اگه می‌تونی تحقیرم کن

همان اوایل «پرویز» صحنه‌ای هست که به جنگ تحلیل‌های روانشناختی از فیلم می‌رود، راهشان را می‌بندد: شخصیت اصلی وارد آسانسور مجتمع می‌شود. دختر و پسری جوان از قبل توی آسانسورند. چشمشان می‌افتد به هیکل گنده و غیرمعمول پرویز، به همدیگر نگاهی می‌اندازند و زیر لبی می‌خندند. پرویز همان‌طور ایستاده، انگارنه‌انگار. آسانسور به طبقه‌ای می‌رسد و دختر و پسر بیرون می‌روند. حالا می‌بینیم پرویز سرش را کَمَکی از آسانسور بیرون می‌کند تا بفهمد آنها کجا می‌روند، مال کدام واحدند. تا آخر فیلم دیگر از آن دختر و پسر اثری نمی‌بینیم، نمی‌فهمیم چه شدند، اما در همین سکانس نشانه‌های همه‌ی شناعتی که بعدتر در نیمه‌ی دوم فیلم مواجهش می‌شویم، و یکه می‌خوریم، هست. فیلم راه نمی‌دهد با قطعیت بگوییم پرویز جوانِ معصوم و سربه‌زیری بوده که با جفای پدر عقده‌های فروخفته‌اش سرریز می‌کند و بدل به هیولایی می‌شود که در نیمه‌ی دوم فیلم می‌بینیم. نمی‌دانیم پرویز قبل‌تر هم آدمی به همین بی‌رحمی بوده یا نه. فیلمساز تکه‌هایی پیوسته از زندگی او را نشانمان نمی‌دهد. قطعه‌های مختلفی می‌بینیم، اما این را نمی‌دانیم ‌که بینِ این قطعه‌ها چه گذشته. بر اساس صحنه‌ی آسانسور، می‌توان فیلم را این‌طور هم خواند که فیلمساز در دستچینش از تکه‌تکه‌های زندگی پرویز، در نیمه‌ی اول قطعات خوب را نشانمان می‌دهد و در نیمه‌ی دوم قطعاتِ بد را. با این خوانش، فیلم دیگر روایت تحول شخصیتی یک آدم از فرشته/ کودک به شیطان نیست، داستان شیطانی است که ابتدا از ماهیتش بی‌خبریم و بعدتر می‌فهمیم شیطان بوده. چرا فیلمساز قطعات زندگی قهرمان فیلمش را به این ترتیب نشانمان داده؟

فیلم روایتِ نه تحول شخصیت پرویز بلکه بلوغ اوست، بزرگ شدنش. پرویز به دلخواه خودش بزرگ نمی‌شود، مجبور می‌شود تجربه‌ی بلوغ را از سر بگذراند. پدرش بهش می‌گوید باید بگذارد از خانه برود و حالاست که او برای به دست آوردن دوباره‌ی جایگاهش در خانه شروع می‌کند به جنگیدن، به نشان دادن خودش، به اینکه چه کارها می‌تواند بکند، چه هیولایی می‌تواند باشد. بلوغ پرویز تبدیل شدن از هیولای پنهان است به هیولای آشکار، هیولایی که خودش و اعمالش را به رخ می‌کشد. بر این اساس منطق روایی فیلم هم درست است. پرویز تا قبلش می‌کوشیده شرارت‌هایش را پنهان کند (دو نمونه: یواشکی به دور از چشم پدر سیگار می‌کشد و بعد خاکستر و آشغالش را هم با دقت تمام بسته‌بندی می‌کند و دور می‌اندازد؛ با بطری آب می‌خورد اما بلافاصله بطری را از آب شیر پر می‌کند تا کسی بو نبرد) اما حالا دیگر برای رسیدن به خواستش نیاز دارد کسی، پدر، یا کسانی، اهالی شهرک، بفهمند با کی طرف هستند و چه کارهایی از او برمی‌آید. طبیعی است حالا که خود او بی‌پرواتر می‌شود و از پنهان‌کاری‌اش می‌کاهد، شرارت‌هایش هم بیشتر به چشم بیایند.

دوربین هم همه‌جا نگاه عابرانه دارد، همیشه در فاصله‌ی سر یک آدم معمولی از زمین به فضاها و شخصیت‌ها نگاه می‌کند، خیلی تکانی نمی‌خورد و روی چیزی تأکید ندارد، نزدیک نمی‌شود به شیئی یا کسی، با فاصله و در سکون تکه‌های زندگی پرویز را نظاره می‌کند. جایگاهش جایگاه یکی از خیل آن همسایه‌هاست که در طول فیلم می‌بینیم. وضعیت دوربین هم تأکیدی است روی سرشت قطعه‌وار فیلم و هم خوانا با کنش‌های قهرمانی که از جایی به بعد تصمیم می‌گیرد شرارت‌های او را به رخ بکشد. دوربین انگار رهگذری است که در طول روز هرازگاه به پرویز برمی‌خورد؛ نگاهی می‌اندازد، لحظاتی می‌ایستد به تماشا، و بعد رد می‌شود و می‌رود. از جایی از فیلم، قهرمان مصمم شده سویه‌ی هیولاوشش را آشکار کند و هیچ عجیب نیست که حالا قساوت‌های این آدم بیشتر از قبل پیش چشم آدم‌های دیگر، دوربین، باشند. توهم پیرپسرِ معصوم و پاکدلی که در ابتدای فیلم ساخته می‌شود، تقلب فیلمساز در نشان ندادن تکه‌هایی از زندگی قهرمان نیست، برآمده از منطق ساختاری روایت فیلم است.

اما اثرگذاری فیلم اتفاقاً حاصل پرداخت کارگردان در تکه‌ی اول فیلم است. در صحنه‌های آغازین فیلم، هیچ نشانه‌ای دال بر خوب یا مظلوم یا بی‌آزار بودن این آدم نیست. از گذر برخوردهای دیگران است که توهم خوب بودن این آدم در ذهن مخاطب شکل می‌گیرد: سرکوفت‌های مدام پدر، نگاه تحقیرآمیز همسایه‌ها، تمسخرهای هر کسی که می‌بیندش. ما به حال او دل می‌سوزانیم و دلمان می‌خواهد او آدم خوبی باشد. برای همین است که در نیمه‌ی دوم فیلم، قساوت او این‌قدر اذیتمان می‌کند. ما با او همدلی‌ای نداریم، نمی‌توانیم درکش کنیم و رفتارها و روزگارش را بفهمیم تا از گذرش در این برهه‌ی تازه‌ی زندگی هم بهش حق بدهیم این کارها را بکند. فقط برای هیکلش و متفاوت بودنش با دیگر آدم‌ها به حالش رقت آورده‌ایم و دوست داشته‌ایم آنی باشد که ما می‌خواهیم و همین است که در نیمه‌ی دومِ فیلم اذیت می‌شویم. پرویز را نمی‌شناسیم و جا می‌خوریم که می‌تواند چنان کاری با یک نوزاد بکند. کارگردان دقیقاً میل ما به نگاه خودبرتربین و دلسوزانه به این شخصیت را می‌قاپد و از همین‌جا ضربه‌اش را می‌زند: فکر می‌کنی تو که آدم عادی این جامعه هستی، می‌توانی از بالا به این آدم نگاه کنی؟ خیله‌خب، تحویل بگیر.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

انکار توام…

مطلب بعدی

آدم بدبینی‌ام

0 0تومان