفتم نه، دروغ نگفتی. تو بچه‌ی خوبی هستی که بهم یاد دادی این‌طوری آهن بخورم. دیگر نیازی ندارم آش سبزی بخورم. کودک آهنی گفت همه می‌توانند آهن بخورند فقط مردم این را نمی‌دانند. گفتم اگر می‌دانستند که دیگر مجبور نبودند چیزی بکارند، درسته؟ گفت یعنی فکر کردی استخراج آهن از کاشتن محصول آسان‌تر است؟ نه، خیلی سخت‌تر است. اما قول بده به هیچ‌کس نمی‌گویی آهن چقدر خوشمزه است چون اگر بفهمند همه شروع می‌کنند به خوردن آهن و دیگر چیزی برای من و تو نمی‌ماند. ازش پرسیدم چرا این راز را به من گفتی؟ گفت چون دلم می‌خواست یک دوست پیدا کنم. تنهایی آهن خوردن هیچ لذتی ندارد.
دنبالش در امتداد ریل راه‌آهن به راه افتادم و مسیر شمال‌شرقی را در پیش گرفتیم. حالا که یاد گرفته بودم چطوری آهن بخورم دیگر از ریل‌ها هراسی نداشتم. زیر لب می‌خواندم ریل‌‌ آهنی/ ریل ‌‌آهنی/ پررو نشو/ اگر بشی/ می‌خورمت. بعد از خوردن نصف یک میله‌ی آهنی دیگر گرسنه‌ام نبود و پاهایم جان گرفته بودند. کودک ‌آهنی روی یک ریل و من روی ریل دیگر می‌رفتیم. چنان سریع می‌رفتیم که در چشم‌به‌هم‌زدنی به نقطه‌ای رسیدیم که آسمان بالای سرمان سرخ بود. آنجا هفت هشت تا کوره‌ی غول‌پیکر بود که از داخلشان شعله‌های آتش به آسمان بلند می‌شد. می‌توانستم عطر وسوسه‌برانگیز آهن تازه را حس کنم. کودک آهنی گفت اینجا همان جایی است که آهن و فولاد را ذوب می‌کنند. از کجا معلوم، شاید بابا و مامان تو هم اینجا باشند. گفتم، برایم مهم نیست آنها اینجا باشند یا نباشند.
و باز هم رفتیم و رفتیم تا به جایی رسیدیم که ریل‌ها ناگهان تمام می‌شدند. دورتادورمان علف‌هایی به بلندی قد انسان بود. آنجا محلی بود که تپه‌‌ای از آهن و فولاد قراضه ریخته بودند. چند تا واگن تصادفی قطار به پهلو روی زمین افتاده بودند و اطرافشان بار آهن‌قراضه‌شان روی زمین پخش بود. کمی دیگر که رفتیم به گروه بی‌شماری از آدم‌ها رسیدیم که بین آهن‌پاره‌ها نشسته بودند و غذا می‌خوردند. شعله‌هایی که از آن کوره‌های غول‌آسا بلند بود صورت آن آدم‌ها را قرمز کرده بود. وقت غذا بود. داشتند چی می‌خوردند؟ کلوچه‌ی گوشت و سیب‌زمینی شیرین و تخم‌مرغ. آن‌طوری که گونه‌‌های آن آدم‌ها باد کرده بود- انگار غمباد به جای گلو رو صورتشان تأثیر گذاشته بود- معلوم بود که غذایی که می‌خوردند خیلی خوشمزه است. اما برای من بوی گند کلوچه‌های گوشت و تخم‌مرغ و سیب‌زمینی شیرین بدتر از بوی کثافت سگ بود و آن‌قدر حالم را بد کرد که مجبور شدم برخلاف جریان باد بدوم تا آن بو را استشمام نکنم. در این موقع بود که زن و مردی از میان جمعیت بلند شدند و فریاد زدند: «گوشنگ!»
اولش مرا ترساندند. اما بعد فهمیدم آنها بابا و مامانم هستند. بعد لنگ‌لنگان به سمتم آمدند و در این لحظه بود که ناگهان با خود فکر کردم آنها چه آدم‌های وحشتناکی هستند. حداقل عین آن سه تا پیرزنِ «کودکستان» وحشتناک بودند. بوی گند بدن‌هایشان را که مثل بوی گند کثافت سگ بود احساس می‌کردم. برای همین تا به من رسیدند برگشتم و پا به فرار گذاشتم. آنها هم پشت سرم دویدند. جرأت نمی‌کردم حتی سرم را برگردانم و نگاه کنم اما هر بار که دست دراز می‌کردند لمس انگشتانشان را روی پوست سرم احساس می‌کردم. درست در همین موقع بود که صدای فریاد دوستم، کودک آهنی، را شنیدم که جایی جلوتر از ما بود: «چوبی، چوبی، برو سمت تپه‌ی آهن‌قراضه‌ها!»
یک لحظه پیکر سرخ تیره‌اش را جلو تپه‌ی آهن قراضه‌ها دیدم و بعد بلافاصله ناپدید شد. به آن سمت دویدم. موقعی که می‌دویدم تا به بالای تپه برسم زیر پاهایم ماهی‌تابه‌ و کج‌بیل و خیش و تفنگ و توپ و چیزهای فلزی دیگر بود. کودک آهنی از داخل یک لوله‌ی فاضلاب برایم دست تکان داد. سریع شانه‌هایم را جمع کردم و چپیدم داخل لوله‌ی فاضلاب. داخل لوله عین شب سیاه بود و همه‌جا بوی زنگار می‌داد. چشمانم چیزی را نمی‌دید اما ناگهان احساس کردم دست سردی دستم را گرفت و می‌دانستم که آن دست کودک آهنی است. کودک آهنی آهسته گفت: «نترس. دنبالم بیا. نمی‌توانند ما را اینجا ببینند.»
من هم دنبالش خزیدم و رفتم. نمی‌دانستم آن لوله با آن‌همه پیچ‌و‌تابش به کجا منتهی می‌شود برای همین فقط می‌خزیدم و به پیش می‌رفتم تا اینکه بالاخره خیلی جلوترمان نوری پدیدار شد. پشت سر کودک آهنی از لوله بیرون آمدم. جایی که از لوله بیرون آمدیم پشت یک تانک اسقاطی بود که به امان خدا رها شده بود. از همان‌جا خودمان را چهاردست‌وپا به اتاقک بالای تانک رساندیم. ستاره‌ی سفید پنج‌پری روی دیواره‌ی اتاقک تانک نقش بسته بود و از وسط ستاره لوله‌ی زنگ‌زده و سوراخ‌سوراخ تانک بیرون آمده و به سوی نقطه‌ای نشانه رفته بود. کودک آهنی گفت که قبلاً می‌خواسته داخل اتاقک تانک بشود اما دریچه‌ی آن زنگ زده بود و باز نمی‌شد. بعد گفت: «بیا پیچ‌هایش را بجویم.»
همان‌طور چهار‌دست‌و‌پا دور دریچه‌ چرخیدیم و یک‌به‌یک پیچ‌های زنگ‌زده‌اش را جویدیم. تندتند پیچ‌ها را جویدیم تا بالاخره دریچه باز شد. دریچه را برداشتیم و پایین انداختیم. داخل اطاقک از جنس فلز نرمی بود که آدم را یاد هلوی رسیده می‌انداخت. بعد از آن روی صندلی‌های نرم و اسفنجی آهنی نشستیم. کودک آهنی شکافی را بهم نشان داد که از آن می‌توانستم والدینم را بیرون تانک ببینم. آنها داشتند به زور از تپه‌ی آهن‌قراضه‌ها، که در فاصله‌ای دور از ما بود، بالا می‌رفتند. در این حین چیزهای مختلف را این‌طرف و آن‌طرف می‌انداختند و سروصدای آهن‌قراضه‌ها با فریادهای آنها مخلوط می‌شد: «گوشنگ، گوشنگ، پسرم، بیا بیرون، بیا بیرون یک‌کم کلوچه‌ی‌ گوشتی با سیب‌زمینی شیرین و تخم‌مرغ بخور…»
چهره‌هایشان برای من غریبه می‌نمود. به شنیدن صدایشان، که سعی می‌کردند به ضرب کلوچه‌ی گوشتی و سیب‌زمینی شیرین و تخم‌مرغ مرا گول بزنند، چهره‌ام از تنفر تو هم رفت.
دست آخر از گشتن دنبال من منصرف شدند و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. از اتاقک تانک بیرون آمدیم و روی لوله‌ی تانک نشستیم. روی لوله‌ی توپ جای معرکه‌ای بود برای نشستن و تماشا کردن شعله‌هایی که از آن کوره‌های بزرگ، بعضی دور و بعضی نزدیک، بلند می‌شد و آدم‌هایی که در اطرافشان در رفت‌وآمد بودند. آنها تابه‌های فلزی بزرگ را با شمردن «یک- دو- سه» به هوا پرتاب می‌کردند و بعد می‌ایستادند و تماشا می‌کردند که چطور تابه‌ها در بازگشت زمین می‌خوردند و خرد می‌شدند. بعد با پتک‌هایی که دستشان بود تکه‌های باقی‌مانده را خرد می‌کردند. باد رایحه‌ی شیرین آهن داغ را به سمت ما می‌آورد. شکمم به غاروغور افتاد. کودک آهنی که انگار احساس کرده بود من به چی فکر می‌کنم گفت: «بیا چوبی. برویم یکی از آن تابه‌ها را برداریم. تابه‌های آهنی خیلی خوشمزه‌اند.»
یواشکی زیر تلألو نور شعله‌ها رفتیم و یک تابه‌ی خیلی‌خیلی بزرگ را انتخاب کردیم و برداشتیم. بعد هم پا به فرار گذاشتیم. آنهایی که ما را دیدند چنان شوکه شده بودند که پتک از دستشان افتاد. حتی بعضی‌هایشان با دیدن ما پا به فرار گذاشتند.
آنها حین فرار فریاد می‌کشیدند: «دیوهای آهنی! دیوهای آهنی آمدند!»
ولی ما دیگر بالای تپه‌ی آهن‌قراضه‌ها رسیده بودیم و داشتیم تابه‌ی بزرگ آهنی را می‌شکستیم و به قطعات قابل خوردن خرد می‌کردیم. خیلی از میله‌ی آهنی خوشمزه‌تر بود.
موقعی که نشسته بودیم و با لذت تابه‌مان را می‌خوردیم مردی را دیدیم که یک پایش لنگ بود و روی همان پای لنگش غلاف اسلحه‌ای را بسته بود. مرد لنگ‌لنگان آمد و یک سیلی به صورت مردی زد که فریاد می‌کشید «دیوهای آهنی».
بعد شروع کرد به بدوبیراه گفتن: «حرام‌لقمه‌ها. شایعات مزخرف شما باعث اخلال در امنیت می‌شود! روباه بیاید فکر می‌کنید دیو است. حتی از درخت هم می‌ترسید. آخر کی تا حالا شنیده آهن تبدیل به دیو بشود؟»
آن مردان که انگار همه با هم یک صدا بودند پاسخ دادند: «دروغ نمی‌گوییم استاد سیاست. ما داشتیم تابه‌های آهنی را خرد می‌کردیم که دو تا کودک آهنی آمدند. سر تا پایشان زنگ زده بود. از بین سایه‌ها یواشکی آمدند، یک تابه برداشتند و بعد هم فرار کردند. یکهو انگار غیب شدند.»
مرد لنگ پرسید: «کدام سمت فرار کردند؟»
آنها جواب دادند: «سمت تپه‌ی آهن‌قراضه‌ها.»
مرد لنگ گفت: «آشغال‌های شایعه‌ساز! تو این نقطه‌ی دورافتاده بچه کجا بود؟»
«ما هم برای همین ترسیدیم.»
مرد لنگ اسلحه‌اش را کشید و سه گلوله به سمت تپه‌ی آهن‌قراضه‌ها شلیک کرد. دَرَنگ، دَرَنگ، دَرَنگ. جرقه‌های طلایی از آهن‌قراضه‌ها بلند شد.
کودک آهنی گفت: «چوبی، بیا تفنگش را بدزدیم و بخوریم. نظرت چیه؟»
گفتم: «اگر نتوانستیم تفنگش را بدزدیم چی؟»
کودک آهنی گفت: «همین‌جا منتظر بمان. من می‌روم تفنگش را می‌آورم.»
کودک آهنی به سبکی از تپه‌ی آهن‌قراضه‌ها پایین رفت و سپس سینه‌خیز از میان علف‌های بلند رد شد. آدم‌هایی که زیر نور بودند نمی‌توانستند او را ببینند اما من کودک آهنی را می‌دیدم. وقتی او را دیدم که داشت چهاردست‌وپا از پشت به مرد لنگ نزدیک می‌شد یک تکه آهن‌قراضه برداشتم و به تابه‌ی آهنی کوبیدم.
مردها فریاد کشیدند: «شنیدی؟ دیوهای آهنی آنجا هستند!»
به محض اینکه مرد لنگ اسلحه‌اش را برداشت تا شلیک کند کودک آهنی پرید و اسلحه را از دستش قاپید.
مردها همه فریاد کشیدند: «دیو آهنی!»
مرد لنگ به پشت روی زمین افتاد.
فریاد کشید: «کمک! آن جاسوس را بگیرید…»
بعد کودک آهنی، اسلحه‌به‌دست، چهاردست‌وپا خودش را به من رساند.
گفت: «خب؟»
بهش گفتم که کارش معرکه بود و این حرفم خیلی خوشحالش کرد. لوله‌ی تفنگ را گاز زد و بقیه‌اش را به من داد.
گفت: «بخور.»
گاز زدم. مزه‌‌ی باروت می‌داد. تف کردم بیرون و به اعتراض گفتم: «افتضاح است. اصلاً مزه‌ی خوبی ندارد.»
کودک آهنی گازی از بالای دسته زد و مزه‌مزه کرد.
بعد گفت: «حق با توست. اصلاً خوشمزه نیست. پرتش می‌کنم برای خودش.»
بعد پرتش کرد و تفنگ درست کنار پای مرد لنگ افتاد. من هم آن تکه‌ای از لوله‌ی تفنگ را که گاز زده بودم پرت کردم کنار پای مرد لنگ.
مرد لنگ تفنگ و تکه‌ی کنده‌شده‌ی آن را برداشت. دهانش از تعجب باز مانده بود. شروع به فریاد کشیدن کرد. تفنگ و تکه‌ی کنده‌‌شده‌اش را پرت کرد و با تمام توان پا به فرار گذاشت. ما هم که روی تپه‌ی آهن‌قراضه‌ها نشسته بودیم به نوع دویدن او خندیدیم.
آخر شب بود که شعاع نوری از سمت جنوب غربی سینه‌ی تاریکی را شکافت و همراهش صدای تَلَق‌تَلَق خفه‌ای آمد. قطار دیگری داشت می‌آمد.
نشستیم و تماشا کردیم که چطور آن قطار با سرعت آمد و در انتهای خط به قطار دیگری که آنجا بود برخورد کرد. واگن‌های قطار عین آکاردئون جمع می‌شد و آهن‌هایشان با سروصدای زیاد به اطراف خط آهن پرتاب می‌شد.
بعد از آن قطار دیگر قرار نبود قطار دیگری بیاید. از کودک آهنی پرسیدم هیچ‌کدام از قسمت‌های قطار خوشمزه هستند؟ او گفت چرخ‌ها خوشمزه‌ترین قسمت قطارند. برای همین شروع کردیم به خوردن یکی از چرخ‌های قطار. چرخ نصف شده بود که هر دو دست از خوردن کشیدیم.
بعد به کوره‌های ذوب‌آهن رفتیم تا یک کم آهن تازه ذوب‌شده بخوریم. اما آهن تازه اصلاً به خوشمزگی آهن‌های زنگ‌زده‌ای نبود که قبلاً خورده بودیم.
روزها روی تپه‌ی آهن‌قراضه‌ها می‌خوابیدیم. بعد شب‌ها روزگار کارگران ذوب‌‌آهن را سیاه می‌کردیم. آن‌قدر آنها را می‌ترساندیم که همگی پا به فرار می‌گذاشتند.
یک شب رفتیم تا مردانی را که تابه خرد می‌کردند بترسانیم. دم یکی از کوره‌ها تابه‌ای را دیدیم که گداخته و سرخ شده بود. به سمتش دویدیم تا آن را برداریم. اما به محض برداشتنش صدای صفیر توری را شنیدم که روی سرمان انداختند.
با دندان به تور حمله کردیم اما هرقدر سخت گاز زدیم باز نتوانستیم آن را پاره کنیم و خلاص بشویم.
آنها دیوانه‌وار فریاد می‌زدند: «آنها را گرفتیم. آنها را گرفتیم!»
بعد هم بلافاصله شروع کردن به سمباده کشیدن بدن‌های‌ ما. درد داشت. دردش خیلی وحشتناک بود!

 

پی‌نوشت:
یک.Great Leap Forward Smelting Campaign : سیاست گام بزرگ به جلو عنوان برنامه‌ای برای تحول اجتماعی و اقتصادی در چین بود که بین سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۰ به دستور مائو به اجرا درآمد. برخلاف اهداف تعریف‌شده‌ی اولیه‌، این طرح در نهایت منجر به پس‌رفت کشور و مرگ حدود چهل میلیون چینی شد.

پویا محمدی

Share
Published by
پویا محمدی

Recent Posts

سیمای ناهنجار مرگ

آمارها و مراکز مربوط به ثبت آمار خودکشی متعدد و پراکنده است و به نظر…

2 سال ago

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

توي چادري که از گرما تب کرده بود، عهد کرديم که تا قيام قيامت يکديگر…

2 سال ago

دو سیب در تشویش

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای…

2 سال ago

آتش در کمان زاگرس

«من لحظه‌ی افتادنش را به چشم دیدم. پاییز بود. چهار روز بود که توی کوه…

2 سال ago

اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد…

2 سال ago

دنیای شگفت‌انگیز نو

این روزها تصاویری از اثر «نمی‌توانی به خودت کمک‌ کنی» از دو هنرمند چینی به…

2 سال ago