صدام چگونه سخن گفت

یک عمر تفریحش شکار غزال بود، غذای مورد علاقه‌اش گوشت غزال. اما در سیزدهم دسامبر ۲۰۰۳ که با ۷۵۰ هزار دلار پول نقد، دو کلاشنیکف و یک هفت‌تیر در سوراخ‌موشی نزدیک زادگاهش تکریت دستگیر شد، هیچ شباهتی به غزال نداشت. با موهایی ژولیده و ریشی هم‌اندازه‌ی ریش فیدل کاسترو، صدام بیشتر شبیه کفتاری پیر بود.
جرج بوش پسر برای حمله به عراق دو بهانه به جامعه‌ی جهانی فروخت: داشتن سلاح‌های کشتار جمعی (در واقع هم‌چنان داشتنش، چون قبلاً‌ امریکایی‌ها خودشان این‌ها را با تخفیف‌های ویژه به صدام فروخته بودند) و ارتباطِ تنگاتنگ و در سطوح بالا با گروه‌های تروریستی از جمله القاعده. پدرخوانده‌های جهان اجماع که کردند، نیروهای ائتلاف را که به زادگاه تمدن ریختند،‌ پایتخت هفده روز بیشتر نپایید و سقوط کرد. صدام چند صباحی ناپدید و تحت ‌تعقیب بود تا این‌که راننده‌اش چیزخورش کرد و جایش را به نیروهای ائتلاف لو داد. «خانم‌ها، آقایان، گرفتیمش.»
قرار گذاشتند صدام چندوقتی، قبل از تحویل به دولت موقت عراق برای اجرای عدالت، در اختیار امریکایی‌ها باشد. امریکایی‌ها دستشان خالی بود و می‌خواستند ببینند صدام گزگ دستشان می‌دهد یا نه. اما صدام که می‌دانست حکمی غیر از اعدام در انتظارش نیست دلیلی نمی‌دید به دشمن اطلاعات بدهد. به‌علاوه، دلواپس تصویری بود که بعد از مرگ از خود باقی می‌گذارد. انگیزه‌های زیادی برای سکوت داشت و دریغ از یک دلیل موجه برای اعتراف. ذهن خبرنگارها سمت شکنجه می‌رفت. پرسیدند. دونالد رامسفلد، وزیر دفاع وقت امریکا، اعلام کرد با او مانند اسیر جنگی و طبق کنوانسیون ژنو رفتار خواهد شد. بعدتر که پرسیدند آیا صلیب سرخ که ناظر اجرای کنوانسیون ژنو است به صدام دسترسی دارد، از جواب طفره رفت و گفت وکلا باید تصمیم بگیرند. بعدتر وقتی لزلی استال، مجری کانال تلویزیونی سی‌بی‌اس امریکا، در گفت‌وگویی با رامسفلد دوباره موضوع را پیش کشید، رامسفلد از بیخ منکر شد. اما چند سال که از ماجرا گذشت روایتی از بازجویی‌های صدام بیرون آمد و رسمیت گرفت که هرچند کمی هالیوودی است، موثق‌ترین نسخه‌ی موجود است و در پسش حقیقتی هولناک. صدام باید برای جنایاتش مکافات می‌کشید، اما جنگ دلیلی نداشت. اعترافات صدام به گفته‌ی امریکایی‌ها بدون شکنجه صورت گرفته و قهرمان این داستان بازجوی امریکایی و جوانی است زاده‌ی لبنان.

مستر جورج خالی

صدام هر روز در زندان مردی امریکایی را می‌دید که او را با نام «مستر جرج» می‌شناخت. از سیزده هزار کارمند اف‌بی‌آی فقط سیزده نفر عربی حرف می‌زدند. شب کریسمس ۲۰۰۴ بود که از اف‌بی‌آی با جرج پیرو تماس گرفتند و فهمید برای بازجویی از صدام انتخاب شده. مأمور میدانی سی‌وچندساله‌ای با فقط پنج سال سابقه‌ی کار شده بود مسؤول پاسخ به بزرگ‌ترین پرسش‌های تاریخ معاصر. صدام هنوز تسلیحات کشتار جمعی داشت؟ با القاعده همکاری می‌کرد؟ چرا تصمیم گرفت با امریکا بجنگد؟ کارول استراود، تحلیلگر اطلاعاتی اف‌بی‌آی و عضو تیم امریکایی مسؤول بازجویی از صدام، می‌گوید پیرو همان اول گفته اگر موفق بشوند، اعتبار پیروزی مال همه است و اگر شکست بخورند مال او.

هفتم فوریه‌ی ۲۰۰۴، پیرو که به بغداد رسید حتی نمی‌دانست صدام با تیمشان حرف می‌زند یا نه. صدام می‌دانست او دقیقاً چه پستی در سازمان دارد و قطعاً به این راحتی‌ها حرف نمی‌زد. «صدام نمی‌دانست من کی هستم. کمتر از پنج سال سابقه در اف‌بی‌آی داشتم و فقط یک مأمور بودم. تنها چیزی که صدام می‌دانست این بود که عضو دولت امریکا هستم. اما سِمتم هرگز برایش فاش نشد.»
جرج پیرو، ‌رسیده و نرسیده، قبل از پا گذاشتن به سلول بی‌پنجره‌ی صدام در کمپ کراپر فرودگاه بغداد، کار روی روح و روان دیکتاتور را شروع کرد. برای بازجویی، صندلی صدام را پشت به دیوار و صندلی مستر جرج را پشت به در گذاشتند. پیرو می‌خواست در ناخودآگاه صدام، جای تنها راه خروج از محبس را بگیرد. «یک جور مانع روانی بین او و در بودم.» نخستین سؤالی که پیرو انتخاب کرده بود چیزی بود که می‌دانست دیکتاتور جواب می‌دهد.
– مستر صدام، دستاوردهایت چه بوده؟
– بیرون کشیدن نفت از دست بیگانگان و ملی‌ کردن صنعت نفت، رشد اقتصاد، بهبود وضع آموزش و بهداشت. مردم عراق برای کارهایی که کرده‌ام عاشق من هستند. در انتخابات گذشته رأی صددرصدی به من دادند.
بعد که از اشتباهات دیکتاتور پرسید جواب گرفت «هیچ». افسوس؟ «هیچ». آمادگی نداشت درباره‌ی اشتباهاتش با دوست دیروز و دشمن امروزش درددل کند. حرفه‌ای بود اما خیال همکاری نداشت. چارلز دلفر، از بازرسان تسلیحاتی سابق سازمان ملل و کارشناس تسلیحات کشتار جمعی عراق که ریاست تیم بازجویی از صدام را بر عهده داشت، می‌گوید: «رفتار صدام کاملاً رفتار رئیس‌جمهور عراق بود… مؤدب به سوال‌های جرج گوش می‌داد و می‌گفت مطمئنم این‌ها سؤال‌های جالبی هستند اما می‌دهم کسی نگاهی به آن‌ها بیندازد و انتظار داشت که کاغذ را بدهد به دستیاری که فکر می‌کرد کنارش هست اما دیگر دستیاری در کار نبود، درست است، من در زندانم.»
دستاورد جرج چه بود؟‌ جا انداخت که او را مستر صدام صدا کند و صدام او را مستر جرج. بماند که بعدتر این دو در تنهایی یکدیگر را صدام و جرج صدا می‌زدند.

ای کلک

روز دوم. هشتم فوریه‌ی ۲۰۰۴. همان‌جا. «صدام باید فکر می‌کرد آدم خیلی قدرتمندی هستم و در مقام جانشین رئیس‌جمهور امریکا حرف می‌زنم. سنم قطعاً یکی از نگرانی‌ها بود. صدام چطور به منی که آن‌موقع سی‌واندی‌ساله بودم نگاه می‌کرد؟ توقع داشت کسی به آن جوانی از او بازجویی کند؟ همین را هم پرسید.»
«تو برای این عملیات زیادی جوان نیستی؟»
پیرو از قبل خودش را آماده کرده بود.
«شما که جوان‌تر از من بودید و شدید معاون رئیس‌جمهور. سنتان کمی از من بیشتر بود که رئیس‌جمهور شدید. عجیب است حرف سنم را پیش می‌کشید. فکر می‌کردم هر کس نداند شما می‌دانید که توانایی من مهم است نه سنم.»
«می‌خواستم صدام هروقت نگاهم می‌کند یادش بیاید هم‌سن من که بوده چیزی وجود نداشته که نتواند به آن برسد و حالا همان بلا دارد سرش می‌آید. لبخند زد و انگشت اشاره‌اش را سمت من تکان داد و گفت تو از آن حرام‌زاده‌های حقه‌بازی. باید حواسم به تو باشد.»

خدای سلولش شدم

جرج اول می‌خواست به صدام بقبولاند قوی‌تر از اوست. صدام حتی نمی‌دانست او کارمند اف‌بی‌آی است. پیرو معتقد است اگر صدام می‌فهمید او مأموری میدانی بیش نیست عصبانی می‌شد. لابد خون‌خواری با آن کبکبه و دبدبه به خودش حق می‌داد دولت امریکا رعایت احترامش را بکند و بازجویی گنده‌تر از این‌ها برایش بگمارد. برایش مهم بود جرج به چه کسی گزارش می‌دهد. «فکر می‌کرد، و چند باری هم به زبان آورد که، من مستقیماً به رئیس‌جمهور امریکا جواب پس می‌دهم.» پیرو هم گذاشت او این‌طور فکر کند.
قدم بعدی این بود که خدای سلول صدام شود و او را از هر لحاظ به خود وابسته کند. ترسا فلیکس، تحلیلگر اطلاعاتی بازنشسته‌ی اف‌بی‌آی،‌ از دیگر همکاران پیرو در مأموریت نسبتاً‌ غیرممکن، می‌گوید: «استراتژی جرج این بود کاری کند که صدام به او وابسته شود … و هر چیزی که صدام سراغش می‌رفت کنترل کند. یعنی تمام زندگی‌اش را.»
«نمی‌خواستم صدام با هیچ‌یک از بازجوهای دیگر تعامل داشته باشد. نمی‌خواستم با زندانی‌های دیگر تعامل داشته باشد، حتی با پرسنل پزشکی. دنبال تعامل با هر انسانی که بود باید از من می‌خواست.»
استراود می‌گوید: «جرج شده بود محرم اسرارش، شاید، دوستش، سرگرمی‌اش، همه‌چیزش.» درست همان‌طور که جرج می‌گوید: «صدام شاعر بود و دوست داشت هنرش را به‌اشتراک بگذارد. می‌دیدم موقع خواندن شعرهایش و توضیح معنای واقعی آن‌ها چه لذتی می‌برد. خیلی به این موضوع می‌بالید.»
جرج با زندان‌بان‌ها تمرین می‌کرد که گاهی سرشان داد بزند و آن‌ها هم دستپاچه و وحشت‌زده این‌سو و آن‌سو بدوند. «این بخشی از استراتژی ما بود.» نمایش اجرا می‌شد تا دیکتاتور فکر کند جرج شخصاً مسؤول اوست. جرج این توهم را تقویت می‌کرد. «در اصل داشتم به او می‌گفتم من مسؤول تمام جوانب زندگی‌اش هستم و اگر به چیزی نیاز داشته باشد باید از من بخواهد.» صدام حالا همه‌جوره به او وابسته می‌شد. کهنه‌هایی را هم که صدام عاشقشان بود کنترل می‌کرد. صدام وسواس نظافت داشت و از این کهنه‌ها برای تمیز کردن سلول و میوه‌های تازه استفاده می‌کرد. هر روز شعر می‌نوشت اما اختیار قلم و کاغذ دست مستر جرج بود. اختیار روز و شب سلول هم. «به نگهبان‌ها گفته بودیم ساعت‌هایشان را درآورند. تنها کسی که ساعت مچی داشت من بودم. این هم خیلی برایش مشهود بود چون بزرگ‌ترین ساعتی را که می‌شود تصور کرد به مچم می‌بستم؛ متوجه می‌شدم که صدام حواسش به ساعت مچی من است. ناراحت بود از این‌که من تنها کسی هستم که ساعت دارم. راستش چند باری دراین‌باره حرف زد. باورش نمی‌شد بزرگ‌ترین ارتش جهان نتواند برای پرسنلش ساعت تهیه کند. من هم می‌گفتم هر موقع دلش بخواهد می‌تواند ساعت را از من بپرسد. همین ساعت پرسیدنش برای نقشه‌ی ما اهمیت داشت.»

پایش نشستم

«هیچ‌وقت صدام را شکنجه نکردم. از هیچ تکنیک پیشرفته‌ای روی او استفاده نکردم. بلد هم نبودم. این کار در تضاد با سیاست‌های اف‌بی‌آی و ارزش‌های اصلی آن است.» در کنوانسیون ژنو اشاره‌ی مستقیم به شکنجه‌هایی مثل القای حس غرق شدن، زیاد کردن گرما یا سرمای اتاق، ایجاد سروصدای زیاد و محرومیت زندانی از خواب نشده. تازه نفرت عمومی از صدام آن‌روزها به‌قدری زیاد بود که چندتایی چک‌ولگد به او، که هزاران کشته را روانه‌‌ی آن دنیا کرده بود، حکماً به ساحت مقدس حقوق بشر برنمی‌خورد اما «فکر می‌کنم صدام مشخصاً در حیات سیاسی‌اش نشان داده بود که به تهدید، یا هر رویکرد ترس‌محور، جواب نمی‌دهد.» راه شکستن چنین آدمی چه بود؟ «زمان.» چند ماه زمان که طی آن پیرو صدام را اداره کرد و رابطه‌ای برمبنای وابستگی، اعتماد و عاطفه با او ساخت. پیرو مدام جای رفتارهای مهربانانه و تحریک‌کننده را با هم عوض می‌کرد.

عصبانی‌اش کردم

مثلاً به صدام فیلم‌هایی از سقوطش و پایین کشیده شدن مجسمه‌هایش نشان داد. «می‌خواستم این فیلم‌ها را ببیند و عصبانی شود؛ شاد، عصبانی، غمگین. وقتی کسی را وارد این احساسات می‌کنی نمی‌تواند خودش را خیلی کنترل کند. حین مصاحبه آسیب‌پذیرتر می‌شود.» همین حقه‌ی ساده کاسبی پیرو را رونق داد. موقع تماشای فیلم‌ها، «عصبانیت را در چهره‌اش می‌دیدی. سعی می‌کرد نگاه نکند. سرش را می‌انداخت پایین … صورتش شدیداً سرخ می‌شد. صدایش عوض می‌شد و چشم‌هایش پر از نفرت. داشتیم درباره‌ی دلیل حمله به کویت حرف می‌زدیم، این‌که چه‌چیزی باعث شد به کویت حمله کند». ۱۹۹۰ بود. صدام کویت را متهم کرد به خرابکاری در اقتصاد عراق. اما موضوعی که واقعاً جنگ را برای صدام شروع کرد توهینی بود شخصی. «وزیر خارجه‌اش را فرستاده بود کویت تا با امیر الصباح، رهبر سابق کویت، دیدار و مسائل را حل و فصل کند. امیر به وزیر خارجه‌ی عراق گفته بود تا زمانی که تمام زن‌های عراقی را به فاحشه‌های ده‌دلاری تبدیل نکند دست از کارهایش برنخواهد داشت … گفت می‌خواسته امیر الصباح را برای این حرف تنبیه کند.» امریکا صدام را از کویت بیرون کرد تا دیکتاتور دیگر مهری به خاندان بوش نداشته باشد. «از پرزیدنت بوش خوشش نمی‌آمد. دوست داشت با پرزیدنت ریگان ملاقات کند. فکر می‌کرد او رهبر بزرگی بوده. مردی محترم. از پرزیدنت کلینتون هم خوشش می‌آمد. اما از پرزیدنت بوش پدر یا پسر خوشش نمی‌آمد.»
جرج به صدام مستندی انگلیسی هم نشان داد از بدرفتاری‌های رژیم او پس از جنگ اول خلیج فارس در ۱۹۹۱.
– این فیلم را غربی‌ها ساخته‌اند. در امریکا نمایش داده شده. چطور باید باورش کنیم؟ … زندانی‌ها داشتند خیانت می‌کردند.
– اما این فیلم‌ها نشان می‌دهد بهای توقف خیانت جان انسان‌هاست.
– بعضی از افراد من رفتار غلطی داشتند. نباید زندانی‌ها را کتک می‌زدند … [حین تماشای مهاجرت کردها] شاید دارند برای دوری از منطقه‌ی جنگی مهاجرت می‌کنند.
جرج متوجه شد صدام به چیزی که مستند نشان می‌دهد واکنش‌های خوبی ندارد. صحنه‌هایی مرتبط با همین جلسه بین جرج و صدام در مستند بازجویی‌ از صدام، ساخته‌ی شبکه‌ی نشنال جئوگرافی، بازسازی شده. بازیگر نقش صدام بخشی از مستند را می‌بیند که در آن زنی روستایی می‌گوید: «خانه‌هایمان را سوزانده‌اند و چیزی برایمان باقی نمانده.» صدام می‌زند زیر خنده‌ که «مگر قبلش چه داشته‌اند؟ کلبه‌های نِئین؟ من دارم این آدم‌ها را به عصر مدرن می‌آورم. باید ممنون من باشند».
گاهی خیلی سخت می‌شد موقع حرف زدن درباره‌ی اثر قساوت‌های صدام قضاوت نکرد. اما مستر جرج می‌گوید که هیچ‌وقت قضاوت نکردم چون فکر می‌کردم خیلی به بازدهی کارم ضربه می‌زد.
– صدام! کمک کن بفهمم، از ‌نظر خودت، چرا از گاز شیمیایی در برابر مردم خودت استفاده کردی؟
– لازم بود.
– لازم بود؟
مستر جرج ادامه ‌می‌دهد که «داشت برمی‌آشفت. دیگر قادر به کنترل بازجویی نبود. از لحاظ روانی داشت فرومی‌شکست. گفت بس است. این برنامه را قطع کن. در حد من نیست درباره‌ی چنین پروپاگاندایی اظهار نظر کنم. من رئیس‌جمهور عراقم! عصبانی بود. فیلم را پس زد. می‌شد ناامیدی را در چهره‌اش دید».

آوریل پرحادثه

دستگیری صدام از شورش‌ها نکاسته بود. جنگ از کنترل خارج می‌شد. عراق از هم می‌پاشید و همین فشار روی جرج را زیادتر می‌کرد. صدام هم داخل سلول مثل کشورش از هم می‌پاشید. «آوریل بود که صدام متوجه شد کم‌کم واقعاً دارد کنترل خودش را از دست می‌دهد. می‌خواست با من تعامل کند. می‌خواست بروم دیدنش. می‌خواست با من حرف بزند. می‌دانست نباید با من حرف بزند اما دیگر دست خودش نبود.» جرج در این شطرنج روانی دست بالا را گرفته بود. اما نوبت حرکت صدام بود. «غذایش را از دریچه‌ی سلول نپذیرفت و درخواست کرد غذایش را از در، و به‌عنوان رئیس‌جمهور عراق، به او بدهند. زندان‌بان‌ها در را باز کردند و به او غذا دادند. من فوراً این رویه را متوقف کردم.» صدام عقب‌نشینی نکرد که هیچ، قمارش را بالاتر هم برد. دست به اعتصاب غذا زد. «گفت تمایل ندارد مثل بقیه‌ی زندانی‌ها غذایش را بپذیرد چون مثل بقیه‌ی زندانی‌ها نیست. فقط موقعی غذا می‌خورد که مثل رئیس‌جمهور عراق به او غذا بدهند.» به قول ترسا فلیکس «این چالش بزرگی برای اتوریته‌ی جرج بود».
چارلز دلفر، ‌رئیس جرج، می‌گوید: «صدام سابقه‌ای طولانی در تحمل داشت. یکی از کتاب‌های موردعلاقه‌اش «پیرمرد و دریا» نوشته‌ی همینگوی بود. ماهیگیری پیر که به دریا می‌زند و تقلایی طولانی می‌کند برای گرفتن یک ماهی. این مفهوم شکوه تقلا، این‌که حتی اگر در آخر بمیری؛ تقلا خوب است. پس اگر صدام را در موقعیتی بگذارید که خودش را در حال تقلا ببیند، می‌خواهد آن وضع را بشکند و این کار را خواهد کرد.»
جرج می‌دانست «به لحاظ تاریخی اولتیماتوم به صدام جواب نمی‌داد. اولتیماتوم ما را که به جنگ ۱۹۹۱ منتهی شد قبول نکرد. و به اولتیماتوم ما در ۲۰۰۲ که منتهی به جنگ ۲۰۰۳ شد هم اعتنا نکرد».
«وقتی دست از غذا خوردن برداشت، نگران سلامتی‌اش بودم. داشت ضعیف می‌شد. می‌توانم بگویم برای اولین بار در بازجویی‌ها مضطرب بودم. اگر چیزی که می‌خواست به او می‌دادم، درخواست‌های بعدی‌اش شروع می‌شد و ادامه پیدا می‌کرد. برایش کاملاً توضیح دادم که ما کوتاه نخواهیم آمد … از او خواستم فکر کند اگر جای من بود کار دیگری می‌کرد. گفت نه. او هم کوتاه نمی‌آمد. گفتم پس بچرخ تا بچرخیم.»
چارلز دلفر می‌گوید: «به این استراتژی رسیدیم که فشار بیشتری روی صدام بگذاریم تا از اعتصاب غذایش کوتاه بیاید.»
حالا نوبت حرکت جرج بود: «به او گفتم برای پرونده‌ی مهم‌تری چند روزی ترکش می‌کنم. اما به او سر می‌زنم چون نگرانش هستم. بلند شدم و از سلول آمدم بیرون. او مانده بود و سلولش تا به چیزهای تازه‌ای که به او گفته بودم فکر کند. می‌رفتم سمت ماشینم که یکی از زندان‌بان‌ها دنبالم آمد و گفت صدام مرا می‌خواهد. وقتی دوباره وارد سلول شدم صدام نگاهم کرد و گفت واقعاً نگران من است و فقط به‌خاطر من غذا خواهد خورد. این قطعاً یک شطرنج روانی بین من و صدام بود. او مصمم بود اما من هم همین‌طور.»
چیزی اما بعد از این اعتصاب عوض شد. «در آن نقطه از کار، تغییری در او دیدم؛ داشت بیشتر و بیشتر از نظر عاطفی به من جذب می‌شد. می‌خواست وقت بیشتری با او بگذرانم. اگر وقتی که با او می‌گذراندم از نظرش کیفیت لازم را نداشت بعداً شکایتش را می‌شنیدم. می‌خواست ساعت‌ها با او وقت بگذرانم. چون تنها کسی بودم که داشت واقعاً با او حرف می‌زد. می‌توانست چیزهایی را با من در میان بگذارد. شعر می‌نوشت و آن‌ها را به من می‌داد؛ شعرهایی که آن موقع هر روز می‌نوشت و برایم می‌خواند.»
پیرو حتی از تولد صدام هم، که قبل از دستگیری‌اش تعطیلی رسمی بود، سود جست؛ این بار برای یادآوری نکته‌ای دردناک. «در ۲۰۰۴ دیگر کسی تولد او را در ۲۸ آوریل جشن نگرفت. تنها کسانی که این را می‌دانستند و برایشان مهم بود ما بودیم. چندتایی کلوچه برایش برده بودم و تولدش را برایش جشن گرفتیم.» پیرو کلوچه‌ها را از مادرش گرفته بود. «خیلی خوشش آمده بود. گفتم این‌ها کلوچه‌های لبنانی هستند و صدالبته او عاشق مردم لبنان بود، خودش می‌گفت.» صدام تشکر کرد اما وقتی جرج به مادرش گفت یک پس‌گردنی تحویل گرفت. مادر جرج با بی‌میلی هدیه‌ی دیگری هم فرستاد: بذر گل. به صدام چند گلدان کوچک پشت یک فنس بلند دادند تا با دست خالی آن‌جا باغبانی کند چون نمی‌توانستند ابزار دستش بدهند. جرج و صدام در آن باغچه‌ی کوچک قدم می‌زدند و رازهای دیگری برملا می‌شد. مثلاً این‌که‌ بین مردم شهر چو افتاده بود از وقتی امریکایی‌ها افتاده‌اند پی صدام، چندین بدل خود را به شهر فرستاده افسانه‌ای بیش نبوده. «هیچ‌کس به درد بدل صدام حسین بودن نمی‌خورد.»

شکستمش

رسیدن به رازهای صدام نیازمند شکستن تدریجی اعتمادبه‌نفس مردی بود که به سلطه‌ی کامل عادت داشت. «صدام درد معده داشت. می‌خواستیم معاینه‌ی کامل بشود. تنها جایی که این کار ممکن بود بیمارستانی در مرکز شهر بود. [روز صدم، شانزدهم مه ۲۰۰۴] تصمیم گرفتیم از راه هوایی به بیمارستان برویم. برای محافظت خودمان و محافظت صدام. صدام از پرواز می‌ترسید. هنگام بلند شدن از زمین صدام کم‌کم داشت می‌ترسید. دستبند و چشم‌بند داشت که احتمالاً وضعش را بدتر می‌کرد. موقع پرواز، نگاهی به بیرون انداختم. معلوم بود که شهر زنده است، ترافیک بود، چراغ‌ها روشن بود … وقتی دیدم بغدادِ نیمه‌شب چه زیباست، از فرصت استفاده کردم. چشم‌بندش را بالا زدم بیرون را ببیند. می‌خواستم بفهمد بغداد زنده است و دارد پیش می‌رود؛ بدون او. صدام فکر کرد ذهنش را خوانده‌ام چون واقعاً دلش می‌خواست بیرون را تماشا کند و بغداد را ببیند.» در بیمارستان تشخیص فتق دادند. وقتی جرج و صدام کنار هم نشستند، صدام تشکر کرد. «صدام کمی احساساتی شده بود. احساساتی‌ترین حالتی که دیده بودم. صدایش نرم شده بود و می‌شد در صورتش عاطفه و قدردانی را دید.»

طرفدارش شدم

پیرو از گروه تجسس عراق برای صدام گفت؛ گروهی که بوش فرستاده بود تا ببینند چه بر سر تسلیحات کشتار جمعی آمده. پیرو می‌خواست ماه‌ها با صدام بنشیند و رفته‌رفته از او حقیقت را جویا شود تا این‌که متوجه شد صدام خودش را نویسنده می‌داند. هر روز شعر می‌نوشت و پیرو در همین غرور نویسندگی‌اش روزنه‌ای یافت. «بیشتر شعرها در واقع افتضاح بودند. بعضی روزها فکر می‌کردم حقوقم برای گوش ‌دادن به این شعرها کم است.» این را اما به صدام نمی‌گفت. «می‌گفتم محشرند.»
روز ۱۲۶، یازدهم ژوئن، کمپ کراپر، بغداد
«نشسته بودم توی سلولش و داشت برایم شعرهایش را می‌خواند که روزنه‌ای در برابر چشمانم ظاهر شد.»
«می‌دانی، صدام، فهمیده‌ام سبک منحصربه‌فردی در نوشتن داری. می‌توانم بگویم تو از سخنرانی‌نویس استفاده نمی‌کنی.»
«معلوم است که حسابی توجه کرده‌ای، جرج. شعرهایم، رمان‌هایم و سخنرانی‌هایم همه را خودم می‌نویسم و حرف دلم هستند.»
«اما متوجه شده‌ام چندتایی از سخنرانی‌هایت سبک متفاوتی دارند. فکر می‌کنم آن‌ها را کسی برایت نوشته.»
«کدام سخنرانی‌ها؟»
«خنده‌دار است که می‌پرسی. ژوئن ۲۰۰۰ یک سخنرانی کردی که گفتی عراق تا وقتی سایران در منطقه خودشان را خلع سلاح نکنند، خلع سلاح را نمی‌پذیرد. جواب تفنگ تفنگ است، جواب چماق چماق و جواب سنگ سنگ.»
-می‌خواستم پیامی برای ایرانی‌ها بفرستم. باید ایران را درباره‌ی زرادخانه‌ی سلاح‌هایمان گمراه می‌کردیم.
– چرا؟
– بزرگ‌ترین تهدید برای عراق ایران بود نه امریکا. باید هم‌چنان از من می‌ترسیدند. چون اگر نمی‌ترسیدند، حمله می‌کردند. باید باور می‌کردند که من هنوز سلاح‌های خودم را دارم.
صدام وقتی فهمید دارم چه کار می‌کنم که خیلی دیر شده بود.
– پس حقه بود؟ برای فریب ایرانی‌ها؟
– دقیقاً.
– بیشتر تسلیحات کشتار جمعی را بازرسان سازمان ملل در دهه‌ی نود میلادی تخریب کردند. آن‌هایی را هم که بازرسان تخریب نکرده بودند، عراق یک‌طرفه معدوم کرد.
– پس چرا زندگی خودت را برای یک نمایش به خطر انداختی؟
– این ظرفیت و توانایی ایرانی‌ها را عقب نگه می‌داشت. نمی‌گذاشت دوباره به عراق حمله کنند.
– چرا با اعلان جنگ امریکا هم دست از این حربه برنداشتی؟ می‌توانستی آن موقع بگویی سلاح کشتار جمعی نداری و کشورت را از حمله‌ی امریکایی‌ها نجات بدهی.
– بدواً محاسباتم درباره‌ی پرزیدنت بوش و مقاصدش اشتباه بود. فکر می‌کردم امریکا مثل عملیات روباه صحرا (۱۹۹۸) تلافی می‌کند؛ یعنی یک حمله‌ی هوایی چهارروزه.
یک بار از چنین حمله‌ای جان سالم به‌در برده بود و انتظار خسارتی در همان حد را داشت. وقتی برایش مسجل شده بود که به کشور حمله می‌شود فکر نمی‌کرده می‌تواند پیروز شود.
– از فرماندهان نظامی و مسؤولان دولتم خواستم که دو هفته برایم زمان بخرند. بعد اوضاع تبدیل به چیزی می‌شد که اسمش را گذاشته بودم جنگ مخفی، یعنی از جنگ مرسوم به جنگی غیرمرسوم … دلم می‌خواست اعتبار شورش‌ها مال خودم باشد.
تنها یک سؤال دیگر مانده بود. آیا عراق با القاعده ارتباط داشت؟
روز ۱۴۳، ۲۸ ژوئن ۲۰۰۴، کمپ کراپر، بغداد
– صدام تو ارتباطی با القاعده و بن‌لادن داشتی؟
– اسامه بن‌لادن متعصب دینی بود، جرج. دین و سیاست باید از هم جدا بمانند. ما به بن‌لادن کمک نکردیم. نمی‌توانستم به کسی تا آن اندازه مذهبی اعتماد کنم. من رهبری سکولار هستم.
علاقه و قصدی برای ایجاد دولت اسلامی در سراسر جهان نداشت. او را دیوانه می‌دانست. برای همین درباره‌ی او خیلی محتاط بود. می‌گفت واقعاً نمی‌شود به دیوانه‌ها اعتماد کرد … فکر می‌کرد بن‌لادن تهدیدی برای او و رژیم اوست.
داستان صدام را اعضای عالی‌رتبه‌ی دولت سابقش تأیید کردند. نکته‌ی عجیب برای تیم امریکایی این بود که چقدر کم از صدام می‌دانستند و او چه کم از امریکایی‌ها. «متوجه نمی‌شد چرا ما چهارسال یک‌بار رئیس‌جمهور انتخاب می‌کنیم. به نظر او، سال‌ها طول می‌کشید تا کسی واقعاً وظایف این پست را بفهمد و قادر به انجام آن‌ها باشد … به فیلم‌های سینمایی برای فهم فرهنگ امریکایی تکیه می‌کرد.»

اگر رئیس می‌ماند

از دیگر اعتراف‌های صدام این‌ بود که خودش شخصاً دستور استفاده از سلاح‌های شیمیایی در برابر کردهای شمال را داده. مردم خودش را در عملیات انفال به گاز بست تا جلو حمله‌ی ایران و مقاومت کردها در برابر حکومت خود را بگیرد. اما اعتراف آخرش راه را برای هرجور ترحم می‌بندد. «صدام به من گفت که او هر کاری برای محافظت از عراق خواهد کرد. اعتراف کرد اگر توانایی و فناوری لازم برای بازسازی برنامه‌ی تسلیحاتی خود، از همه نوعش، شیمیایی، بیولوژیکی و هسته‌ای، را داشت هرگز از دستیابی به آن‌ها بازنمی‌نشست.»
دلفر در این‌باره می‌گوید: «تصویر پیچیده‌ای است مثل خود صدام. ما امریکایی‌ها معمولاً مسائل را سیاه‌وسفید می‌بینیم.»

دیدار آخر

روز ۱۶۶، ۲۱ جولای، ۲۰۰۴، کمپ کراپر، بغداد
«صبح بود که با صدام خداحافظی کردم. روز زیبایی بود. خورشید در آسمان بود. آسمان آبی بود. روز خوبی برای بیرون زدن بود. چندتایی سیگار برگ کوبایی با هم کشیدیم. سیگارهای موردعلاقه‌اش. کمی گپ زدیم. به شوخی گفت با هم بزنیم توی کسب‌وکار. می‌گفت می‌توانیم یک شرکت مشاوره راه بیندازیم. من هم به او گفتم اگر بتواند از دادرسی‌هایی که پیش رو دارد موفق بیرون بیاید، من به شراکت با او فکر خواهم کرد. فکر می‌کنم هردو ما می‌دانستیم که این‌ها واقع‌گرایانه نیست اما حس می‌کنم او می‌خواست با خاطره‌ای خوش برود. به او گفتم دارم می‌روم و او بغلم کرد و به‌روش سنتی اعراب گونه‌هایم را بوسید و خداحافظی کرد … اشک را در چشم‌هایش می‌دیدم … اشک از گونه‌هایش می‌ریخت … به من گفت دلش برایم تنگ می‌شود.»
توهمی درباره‌ی سرنوشتش نداشت: دادگاه و اعدام. روز دادگاه جرج، برای این‌که نشان دهد رفتار خوبی با صدام شده، یک دست کت‌وشلوار نو برایش برد و داد یکی از تحلیلگران اطلاعاتی اف‌بی‌آی موهایش را کوتاه کند.
موقع قرائت حکمش در دادگاه، صدام ایستاده حرف قاضی را قطع کرد و مدام گفت: «زنده باد مردم، مرده باد خائن.» ترجیع‌بند این شعارها هم الله‌اکبر بود. کفرش حسابی که درآمد گفت: «مرگ بر شما و دادگاهتان.» اما بالاخره رفت پای چوبه‌ی دار. پیرو می‌گوید او حساب رفتارهایش را از قبل کرده بود. مقاومتش و نپذیرفتن چشم‌بند و سرپوش. می‌خواست آخرین تصویرهای تاریخ چیزی غیر از تصاویر تحقیرآمیز لحظه‌ی دستگیری‌اش باشد. صدام می‌دانست این آخرین چیزی است که اختیارش با اوست. انتظار مرگ را داشت و آزارش نمی‌داد. چرا؟ «جوابش این بود که آن موقع شصت‌وهفت‌ساله بود. بیشتر از میانگین مردان عرب خاورمیانه عمر کرده بود. زندگی فوق‌العاده‌ای را از سر گذرانده بود. شده بود رهبر گهواره‌ی تمدن. و به نظر خودش البته، تأثیر شگرفی روی کشور گذاشته بود. روی منطقه. روی جهان. برای همین رویارویی با مرگ آزارش نمی‌داد.» همان‌طور که صدام گفته بود: «بدون ذره‌ای افسوس، بدون ذره‌ای پشیمانی.»

صدام انسان می‌میرد، سال نو می‌شود

۳۱ دسامبر، ۲۰۰۶
باز شب سال نو. پیرو در شیکاگو داشت آماده می‌شد مسابقه‌ی شیکاگو بیرز با گرین‌بِی‌پَکِرز را تماشا کند. شب یکشنبه بود. استادیوم پر. مملو از هیجان. «حواسم بود صدام امروز اعدام می‌شود. دوست نداشتم از نزدیک شاهد اعدام باشم. دیگر کاملاً باور داشتم که این مجازات برای جرائمی که صدام مرتکب شده منصفانه و درست است. اما دلم نمی‌خواست شخصاً شاهدش باشم … من وجه متفاوتی از صدام را دیده بودم. من وجه انسانی صدام را دیدم. من صدامِ انسان را دیدم نه صدام دیکتاتور وحشی را، رهبر شرور عراق که مردم خود را بمباران شیمیایی کرد.»
صدام تا چند ثانیه قبل از آویزان شدن داشت با مردمی که لعنش می‌کردند کل‌کل می‌کرد. «عراق بدون من هیچ‌چیز نیست.» «اسم خودتان را گذاشته‌اید مرد؟» نگذاشتند اشهدش را کامل بخواند. به محمد که رسید زیر پایش را خالی کردند.
«اعدام صدام را تماشا کردم. آن شب از تلویزیون پخش شد. لذتی از دیدنش نبردم. تلویزیون را خاموش کردم و رفتم بیرون تا شب سال نو را جشن بگیرم.»
*نقل‌قول‌های مستقیم این گزارش با کمی تلخیص از برنامه‌ی شصت دقیقه‌ی کانال خبری سی‌بی‌اس با عنوان «بازجو از اعترافات صدام می‌گوید» و نیز مستند «اسرار بازجویی از صدام» محصول شبکه‌ی نشنال جئوگرافی گرفته شده.

2 Comments

  1. چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که میخواستم صدام رو در اغوش بکشم و غرق دربوسه کنم…البته صدام به خاطر گرفتن چند ملیون جان عزیز باید ملیون بار اعدام میشد…و به خاطر توهین به ایرانیان شایسته بی احترامی در حین اجرای حکم بود… ولی این متن احساسی لبنانی را میتوان برگ جدیدی در ادبیات عرب دانست.

  2. این بخش اصلاح لازم دارد:
    “صدام می‌دانست او دقیقاً چه پستی در سازمان دارد و قطعاً به این راحتی‌ها حرف نمی‌زد.”
    باید تبدیل شود به
    “اگر صدام می‌دانست او دقیقاً چه پستی در سازمان دارد، قطعاً به این راحتی‌ها حرف نمی‌زد.”

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

هزار ماهیِ مرده

مطلب بعدی

دلدادگان گولاگ

0 0تومان