منوچهری در تب دلار

مامور نیروی انتظامی می دود میان جمعیت، یک نفر را می‌گیرد، سه نفر فرار می‌کنند. دلار فروش‌ها می‌دوند دنبال آن سه نفر. صداها در هم می‌پیچد: «روزه‌خواری کردن؟». « نه! آنتن بودن.» آفتاب بی‌رحمانه می‌تابد. آن وسط یکی می‌گوید: «عراقچی اعلام کرده،«قول» نمی‌دهد که دوشنبه شب و یا حتی سه‌شنبه شب توافق حاصل شود.» همه آن سه نفر را رها می‌کنند. ساعت دو بعدازظهر، بیست‌و‌دوم تیر است. قیمت دلار به سه‌هزار و۲۲۰ تومان می‌رسد. تقاطع منوچهری و فردوسی از ازدحام جمعیت کم می‌آورد، کم‌کم آدم‌ها تسری پیدا می‌کنند به پاساژ افشار. خاله، سینی مقوایی کهنه‌اش را از لیوان‌های پلاستیکی چای پر کرده. دو هزار تومانی‌ها افتاده‌اند کف سینی. دم‌به‌دم می‌رود، لیوان‌ها را پر می‌کند، می‌آورد میان جمعیت. روی سکوی رو‌به‌روی پاساژ افشار پر است از مردهای نشسته، مردهای ایستاده، مردهای غمگین و مردهای عصبانی. بالای سکو اما آخرین نرخ تعیین می‌شود. آنجا همه‌ی مردها ایستاده فریاد می‌زنند، با خشم و حیرت:« سه هزار و ۲۲۰ رسید»، «خریدارم. قیمت‌ها دیگه بیشتر از این شل نمی‌کنه»،« بهت می‌گم بفروش هر کی امشب دلار ببر خونه، خره.» مردهایی که بالای سکو نایستاده و پایین سکو ننشسته‌اند، حواشی جمعیت تلفن به دست در حال آماردادن قیمت لحظه‌به‌لحظه‌ی دلار هستند. فحش می‌دهند. داد می‌زنند. با عصبانیت پیشنهاد فروش می‌دهند.« بیا، نماینده صرافی‌ها اینجا هستند.» خاله فلاسک بزرگش را دوباره از آب جوش پر می‌کند، ده سال است اینجا چای می‌فروشد به دلارفروش ها: «قول می‌دهم بهتون هیچی بعد از مذاکرات درست نمی‌شه. من یه عمر تجربه دارم.» مردی که کفش‌هایش را برای واکس سپرده به دو تا پسر بچه افغان می‌گوید: «شاید بهتر شد خاله.» دلارفروش‌ها در بیم و امید دست و پا می‌زنند. ساعت سه روز دوشنبه است و نشست ایران و ۱+۵ در جریان، و کیلومترها دور از وین اینجا قیمت دلار به سه هزار و پانزده تومان رسیده. مردی در حال چک ‌ردن آخرین نرخ ها از موبایلش است:« سکه ۷ هزار تومان گرون شده. می‌گن یه سری از این کله گنده‌ها سکه‌هاشون رو قیچی‌کردن که قیمت سکه افت نکنه. من می‌گم دلار هم باز بالا می‌ره. ربطی به توافق نداره. قیمت دلار به خود مسئولان ربط داره.» مرد کفش‌هایش را از پسر افغان می‌گیرد:« من هنوز سر حرفم هستم هیچ‌کس نباید دلار با خودش خونه ببره.» مردِ چشم روشن و غبغب افتاده مردد به حرف‌های آن دو نفر گوش می‌دهد و مدام موبایلش را چک می‌کند، بالاخره طاقت نمی‌آورد: «جدا؟ یعنی بفروشیم؟»

مذاکرات بازار را داغ کرده

«دلار فروشی ریسک است. مذاکرات بازار ریسک را بیشتر داغ کرده.» عبدالقاسم مختاری، پنج سال است که دلار می‌فروشد. خیلی اتفاقی هم راهش به جلوی پاساژ افشار افتاده. او سال‌ها در یک شرکت کار می‌کرده مثل بقیه دلار فروش‌ها. آن‌ها هم یا بازنشسته‌های بانک هستند یا در شرکتی کار می‌کردند یا حوصله‌شان از خانه‌ماندن سررفته، می‌آیند اینجا می‌نشینند و دل به نرخ‌ها می‌بندند که پیوسته بالا و پایین می‌رود. ریسک حالشان را خوب می‌کند. ساعـت‌های عجیبی که مذاکره کننده‌ها در وین می‌گذرانند انگار برای آن ها چوب‌هایی است که در آتش ریسک خرید و فروش دلار می‌ریزند: «برای کسانی که اینجا خرید و فروش دلار می‌کنند، کاهش و افزایش دلار چندان فرقی نمی‌کند. ضرر و زیان اصلی در میان کارخانه‌دارها و سرمایه‌دارها اتفاق می‌افتد.» با این حال مردان خسته‌تن، داغ کرده روح، بی وقفه بالای سکوی جلوی پاساژ افشار داد و بیداد می‌کنند. با فریاد دست به یقه می‌شوند. و اینگونه است که به گفته مختاری «تعیین نرخ دلار داخلی کف بازار همین‌جا به دنبال عرضه و تقاضا تعیین می‌شود.»

مذاکرات نقطه عطف نرخ دلار

«انتظار می‌رود با تفاهم هسته‌ای بین ایران و ۱+۵ قیمت دلار تا سه هزار و صد دلار کاهش پیدا کند و نهایتا در قیمت ۳ هزار و صد و پنجاه تومان تثبیت شود. این پیش‌بینی من است در غیر این صورت از نظر اقتصادی دچار بلایای بزرگی می‌شویم. بیکاری افزایش پیدا می‌کند. جنس‌ها وارداتی می‌شود و تولید داخلی سودی ندارد.» مختاری دسته‌ی دلارهای توی دستش را تکان می‌دهد.

او حافظه شفاهی نرخ دلار از سال ۹۱ تا امروز است: «از اوایل سال ۹۱، دلار از مرز «دو هزار تومان» عبور کرد. اوج قیمت دلار زمان حمله به سفارت انگلیس بود در آن زمان قیمت دلار به «سه هزار و هشتصد تومان» رسید. بعد قیمت دلار از سه هزار و هشتصد تومان به مرور پایین آمد تا مرز «سه هزار و پانصد تومان» و این قیمت تا سال ۹۲ ادامه داشت. بعد از آن زمان ریاست جمهوری حسن روحانی دلار شروع به کاهش کرد و تا «دو هزار و نهصد و پنجاه تومان» هم رسید. مجددا این قیمت افزایش پیدا کرد تا «سه هزار و چهارصد و هشتاد تومان». از زمان مذاکرات بار دیگر دلار شروع به کاهش کرد تا تفاهم لوزان که به «سه هزار و صد و پنجاه تومان» رسید و بعد بار دیگر افزایش یافت تا مرز «سه‌هزار‌و‌سیصد و پنجاه تومان».این قیمت بار دیگر تغییر کرد تا به «سه‌هزارودویست و سی تومان» رسید.»

حالا همه دلار فروش‌ها امیدوار هستند، قیمت دلار یک جایی تثبیت شود تا خریدار و فروشنده تکلیف خودشان را بدانند، مذاکرات آن‌ها را بلاتکلیف کرده است: «نتیجه مذاکرات نقطه عطفی برای تعیین نرخ دلار است.» حرف یکی از دلارفروش‌ها این است که توافق در هر صورت به نفع ماست چرا که فشارهای اقتصادی از دوش دولت و به طبع آن مردم برداشته می‌شود. می‌گوید به علت تحریم ما مجبور هستیم که به جای واردات مستقیم، واردات غیر مستقیم با هزینه‌های بیشتر داشته باشیم.

داستان خاله و  زندگی جانباز

موبایل‌ها مدام اخبار را پیگیری می‌کنند. آفتاب یک دم آن‌ها را تنها نمی‌گذارد. یکی می‌گوید که تازه از انگلیس برگشته و کارش این است بیاید اینجا بنشیند و نرخ دلار را مدام چک کند. خودش می‌گوید که آنجا تخلف کرده و آمده ایران و کاری ندارد. او بیش از همه به مذاکرات خوش‌بین است. تنها کسی که دل به مذاکرات نبسته، خاله است و فردی که می‌گوید جانباز است. آن دو تنها کسانی از این جمعیت بزرگ رو به روی پاساژ افشار هستند که ایمان دارند، قرار نیست درهای شادی به رویشان باز شود.

«من ده سال است که اینجا چای می‌فروشم. خرج خانواده را می‌دهم. دلم پرِ درد است اما سر جلوی کسی خم نکردم. پیش از این هم کار می‌کردم. من یک بختیاری‌ام . پدرم خان بود. خون او در رگ‌هایم است. اینجا اعتبارم از خیلی از مردها بیشتر است، اما راستش را بخواهی دلخورم از همه چیز. امیدی هم به مذاکرات ندارم. انگار قرار نیست برای زندگی من و امثال من اتفاقی بیفتد.»

زیر تیغ نگاه‌ها او با کفش‌های کتانی و کلاه حصیری کنار فلاسکش ایستاده و غم کار ندارد با این حال دیگر دل خوشی هم ندارد.  پسر کوچکش به اقیانوس‌ها زده تا به استرالیا برسد و آنجا زندگی دیگری را پس از گذر از زندگی در کمپ‌ها آغاز کند. دخترش هم نتوانسته با داشتن لیسانس کار مناسبی پیدا کند. «شهرام محمدی، این کارگر شریف را ببینید همه‌ی مردم خوزستان، همه‌ی بختیاری‌ها اینطوری هستند. جانشان را برای مملکت و مردم دادند. هنوز هم به من بگویند یک هفته چیزی نخور ولی مملکتم پر افتخار باشد، این کار را می‌کنم. من جانم را فدای این مملکت می‌کنم اما مملکت تا امروز به من خوبی نکرده است.»

مردی که دستکش سیاه پوشیده و به حرف‌های او گوش می‌دهد، طاقت نمی‌آورد میان حرف های خاله می‌پرد: «نگاه کنید من جانبازم. هفده سالم بود که رفتم جبهه. بچم هنوز به دنیا نیامده، مرد. گفتند در خونش مواد شیمیایی است. اگر آهنربا به بدنم بزنید جذب می‌کند. تمام بدنم سیم و آهن و مهره است. به خدا طاقتم بریده. به نظر من خیلی هم نمی‌شود امیدوار بود با توافق همه‌ چیز درست شود. یکی به من بگوید چه به من خواهد رسید؟ هر روز از پاکدشت می‌کوبم می آیم اینجا تا آمار دلار را برای یکی دیگر بگیرم. سرنوشتم این شده.»

دل یک چیز می خواهد، عقل و تجربه چیز دیگر

مردی که روزگاری در بانک کار می‌کرده و حالا مدت هاست می‌آید نرخ دلار را برای یک شرکت خصوصی بگیرد، می‌گوید:«دلمان می‌خواهد بعد از مذاکرات همه چیز خوب پیش برود اما عقل و تجربه یک چیز دیگری می‌گوید. معلوم نیست که اوضاع چطور می‌شود. غیرقابل پیش‌بینی است.»

او از تجربه‌های تلخ تحریم حرف می‌زد. تجربه‌های سقوط هواپیماها به دلیل نداشتن قطعات برای تعمیر. از تحریم دارو. از خرید و فروش‌های غیرمستقیم و قاچاق‌های سرسام‌آور. حق دلالی‌های آنچنانی: «تمام امیدم این است که همه این مشکلات حل شود. من دو تا پسر دارم. بتوانم پسرهایم را بفرستم سرکار مناسب.»

از سر و صورتش عرق می‌ریزد مردی که سال‌ها با اعداد و ارقام کار کرده: «بعضی‌ها می‌گویند که تحریم هیچ تاثیری نداشته روی مردم. آیا آن‌ها با مردم سوار اتوبوس و مترو شدند؟ آیا بچه‌هایشان در دانشگاه درس می‌خواند؟» با دست‌هایش صورت خیسش را پاک می‌کند. خاله و جانباز به حرف‌های او گوش می‌دهند. از میان جمعیت باز یکی داد می‌زند و با دیگری دست به یقه می‌شود. همه منتظر نتیجه هستند و این که نرخ دلار چه می‌شود؟

عکس از فرارو

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

دلدادگان گولاگ

مطلب بعدی

بارِ گران

0 0تومان