از غبار بپرس/ فرارسیدن بهار را انتظار بکش*

ترجیح می‌دادیم (خودم و ناشر را می‌گویم) به جای اینکه من حرف بزنم کس دیگری حرف می‌زد، گفتند مرسوم است. راستش را بخواهید متأسفانه اسم آدم‌های زیادی به ذهنمان خطور نکرد، تنها از یک نفر که هر دو قبول داشتیم خواهش کردیم که آن یک نفر هم نپذیرفت. بهمن‌پور گفت حالا می‌توانیم به نفر دوم فکر کنیم. گفتم نیازی به فکر کردن ندارد، و تقریباً بلافاصله گفتم خودم ـ از بس که عاشق نفر دوم بودن هستم، من همیشه از نفر دوم بودن بیشتر خوشم آمده تا نفر اول بودن ـ پُر سن‌وسال‌ها می‌دانند، برای آن دسته از جوان‌هایی می‌گویم که احتمالاً نمی‌دانند، تا حالا از این کارها نکرده‌ام، رونمایی و این جور چیزها را می‌گویم. اما نشست و برخاست با جوان‌ها به قول خودشان عواقبات دارد. تا امروز حدود ششصد هزار جلد از کتاب‌هایم فروش رفته، بدون یک سطر آگهی تبلیغاتی یا رونمایی. آدم خوش‌شانسی بوده‌ام.
بعضی‌ها دلشان می‌خواهد تا آخر روی صحنه باشند، من از اولش نخواسته‌ام. دوستی می‌گفت اگر فلانی ماهی یک‌بار عکسش صفحه اول روزنامه نباشد حالش بد می‌شود. من اگر سال‌تاسال هم جایی ازم خبری نباشد یا خبری ازم نگیرند ناراحت نمی‌شوم. نه اهل مسابقه دادنم، نه جایزه، نه بزرگداشت. تعداد کل مصاحبه‌هایی که در سی چهل سال گذشته کرده‌ام به سختی از انگشتان یک دست تجاوز می‌کند. مواردی هم که تن داده‌ام یا مناسبتی داشته یا درباره‌ی موضوعی بوده که ربط چندانی به عکاسی نداشته است. هر وقت اجازه نداده‌اند حرف‌هایی را بزنم که همه یواشکی می‌زنند، مصاحبه نکرده‌ام. چند وقت پیش خبرنگار روزنامه‌ای می‌خواست درباره‌ی عکاسی در شرایط برفی مصاحبه کند، دیدم بیشتر دلم می‌خواهد درباره‌ی سانسور حرف بزنم، دانشم درباره‌ی این موضوع بیشتر از اطلاعاتم درباره‌ی عکاسی در شرایط برفی بود. اما آن را نمی‌خواستند، این را می‌خواستند، نکردم. عید پارسال هم که حدود نیمی از مصاحبه‌ای را ـ برخلاف قولشان ـ با اجازه‌ی خودشان سانسور و حتی تحریف کردند، دیگر برای همیشه قید آن مصاحبه‌های گه‌گاهی را هم زدم. رادیو تلویزیون که هیچ. اصــولاً به باور من لزومی هم ندارد عکاس به‌عنوان عکاس حرف بزند. او اگر حرفی داشته یا دارد قاعدتاً باید آن را در عکس‌هایش گفته باشد یا بگوید. حرف‌های من (البته همان قدرش که می‌توانسته‌ام بگویم) همین‌هاست، همین‌هایی که توی کتاب‌هایم گفته‌ام. حرف‌های مهمی هم نیست. عمدتاً حرف‌هایی است خیلی ساده و روشن درباره جنبه‌هایی از زندگی و آداب و رسوم گروه‌های اجتماعی معینی در یک دوره‌ی تاریخی؛ مصداق همان حرفی است که حدود سی سال پیش نیازگلدی آخوند در روستای دویدوخ در پاسخ به اعتراض چند جوان غیرتی گفت: «اگر پنجاه سال پیش کسی زندگی ما را عکاسی کرده بود الان می‌فهمیدیم که بوده‌ایم، از کجا آمده‌ایم و چطور زندگی کرده‌ایم». این جوان، منظورش من بودم، الان دارد این کارها را برای پنجاه سال بعد می‌کند.
کمی پس از انقلاب، گروه‌های چپ و مذهبی تعدادی از عکس‌هایم را، بیشتر بدون اطلاع من، در تیراژ چند ده هزارتایی پوستر کرده بودند؛ توی دهات‌ها هم می‌دیدمشان. این عکس‌ها را عمدتاً جلوی دانشگاه می‌فروختند، همان‌جایی که هنوز هم کتاب‌های جلد سفید را می‌فروشند. یادم نمی‌رود وقتی که از فروشنده پرسیدم این عکس‌ها را کی گرفته گفت: «عکاس خودمان». من نه عضو آن گروه بودم نه هوادارش (اسمی هم زیر عکس نگذاشته بودند) گفتم دستش درد نکند، یکی هم خریدم. گاوهایم را بیشتر از خودم می‌شناختند. یک شب که توی روستایی دنبال جای خواب می‌گشتیم وقتی با چند نفری که اکثراً معلم و توی میدان روستا ایستاده بودند صحبت کردیم و فهمیدند عکاسم و همان کسی هستم که آن عکس را گرفته، به غیر از دادن شام و جای خواب روز بعد هم راهنمایمان شدند.
وقتی بالاخره خواستم تصمیم بگیرم که همه‌ی زندگی‌ام را وقف عکاسی کنم، سر یک دوراهی بودم؛ یا باید برای گروهی از عکاسان و منتقدان و گالری‌ها و آنها که می‌خواستند نسخه‌ی منحصربه‌فردی از یک عکس داشته باشند عکاسی کنم یا برای کسانی که احساس نزدیکی بیشتری با آنها می‌کردم. معلم‌ها راه را نشان داده بودند و از بزرگ‌ترین معلمم، انقلاب هم درسی یاد گرفته بودم که نمی‌توانستم به این زودی‌ها فراموش کنم. جوان‌ها یادشان نمی‌آید، ما یادمان نمی‌رود. ما هم برای توده‌ها زندان رفته بودیم، اما توده‌ها حرف ما را نمی‌فهمیدند، برایشان زیادی لوکس بودیم، روشنفکر خودباخته بودیم، غرب‌زده بودیم. نمایندگانِ نمایندگانشان عاشق «غربزدگی» آل احمد بودند. شکاف واقعی بود، هنوز هم هست، هیچ‌وقت هم از بین نمی‌رود، فکر کردم شاید بشود کمترش کرد. چیزی را فهمیده بودم و نمی‌توانستم زیر سبیلی در کنم. راه دوم را انتخاب کردم، همان راهی را که معلم‌ها نشان داده بودند: نوشتن مشق‌های نانوشته، پُرکردن بخشی از آن شکاف، رساندن عکس به در خانه‌ها، نه دنبال توده‌ها دویدن، نه خیلی جلوتر حرکت کردن. راهم را پیدا کرده بودم، راهم ساختن راه بود.
من یک دهه‌شصتی هستم، شصت میلادی. شاید دیگر حرف‌هایم به درد کسی نخورد. شاید اگر این شکاف بین نسلها نبود نیازی هم به زدن چنین حرف‌هایی پیدا نمی‌شد. اما اینجا و آنجا می‌بینم که جوان‌ها هنوز هم به موسیقی دهه‌ی شصت گوش می‌کنند. انگار زبان هنر ساده‌تر از زبان فلسفه است. انگار اینکه می‌گویند روشنفکرها حرف‌های ساده را پیچیده می‌کنند و هنرمندان حرف‌های پیچیده را ساده آنقدرها هم بیراه نبوده. من متعلق به قرنی هستم که گذشته، قرن آرمان‌ها، انقلاب‌ها، جنگ‌ها و جنایت‌ها. آینده‌ای بوده‌ام که دارد به گذشته می‌پیوندد. الان قرن بیست و یکم است. قرنی که هنوز شروع نشده انگار عجله دارد تکلیفش را هر چه زودتر با همه روشن کند. انگار سال ۲۰۰۰ که عده‌ای منتظر منجی و معجزه بودند همین دیروز بود، ۱۱ سپتامبر هم دیروز بود، همین‌طور جنگ عراق. معجزه اتفاق افتاده است. جلوی چشممان است. از آن چیزهایی که مشخصه‌ی قرن گذشته بود فقط دو تای آخرش مانده به اضافه ریاکاری تا سر حد وقاحت و عنوان پر طمطراق عصر اطلاعات و ارتباطات؛ آدم‌ها هزارهزار جلوی چشم اعضای کلوپ مدیترانه توی دریا غرق می‌شوند و آنها که مرزهایشان را بسته‌اند در کنفرانس‌هایشان برای ابراز همدردی یک دقیقه سکوت اعلام می‌کنند؛ عصر جهانی شدن وقاحت، عصر اطلاعات و ارتباطات؛ هر جا که باشی تلفن موبایلت گزارشت را می‌دهد. کارت‌های اعتباری می‌گویند چه خورده‌ای یا چه می‌پوشی، ۱۹۸۴ در ۲۰۱۵، قلعه‌ی حیوانات، برادر بزرگ‌تر نظم نوین همه را زیر نظر دارد. حتی توی رختخواب هم آرامت نمی‌گذارد. موبایل زنگ کوتاهی می‌زند، از همسرم می‌پرسم چه بود می‌گوید تبلیغ فلان کالا. ما از این چیزها نداشتیم، نسل امروز اموراتش بدون این چیزها نمی‌گذرد. بعضی‌ها حتی موقع عشقبازی یک چشمشان به آیفونشان است. خیلی از موزه‌ها و نمایشگاه‌های معتبر کارشان شده نمایش لباس زیر یا لباس شب سلبریتی‌های درگذشته. هر روز یک حراجی بزرگ برگزار می‌شود، هر روز صحبت از بالاترین پیشنهادهاست و آدم‌های آماده‌ی خرید و فروش، همه چیز خریدنی و فروختنی شده. تابلوی پل گوگن در برابر سیصد میلیون دلار ناقابل راهی خانه‌ی شیخی در قطر می‌شود. قهرمانان سریال‌ها شده‌اند دلالان املاک و مستغلات. یک دنیای سورئال واقعی. عکاسی مستند دارد می‌شود استیج‌فتوگرافی، بازسازی صحنه‌ی قتل آنها که به خاطر مردم جان دادند در شهرک سینمایی و تبدیل آنها به تابلوهای چند ده میلیونی؛ عکاسی از واقعیت دارد می‌شود عکاسی از شبه واقعیت. هر آنچه سخت و استوار بوده دود شده و به هوا رفته، ما هم داریم دود می‌شویم. واقعیت ما هم دارد مجازی می‌شود.
چند ماه پیش برای سخنرانی برای عده‌ای دانشجوی کارشناسی ارشد یکی از دانشگاه‌ها دعوتم کرده بودند. ضمن حرف‌هایم گفتم در کتابفروشی‌مان سپرده‌ام اگر کسی کتاب بلند کرد به رویش نیاورید، چند نفری گفتند آدرس کجاست، دادم. حتی سر و کله یک نفرشان هم پیدا نشده. برای بلند کردن یک جلد کتابی که پول خریدش را نداشتیم چه عذاب وجدانی را تحمل می‌کردیم. همسرم می‌گفت کتابی دیده که تیراژش ۱۵۰ جلد بوده، در کشوری هشتاد میلیونی.
در این اوضاع و احوال باز هم کتابی منتشر کرده‌ایم. مسئولیتش به گردن ناشر است. خوشبختانه حریف جوان‌ها نمی‌شود شد. می‌گویید نه؟ به خیابان‌ها نگاه کنید. فکر می‌کردم آخرین پروژه‌ام «در کوچه‌های جهان» (۱) باشد. چندتایی از عکس‌های قابل چاپش را در انتهای کتاب آورده‌ام. امکان چاپش نیست. رهایش کرده‌ام. سانسور قد آدم را کوتاه می‌کند، بلند قد نیستم، اما کوتاه‌تر از این هم نمی‌توانم بشوم. «گزارش یک زندگی» صرفاً کلاژی از کتاب‌های قبلی نیست. البته بخشی از عکس‌ها قبلاً در کتاب‌های مختلف با تیراژهای بسیار متفاوت چاپ شده‌اند، بعضی از این کتاب‌ها را دیگر گمان نکنم بتوانم تجدید چاپ کنم. بخشی دیگر عکس‌هایی است که یا تازه پیدایشان کرده‌ام یا این اواخر گرفته‌ام. اما مهم‌تر از همه‌ی اینها هدف از تدوین کتاب نشان دادن تصویری کلی از سیرِ کاریِ عکاس در زمانی به درازای نزدیک به نیم قرن بوده است، کاری که تک‌تک کتاب‌ها از پس آن برنمی‌آمدند.
دوستان، عکاسی برای من شاید راهی بوده برای مبارزه با مرگ، شاید جلوگیری از سقوط، شاید فرار از دست آنچه داشته دیوانه‌ام می‌کرده و ساختن دنیایی اختصاصی و کم‌تنش‌تر با نگاتیوها و اسلایدهایم یا انجام وظیفه به‌عنوان یک روشنفکر و بالاخره شاید هم همه‌ی اینها. به‌رغم دشواری‌ها کار کرده‌ام، زندگی کرده‌ام و لذت برده‌ام. دوستی می‌پرسید اگر دوباره متولد می‌شدی دلت می‌خواست چطور زندگی کنی؟ گفتم: همین‌طور که کرده‌ام. بعضی وقت‌ها یا جاها چگونه مردن دشوارتر از چگونه زیستن می‌شود. بعضی وقت‌ها آخرهایش بدجوری تمام می‌شود یا برایت تمامش می‌کنند. یادم می‌آید وقتی به دوستی گفتم سپرده‌ام پس از مرگم مراسم نگیرند، گفت آدم تا زنده است خودش تصمیم می‌گیرد وقتی مُرد دیگران. گفتم خودم پرونده را ببندم. تا اینجایش آدم خوش‌شانسی بوده‌ام. در سرزمینی زندگی کرده‌ام که دوستش داشته‌ام، کاری را کرده‌ام که مورد علاقه‌ام بوده و به آن اعتقاد داشته‌ام، با مردمی نشست و برخاست و زندگی کرده‌ام که حاضر بوده‌ام برایشان زندان بروم. به کاستی‌ها و ضعف‌هایمان با دیده‌ی اغماض نگاه کنید. ما همین‌قدر می‌فهمیدیم، همینقدر توانستیم. حالا نوبت شما جوا‌ن‌ترهاست. شاد باشید.

 
* بخشی از یک شعر نیست بلکه عنوان دو تا از کتاب‌های جان فانته است. برای من این عنوان‌ها شعر بود. فانته داستان‌نویس امریکایی (۱۹۸۳-۱۹۰۹) مشهورترین آثارشAsk the Dust, Wait Until Spring, Wine of Youth
۱. «در کوچه‌های جهان» قرار بود نتیجه‌ی سی چهل سال سفرهای خارج از ایران عکاس را نشان دهد.
**این یادداشت را نشر نظر اولین‌بار در بروشوری به بهانه‌ی انتشار کتاب «گزارش یک زندگی» منتشر کرده است.

2 Comments

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

این لعنتی دوست‌داشتنی

مطلب بعدی

همه‌چیز مهم است و هیچ‌چیز مهم نیست

0 0تومان