دنیاهای موازی کتلت و سیب‌زمینی سرخ‌شده

کتلت‌ها توی روغن جیلیز و ویلیز می‌کنند و یکی‌یکی سرخ می‌شوند. نمی‌دانم چرا یک‌دفعه احساس می‌کنم که حتماً باید سیب‌زمینی هم سرخ کنم برای کنار کتلت‌ها، از توی سبد دو تا درشتش را انتخاب می‌کنم. وسط پشت‌ورو کردن کتلت‌های توی تابه و پوست گرفتن و خلال کردن سیب‌زمینی‌ها، از توی آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌ی خودم وسط شلوغی و دودودم تهران، می‌روم به آشپزخانه‌ای بزرگ‌تر در یک خانه‌‌ی حیاط‌دار در آبادان. به جای صدای بوق ماشین‌ها، حالا خانه با سروصدای مهمان‌های سرزده و بچه‌ها پر شده. من دیگر من نیستم. زن میان‌سالی هستم که ایستاده‌ام توی آشپزخانه و به گلدان گل‌های نخودی روی هره‌ی پنجره نگاه می‌کنم و از دست بی‌ملاحظگی همه‌ی آدم‌های زندگی‌ام حرص می‌خورم و وقتی بوی سوختگی سیب‌زمینی‌های توی تابه بلند می‌شود، هول می‌کنم و ماهیتابه‌ی داغ را با دست‌های لخت برمی‌دارم و کف هر دو تا دستم بدجوری می‌سوزد. من این بار هم موقع سرخ کردن کتلت و سیب‌زمینی برای چند لحظه تبدیل به شخصیت زن رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» می‌شوم.

همذات‌پنداری با شخصیت‌های کتاب‌ها یا فیلم‌ها را همه‌ی ما به‌نوعی تجربه کرده‌ایم، در مدتی که داریم کتابی می‌خوانیم یا فیلمی می‌بینیم، خودمان را جای یکی از شخصیت‌های آن کتاب یا فیلم می‌گذاریم. به جای او می‌ترسیم، غصه می‌خوریم، خوشحال می‌شویم، یا به هیجان می‌آییم. البته انگار فرقی هست بین همذات‌پنداری با شخصیت‌های کتاب یا فیلم یا نمایش. در مورد فیلم‌ها، انگار موجودی زنده و واقعی به نام بازیگر فاصله‌ای بین ما و شخصیت می‌اندازد. فاصله‌ای به‌اندازه‌ی فاصله‌ی تجربه‌ای واقعی که برای خودمان اتفاق می‌افتد، یا موقعیتی که دیگری آن را تجربه می‌کند و ما فقط نظاره‌گرش هستیم.  هرقدر هم در طول دیدن فیلم با او احساس همذات‌پنداری کنیم، بیشتر حسمان به همراهی کردن با کسی که برایش نگرانیم، برایش دل می‌سوزانیم یا خوشحال می‌شویم، نزدیک است تا قرار گرفتن در جای خود شخصیت. با پایان یافتن فیلم همیشه تصویر آن بازیگری که نقش شخصیت را بازی کرده، در ذهنمان حک می‌شود و باقی می‌ماند، نه تصویر خود ما در آن موقعیت یا تجربه‌ی داستانی. به همین دلیل در هر موقعیت دیگری هم که باعث یادآوری آن فیلم شود، در جایگاه تماشاگری هستیم که به تماشای آن بازیگر در آن موقعیت نشسته. اگر وقتی توی راهروی یک ساختمان پشت دری معطل مانده‌ایم به یاد «حرفه‌ای» لوک بسون بیفتیم، همیشه ناتالی پورتمن ده‌دوازده‌ساله را می‌بینیم که پشت در خانه‌ی لئون منتظر ایستاده، نه خودمان را در موقعیت او.

در مورد کتاب‌ها ماجرا جور دیگری است. هیچ مانعی میان ما و شخصیتی که با او همذات‌پنداری می‌کنیم فاصله نمی‌اندازد. این ما هستیم که بدون هیچ واسطه‌ای با شخصیت‌ها همذات‌پنداری و موقعیت‌های مختلف داستانی را تجربه می‌کنیم. این بی‌واسطگی و ارتباط کاملاً نزدیک است که باعث می‌شود این تجربه‌ها به‌نوعی تبدیل به تجربه‌هایی از جنس تجربه‌های واقعی زندگی خودمان شوند، تا جایی که گاهی حتی جایگاهی کنار خاطره‌های واقعی در حافظه‌مان پیدا کنند؛ به همین دلیل هم هست که ماجرای همذات‌پنداری با شخصیت‌های کتاب‌ها با خواندن آخرین خط داستان و بستن کتاب تمام نمی‌شود و مثل خاطره‌ها گه‌گاهی سرک می‌کشند توی زندگی‌مان.

همین اتفاق است که باعث می‌شود زمان مفهوم خطی و دوبعدی خودش را از دست بدهد. من همان زمانی که روی یک کاناپه لم داده بودم و سردی جلد کتاب را روی کف دستم حس می‌کردم، هم‌زمان توی یک آشپزخانه هم ایستاده بودم و داغی دستگیره‌های فلزی ماهیتابه کف دستم را سوزانده بود. من در یک بازه‌ی زمانی مشخص دو تجربه‌ی متفاوت را از سر گذرانده و دو خاطره‌ی واقعی را هم در حافظه‌ی ناخودآگاهم ذخیره کرده‌ام. انگار در یک زمان در دو دنیای موازی زندگی کرده باشم؛ دنیاهایی موازی که با اتفاقات مشابهی مانند سرخ کردن کتلت و سیب‌زمینی با هم تلاقی می‌کنند و من از یکی به دیگری می‌روم و دوباره برمی‌گردم.

از این نگاه می‌توان گفت که هر بار کتابی داستانی می‌خوانیم و با شخصیت آن همذات‌پنداری می‌کنیم و تجربه‌های او را از سر می‌گذرانیم، دنیای موازی جدیدی کنار دنیایی که خودمان در آن زندگی می‌کنیم به وجود می‌آید؛ دنیاهایی که انگار خیلی هم با همدیگر موازی نیستند و خیلی وقت‌ها به هم می‌رسند تا ما بارها و بارها در یک زمان واحد در دو مکان و موقعیت مختلف حضور داشته باشیم و تجربه‌های حسی متفاوتی از سر بگذرانیم.

گاهی ماجرا از این هم فراتر می‌رود و این دو دنیای موازی مثل آینه‌هایی روبه‌روی همدیگر عمل می‌کنند و صدها تصویر از مرا در یک فاصله‌ی زمانی مشخص منعکس می‌کنند.

من زنی هستم که ایستاده توی آشپزخانه و کتلت و سیب‌زمینی سرخ می‌کند، هم‌زمان زنی هستم که ایستاده توی یک آشپزخانه‌ی دیگر در شهری دیگر و کتلت و سیب‌زمینی‌هایش می‌سوزد، زنی هستم که لم داده روی کاناپه و موقع خواندن چند سطر از کتاب  بدجوری هوس کتلت و سیب‌زمینی سرخ‌شده می‌کند، هم‌زمان زنی هستم که به یاد می‌آورد هر زمانی که کتلت و سیب‌زمینی سرخ کرده همین تجربه را از سر گذرانده و سعی می‌کند رابطه‌ی دنیاهای موازی کتلت و سیب‌زمینی سرخ‌کرده را برای خودش توضیح بدهد و بوی سیب‌زمینی‌های سوخته او را به خودش می‌آورد و زنی هستم که یادش می‌افتد باید قبل از دست زدن به ماهیتابه‌ی داغ دستگیره‌ها را برداشت.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

بارش باران بر لباس ممنوع است

مطلب بعدی

دیوارهای شهر متولی دارند

0 0تومان