/

سنگی بر گوری خالی

در پایان «سنگی بر گوری» آل‌احمد نوشته: «بار اول در اول مرداد ۴۲ تمام شد بار دوم در ۲۰ دیماه ۱۳۴۲.» این فاصله‌ی شش‌ماهه دست‌کم نشان می‌دهد هم در نوشتنش اصرار داشته و هم در انتشارش، وگرنه چرا باید بار دومی در کار می‌بود؟ آن هم بعد از شش ماه؟ اما ظاهراً وقتی برای اولین‌بار به‌همت شمس آل‌احمد و انتشارات رواق در ۱۳۶۰ چاپ می‌شود چندان مورد رضایت سیمین دانشور نیست (در همان سال در رثای آل‌احمد «غروب جلال» را منتشر کرده است). این عدم رضایت تا پایان عمر سیمین دوام داشت و حتی در دوره‌ی اصلاحات به وزیر ارشاد وقت هم تسری یافت. به‌هرحال چه به دلیل مخالفت همسر آل‌احمد و چه ملاحظات ممیزی ارشاد تا ۱۳۸۴ دیگر چاپ نشد و مستمسک خوانندگان فقط نسخه‌های زیراکسی دم دانشگاه بود (بگذریم از چاپ ۱۳۷۱ کتاب از سوی انتشارات باران در استکهلم که به‌هرحال از میدان انقلاب دورتر بود). اما از ۱۳۸۴ تاکنون در سامانه‌ی سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی نام سیزده ناشر ثبت شده و برای بعضی گاهی چند چاپ؛ نُه ناشر تهرانی، سه ناشر قمی و یک ناشر اراکی حداقل دلایل استقبال خوانندگان از این کتاب می‌تواند باشد وگرنه این استقبال از چاپ چه منشأ دیگری می‌تواند داشته باشد؟
سیمین در «شوهرم جلال» می‌نویسد: «جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال ۱۳۲۷ یافتیم و با وجودیکه در همان برخورد اول درباره وجود معادن لب لعل و کان حسن شیراز، در زمان ما شک کرد و گفت که تمام اینگونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز بهم دل بستیم.» (غروب جلال، ص ۷) بعد از این آشنایی دو سالی طول می‌کشد تا با هم ازدواج می‌کنند. تا پیش از ازدواج آل‌احمد «دید و بازدید» و «از رنجی که می‌بریم» و «سه‌تار» را نوشته و «قمارباز» داستایوسکی را به‌تنهایی و «بیگانه»ی کامو را همراه خبره‌زاده ترجمه کرده است. اما در کارنامه‌ی دانشور مجموعه داستان «آتش خاموش»، اولین مجموعه داستان کوتاهی که بانویی ایرانی نوشته، وجود دارد و دو ترجمه؛ «سرباز شکلاتی» از برنارد شاو و «دشمنان» از چخوف. سیمین دو سالی از جلال بزرگ‌تر است اما هم فعالیت‌های آل‌احمد، هم ادعاهایش و هم چهره و وجناتش او را مسن‌تر نشان می‌دهد: «راستش خود من هم … وقتی جلال آل‌احمد را دیدم در حقیقت منتظر نبودم آنقدر جوان باشد یعنی حتی یکی دو سال از من کوچکتر باشد.» (غروب جلال، ص ۹)
طبیعی است با این شور و حالی که این دو داشته‌اند چندان در پی فرزند نبوده‌اند؛ «سال اول ازدواجمان به این گذشت که چطور جلوگیری کنیم؛ و حیف است که به این زودی دست و بالمان بند شود خیال سفر در دنبالش و از این حرفها …» (سنگی بر گوری، ص۳۴) «از این حرف‌ها» ظاهراً اشاره دارد به آثاری که جلال در سه سال اول زندگی منتشر کرد؛ مجموعه داستان «زن زیادی» و ترجمه‌ی «سوء‌تفاهم» کامو و «دست‌های آلوده»ی سارتر. اما موضوع «سنگی بر گوری» در همان اولین جمله‌ی کتاب بیان شده است: «ما بچه نداریم. من و سیمین … اصلاً همین است که آدم را کلافه می‌کند.» این کلافگی اما ابتدا به ساکن نبوده: «از سال سوم بود که قضیه جدی شد. من هنوز ککم نمی‌گزید و پیش از بچه خیلی چیزهای دیگر در کله داشتم. اما زنم پاپی می‌شد. این بود که راه افتادیم.» سه سال بعد از ازدواج یعنی ۱۳۳۲، سال کودتا، درست از همان سال سیمین و جلال گیوه‌ها را ورمی‌کشند و از این مطب به آن مطب می‌روند. دیگر بی‌تخم و ترکه بودن و سترونی می‌شود مسأله. اما بیشتر انگار مسأله‌ی جلال چراکه سیمین می‌نویسد: «او مرا بس بود. وقتی خویشان و دوستان برایم دلسوزی می‌کردند که اجاقم کور مانده، ته دلم به آنها می‌خندیدم چراکه اجاقی روشنتر از اجاق من نبود.» (غروب جلال، ص ۲۸) هرچند او نمی‌توانست خودش را کنار بکشد و حتی یک‌بار هم زیر دست دکتر رفت.
دغدغه‌ی بی‌فرزندی پیش از «سنگی بر گوری» در آثار دیگر آل‌احمد هم خودش را نشان داده؛ اما راضی‌کننده نبوده چراکه حکایت خود بوده از زبان دیگران و در قالب داستان. هرچند خودش می‌گوید از سال سوم دغدغه‌ی بی‌فرزندی به جانش افتاده، اولین نشانه را در داستان «جاپا» در مجموعه‌ی «زن زیادی»، که چاپ اولش بازمی‌گردد به مرداد ۱۳۳۱، می‌یابیم. یک تک‌گویی داستانی از زبان راوی که در سرمای زمستان به خانه می‌رود. در انتظار اتوبوس می‌لرزد که چشمش به جای پایی می‌افتد: «جای پایی بود بزرگ و پهن که تازه گذاشته شده بود و هنوز دانه‌های برف درست رویش را نپوشانده بود. بی‌اختیار بفکر افتادم که: «یعنی میشه؟ یعنی میشه این جاپای من باشه؟ … کاش جاپای من بود! …» و یکمرتبه دیدم چقدر دلم می‌خواهد جای پای من باشد. دیدم که چقدر آرزو دارم جاپای من روی زمین باقی مانده باشد.» به کفش فرد دیگری که منتظر اتوبوس است نگاه می‌کند و می‌بیند جاپاها به کفش او نمی‌خورد. از این‌که این جاپاها متعلق به او باشد هرچند هنوز زیر پالتو می‌لرزد اما احساس می‌کند دلش گرم شده. اما این شادی زودگذر است و وقتی از اتوبوس پیاده می‌شود و در مسیرش صورت گل‌انداخته‌ی دیگران را می‌بیند به خودش می‌گوید: «می‌بینی؟ می‌بینی احمق! همشون خوشن و گرمن. از دهن همشون مثل اسب بخار بیرون میزنه، می‌بینی؟ می‌بینی پاهاشونو چه محکم ورمیدارن؟ آره؟ تو چی میگی؟ تو، تو که داری از سرما زه می‌زنی. تو که داری جون می‌کنی. و جاپاتم رو هیچ‌چی نمی‌مونه، رو هیچ‌چی! نه رو برف، نه رو زمین! آره جاپات رو برفم نمی‌مونه. می‌فهمی؟ حتی رو برف!» خلاصه با همین افکار به خانه‌اش می‌رسد و چشمش می‌افتد به لاشه‌ی یخ‌زده‌ی گربه‌ی خودش: «دلم تنگ بود و به خودم سرکوفت می‌زدم و از این می‌ترسیدم که مبادا جاپام باقی نمونه … رو زمین باقی نمونه … .» با وجود این‌که می‌توان با اشاره‌هایی در دل داستان در آن سال‌ها برای آن لایه‌ی معنای سیاسی و اجتماعی یافت اما اشاره‌ی مستقیم جلال در «سنگی بر گوری» تکلیف لایه‌ی اصلی «جاپا» را یک‌سره می‌کند. علاوه بر این جلال می‌نویسد: «بار دیگر میرزابنویسی در نون والقلم ابتر ماند. و داریوش که نسخه خطی‌اش را می‌خواند گفت که بله … اما اجباری نیست که خودت را در تن دیگری بگذاری … این‌جوری است که حتی حق نداری در قصه‌ای بنالی.» (سنگی بر گوری، ص ۲۰)
تلاش‌هایش در بیان کنایی نه مسأله‌اش را حل می‌کند و نه ظاهراً رضایتی به دلش می‌نشاند. اما چه می‌شود کرد؟ در یک گفت‌وگوی درونی با مرد شرقی درونش می‌خوانیم: «تو زندگی می‌کنی که بنویسی.» (سنگی بر گوری، ص ۷۳) پس خارخار این مسأله با ندادن حکم قطعی از طرف پزشکان، و دل در گروِ ادامه‌دهنده بستن، ده سالی با جلال می‌ماند تا آخرالامر: «تصمیم گرفتم بنشینم و مطلب را دست‌کم برای خودم حل کنم. و چه جور؟ با نوشتن.» (سنگی بر گوری، ص ۷۷)
این‌طورهاست که «سنگی بر گوری» را می‌نویسد. بدین‌ترتیب کتابی که خصوصی‌ترین شرح حال است در ادبیات معاصر، در واقع، کشف حال هم هست؛ با زبانی ساده، عجول، پرجهش، صریح و بی‌پرده، و البته تابوشکن چراکه در زمانه‌ای که خُلق سنتی به واگویه‌ی نام همسر هم رخصت نمی‌دهد، می‌پردازد به معضلات زناشویی و پایین‌تنه‌ای. تأثیرگذاری و جذابیت این متن علاوه‌بر وجوه تابوشکن و صراحت بی‌نظیرش، مدیون صمیمیت و طنز جلال و هم‌چنین مهارتش در به‌هم آمیختن انواع ادبی نیز هست؛ از روایتی با طعم کوچه و بازار سُر می‌خورد در وادی فلسفه و بحث‌های اجتماعی و منورالفکرانه و در این میان هرجا که پا بدهد قلمی به سمت سفرنامه‌نویسی می‌چرخاند، هم‌چنان‌که از به‌کار بردن تکنیک‌های داستانی برای روایت واقعه‌ای خاص ابایی ندارد. ظاهراً خودش هم زیاد به آن دل و امید بسته بوده است. در «یک گفتگوی دراز» در «ارزیابی شتابزده» وقتی آغداشلو در مورد کارهای داستانی آینده و در دست جلال می‌پرسد، جواب می‌دهد: «دارم. یک چیزی دارم که تمام شده. ولی خوب فعلاً نمیشه چاپش کرد. چیزی است به اسم «سنگی بر گوری» … درباره قضیه قدیمی. تخم و ترکه و بی تخم و ترکه بودن بنده. این کار رو هم گمان می‌کنم هیچکس در عالم مطرح نکرده. جز اون Garcia Lorca به‌صورت شعر. گشته‌ام و دقیق هم دیدم. نمایش درست کرده…
شمیم بهار- منظورتون «Yerma» است…؟
آل احمد- بعله، درست «Yerma». بعله… نمایششم پرته. رمانتیک و قلابیه. کاری که من کردم یک کمی سخت آنارشیست هست – حتی زنم تحمل خوندنشو نکرد، بعله، یک همچه قضیه‌ای هست که تمومه. قصه‌ای است از «مدیر مدرسه» گنده‌تر…» (ارزیابی شتابزده، ص ۷۱)
ساختار «سنگی بر گوری» حول مرکز عقیم بودن یا بی‌تخم‌وترکه بودن جلال شکل می‌گیرد و به سه نقطه‌ی دیگر یعنی «سیمین- همسر»، «اطبا- مدرنیزم» و «خانواده- سنت» وصل می‌شود. سیمین که همسر جلال است بیشترین فصل مشترک را در این ناتوانی بر عهده دارد و در ابتدا مثل جلال می‌تواند یکی از دلایل بی‌تخم‌وترکه بودن باشد «و راستی نکند تو هم عیب و علتی داشته باشی؟» (سنگی بر گوری، ص ۳۵). پس او هم می‌رود زیر دست پزشک تا شاید شانس صاحب فرزند شدن را افزایش دهد. پزشک متخصص اما آن‌طور که آل‌احمد توصیف می‌کند پیر است و شخصیت قصاب‌ها را دارد «با دکانی به همان کثافت». و در همان نگاه اول «داد میزد که پیرمرد عمل جنسی را مدتها است که فقط با چشمش می‌کند. اما زنم که نمی‌توانست اینرا ببیند.» چرا این موضوع را به سیمین نمی‌گوید؟ چون «سخن‌ها زده» بودند «که به طبیب باید ایمان داشت و از این اباطیل …» (سنگی بر گوری، ص ۳۶). وقتی دکتر با تشخیص تومور در «فلان‌جا» می‌خواهد سیمین را عمل کند، جلال ضمن به یاد آوردن خواهرش به دعوت دکتر که می‌گوید: «اگر تو نیایی توی اطاق عمل، من هم نمی‌روم.» (احتمالاً در چهره‌ی مرد همراه سیمین رگه‌های غیرت و سنت نتراشیده‌ی به دور از علم را دیده) به اتاق عمل می‌رود. با دیدن همسرش روی تخت عمل می‌نویسد: «و اصلاً می‌دانید جاکشی یعنی چه؟ من همان روز تجربه کردم. بله. زنم را جلوی چشمم جوری روی تخت پر از سیخ و میخ و پیچ و چرخ عمل خواباند که من توی رختخواب می‌خواباندم … که من یکمرتبه به یاد خواهرم افتادم که عاقبت رضایت نداد، به اینکه عملش کنند. به اینکه دست مرد غریبه به تنش بخورد.» (سنگی بر گوری، ص ۳۷). و آن‌چنان از این مشاهده به خود می‌پیچد که به فکرش می‌زند خودش را اخته کند: «فارغ از پایین‌تنه و یک پله به سمت ملکوت.» بعد از این تصمیم است که می‌نویسد: «آنوقت یک روز زنم درآمده که بله تو دیگر مثل آنوقت‌ها نیستی. و اصلاً از من سیر شده‌ای و الخ …» اما ماجرا به این‌جا ختم نمی‌شود و بعد از کمی گفت‌وگو خطاب به سیمین می‌گوید: «می‌دانی زن؟ در عهد بوق که نیستیم. بچه می‌خواهی؟ بسیار خوب. چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاری؟ طبیعی‌ترین راه این که بروی و یک مرد خوش تخم پیدا کنی و خلاص. من از سربند آن دکتر امراض زنانه مزه قرمساقی را چشیده‌ام. هیچ حرفی هم ندارم. فقط من ندانم کیست. شرعاً و عرفاً مجازی.»(سنگی بر گوری، ص ۳۱) حرفی سنگین که سیمین را به گریه می‌اندازد. این تندگویی را البته سیمین می‌شناسد؛ در «شوهرم جلال» می‌نویسد که جلال در ایام افسردگی «اگر بهانه به دستش بدهی بهانه‌جو هم می‌شود. خشم می‌گیرد و به یک مشت عصب تبدیل می‌گردد» و در این مواقع ممکن است «بعلت یک اشتباه کوچک و یا یک عدم گذشت و یا یک حرف بی‌موقع، آنچنان از جا درش ببری که بداد و بیداد بینجامد و آنچنان سخنانی بر زبان بیاورد که از تعجب شاخ دربیاوری و خودش هم بعد که آب از آسیابها افتاد باورش نشود.» (غروب جلال، ص ۱۱) حالا هم جلال یکی از همان حرف‌های نباید، که بعداً باورش نمی‌شود، زده است. چرا؟ چون وقتی برای حل معضلشان از علم کمک می‌گیرند سنت به‌واسطه‌ی عرف و خواهر چنان بر سرش نهیب می‌زند که احساس می‌کند کلاه قرمساقی بر سرش رفته.
بعدها اما وقتی جلال به توصیه‌ی مرد شرقی درونش به زن دیگر فکر می‌کند دری به تخته می‌خورد و روانه‌ی سفر می‌شود برای فرصتی مطالعاتی و به مدت پنج ماه در پهنه‌ی اروپا. در سوییس فرصت را مغتنم می‌بیند و می‌رود سراغ دکتری جوان. پزشک متخصص بعد از معاینه می‌گوید:
«- چرا یک زن جوان نمی‌گیری؟
– …
– یعنی خیال می‌کنید فایده دارد؟
– اگر حالا یک درصد شانس داری با عوض کردن زن می‌شود پنجاه درصد.
– بهمین صراحت؟
– بهمین صراحت. و اصلاً اگر بدانید غربی‌ها چه حسرت شما را می‌خورند.
خیلی واقع‌بین بود. بله. واقعیت را خیلی خوب می‌شناخت.» (سنگی بر گوری، ص ۷۵)
هرچند از ابتدای سفر بند تنبان جلال شل شده است، بعد از توصیه‌ی پزشک برای افزایش شانس بیشتر تلاش می‌کند و در نهایت با زنی هلندی روی هم می‌ریزد. پس از آمدنش به ایران مدام چشم‌به‌راه است. «چشم به راه خبر. خبر گوینده لااله‌الاالله که در دیار کفر کاشته.» که البته خبری نمی‌آید ولی سیمین، همسرش، بو می‌برد و جلال «همه قضایا را از سیر تا پیاز برایش» می‌گوید (سنگی بر گوری، ص ۷۷). یعنی این‌بار که حجت را به حکم پزشک محکم می‌کند فاسق می‌شود.
مقایسه‌ی این دو اتفاق می‌تواند روشنگر باشد. هر دو اتفاق برای افزایش شانس صاحب فرزند شدن است. در اولی سیمین محل آزمایش است و در دومی جلال وسیله‌ی آزمایش. در اولی سنت مانع است و در دومی مشوق. جلال در اولی احساس قرمساقی می‌کند و در دومی اما شرح فسق می‌دهد. و جالب این‌که در هر دو مورد این جلال است که یا تندگویی می‌کند یا اعتراف. یعنی حتی به توصیه‌ی خودش هم عمل نمی‌کند؛ با این‌که به سیمین می‌گوید هر کاری می‌خواهد بکند اما خودش مقر می‌آید که در سفر پنج‌ماهه و به‌خصوص در هلند پالانش کج بوده. یعنی در ساختار «سنگی بر گوری» در زیر سایه‌ی سنت و معاینه‌ها و توصیه‌های پزشک متخصص، دو محور قرمساق و فاسق بودن جلال را وصل می‌کند به همسرش، سیمین. شاید حکایت خودکشی خواهر سیمین و مواظبت جلال از همسر از سر ترحم و در نهایت بازگشتن به همراه فرزندان خواهر تازه‌درگذشته به تهران تنها گریزی است که کمی ارتباط مردسالارانه و سنتی پیش‌گفته را تلطیف می‌کند.
در آونگ بین اطبا و خانواده و مدرنیسم و سنت است انگار که رابطه‌ها تعریف می‌شوند. ابتدا اطبا طرف اصلی جلال هستند اما از سربند دکتر زنان اوضاع تغییر می‌کند: «بعد از این فضاحت بود که رفتیم سراغ دوا درمانهای خانگی.» (سنگی بر گوری، ص ۳۹) و مدتی به «فرمایش کلثوم ننه و دده بزم‌آرا!» عمل می‌کنند. اما وقتی احمقانه و بی‌نتیجه بودن این درمان‌ها را درمی‌یابند باز راه می‌افتند می‌روند سراغ اطبا؛ «به تلافی آن حماقت‌ها». داستان دوادرمان‌های سنتی را با طرح و توطئه‌ای خانوادگی در داستان «سمنوپزان» در چاپ دوم «زن زیادی» (دیماه ۱۳۴۲) یک بار نوشته. اما این بار که می‌رود سراغ پزشکان حس می‌کند از فرط داروها و تزریق‌ها «دیگر تنم شده بود لحاف پرپنبه‌ای- پذیرای هر نوع جوالدوزی» (سنگی بر گوری، ص ۴۷). عصبی‌مزاج شده و حکایت می‌کند که زود از کوره درمی‌رفته و دو بار دو نفر را زیر مشت و لگد بد زده است؛ که یکی از آن‌ها را در فصل هجدهم «مدیر مدرسه» نوشته وقتی با شکایت خانواده‌ای «پسرک نره‌خری از پنجمی‌ها … جلو روی بچه‌ها کشیدمش زیر مشت و لگد و بعد سه‌تا از ترکه‌ها را که فراش جدید فوری از باغ همسایه آورده بود به سر و صورتش خرد کردم» (مدیر مدرسه، ص ۱۲۹). نوع مواجهه‌ی جلال با اطبا در هر دو مرحله اما پر از تردید است و بدبینی و متلک‌پرانی. او پزشکان را دکان‌دارهایی می‌بیند که با کلمات به‌ظاهر علمی ولی در حقیقت وردگونه سردرگم و مرعوب می‌کنند: «یک اسم نامأنوس- پانگادوئین- یا یک ورد- پنی‌سینوتراپی! و یک عمل نامأنوس- درآوردن تومور! من اگر خیلی همت کنم برای اطبا همان‌قدر ارزش قائلم که قبیله دماغ‌پهن‌های برنئو نسبت به جادوگرشان. ولی این جادوگرهای قرتی ازفرنگ‌برگشته در قبیله دنده‌پهن‌هایی مثل من زندگی می‌کنند. و در تهران. نه در برنئو.» (سنگی بر گوری، ص ۴۵) وقتی این دیدارهای با اطبا و نقد و نظر جلال را می‌خوانیم بیشتر خود او را از قبیله‌ی دماغ پهن‌های برنئو می‌بینیم که خودش را در قالب یک شهرنشینِ قائلِ به علمِ روز جا می‌زند! وحشت از ناشناخته و نشنیدن یک حکم از سوی اطبا هم غرور مرد شرقی درونش را می‌شکند و هم حیثیت سنتی‌اش را لکه‌دار می‌کند. از طرفی با فرار از اطبا جایی جز خانواده و سنت را نخواهد داشت که حامل یکی از تلخ‌ترین تجربه‌های طبابت سنتی است؛ خواهرِ بدون فرزند جلال سرطان دارد و چون نمی‌خواهد دست نامحرم به تنش بخورد اجازه نمی‌دهد پزشک بر بالینش بیاید و خودش را به طب سنتی می‌سپارد. جلال چنان حکایت را می‌نویسد که انگار همین دیروز بوده است: «خبرش را بعدها بمن داده بودند. سرب را گذاشته بودند توی اجاق آب شده بود و کف اجاق وارفته بود بعد آتش را پس زده بودند و سرخی فلز که پریده بود تکه سرب پهن و ناصاف و سوراخ‌سوراخ را گذاشته بودند روی پستانش … عجب! من حالا می‌فهمم! بله حالا. که چرا هر وقت اسم بچه می‌آید من یاد خواهرم می‌افتم و سرطانش و سرب داغ‌کرده روی سینه‌اش و بوی گوشت …» (سنگی بر گوری، ص ۸۹). یعنی آل‌احمد بابت بی‌تخم‌وترکه بودن خودش را در برابر دوراهی می‌بیند؛ یکی مواجهه با وردهایی است که نتیجه‌ای جز قرمساقی و فسق ندارد و دیگری مواجهه با حماقت پردرد و رنجی که نتیجه‌ای جز از خودبیگانگی و عوامانگی ندارد. این تناقض همه‌جا گریبان جلال را گرفته انگار وقتی همسرش، سیمین دانشور، می‌نویسد: «اگر در نوشته‌هایش میان سیاست و ادب- ایمان و کفر- اعتقاد مطلق و بی‌اعتقادی در جدال است، در زندگی روزمره هم همین‌طور است. مشکل جلال که خودش مشکل بسیاری از بندگان خدا را مطرح کرده در دوگانگی شدید میان زندگی روحی و جسمی اوست و شک نیست که ریشه‌های عمیق خانوادگی هم دارد …» (غروب جلال، ص ۶)
در نهایت آن‌چه جلال را بی‌آن‌که مسأله‌ای را حل کند تسکین می‌دهد «نوشتن» است و «نوشته»؛ پناهگاهی غیر از خانواده و اطبا و مرهمی غیر از وردهای پزشکی و ریختن آب مرده بر سر. غیر از آن‌که «سنگی بر گوری» هم‌چنان که پیش از این اشاره شد خود نتیجه‌ی توجه جلال است به تعیین تکلیف از طریق نوشتن، در جای‌جای متن هم به موضوع نوشتن و نوشته اشاره می‌کند. آن جاپایی که آرزویش را دارد یا آن ادامه‌دهنده‌ای که حسرتش به جانش مانده حالا می‌تواند با نوشتن در تن نوشته تبلور پیدا کند. ولی نمی‌تواند این حرف‌های شعاری را به این سادگی‌ها بپذیرد. شاید همان غروری که در برابر اطبا خلع سلاح شده نمی‌تواند این نسخه را بپذیرد. ولی دغدغه‌ی آن رهایش نمی‌کند. ابتدا با طنز به سویش می‌رود: «و حالا دیگر بحث از این‌ها گذشته. از اینکه ما سنگها را با خودمان واکنده‌ایم و تن به قضا داده‌ایم و سرمان را بکارمان گرم کرده‌ایم که بجای اولادنا … اوراقنا اکبادنا.» (سنگی بر گوری، ص ۲۲) و بعد در گفت‌وگوی درونی با مرد شرقی درونش: «-چرا خودت را به خریت می‌زنی؟ اصلاً درد تو همین است که آنچه می‌نویسی بیخ ریشت می‌ماند. تو زندگی می‌کنی که بنویسی. آنهای دیگر بی‌هیچ قصدی فقط زندگی می‌کنند. حتی بچه‌دار شدنشان به قصد نیست. حاکم بر حیات آنها غریزه است. نه زورکی غم خوردن. بهمین دلیل تو نه ارضای خاطر آنها را داری نه اطمینان خاطرشان را نه قدرت عملشان را. تو قدرت عمل را فقط برای صحنه روی کاغذ گذاشته‌ای.
– ببینم … نکند تو هم داری برمی‌گردی بهمان مزخرفات که نوشته یعنی بچه‌ها …؟ داری خر می‌شوی. حضرت! نوشته‌ها که جان ندارند. کلمه را هرجور بگردانی می‌گردد. اما بچه. بمحض اینکه هجده‌ساله شد توی رویت می‌ایستد.» (سنگی بر گوری، ص ۷۳)
اما این گفت‌و گو نتیجه‌ای ندارد تا در انتهای کتاب؛ وقتی راه‌حل را در زیارت اهل قبور و خصوصاً پدرش می‌بیند. وقتی با خواهر و مادرش قصد بازگشت از قبرستان را دارند به خواست مادر می‌روند و بالای قبر عمقزی گل‌بته می‌ایستند: «زیر سایه هیچ درختی و در پناه هیچ تیرک چراغی. قبری بی‌نام‌ونشان که نه. با سنگی کوچک. و عجب پاخورده و سابیده!» (سنگی بر گوری، ص ۹۰) عمقزی گل‌بته، زنی مجرد و بی‌فرزند، که «با روبنده‌اش و قد کوتاهش و چاقچورهایش. گالش روسی‌اش. هفته‌ای یک روز خانه‌ی ما بود. و روزهای دیگر خانه دیگر اقوام. خانه ما همان روزی می‌آمد که شبش روضه داشتیم. عصر می‌آمد و تا فردا صبح می‌ماند. روضه را هم گوش می‌داد و بعد برای ما بچه‌ها قصه می‌گفت. و چه قصه‌ها! سبز پری زرد پری.» که جلال می‌نویسد بعضی از این قصه‌ها را که در بچگی شنیده وقتی «بچه‌تر» شده! نوشته است. و یک‌دفعه نظیر گفت‌وگویی که با پدرش داشته، بالای سنگ عمقزی گل‌بته به حرف می‌آید که «خوب عمقزی. تو هم بچه نداشتی. راستی تو با این قضیه چه می‌کردی؟ آیا مثل من بوق و کرنا می‌زدی؟ یا خیال می‌کردی قصه‌هایت بچه‌هایت بودند؟ تصدیق می‌کنم که در تن آن قصه‌ها دوام بیشتری داشتی تا در تن این سنگ سابیده … و اینک من. یکی از شنوندگان قصه‌های تو.» (سنگی بر گوری، ص ۹۱) و شروع می‌کند به گفتن قصه‌ای از پدر و پسر و نوه‌ای که حالا «دلش تنگ است و آمده سراغ اموات. یعنی پناه آورده به گذشته و سنت و ابدیت». (سنگی بر گوری، ص ۹۲) و هرچند پناه آوردن به قبرستان هم عین نسخه‌های طب سنتی افاقه نمی‌کند، انگار به جایی می‌رسد که نتیجه‌ی سیر و سلوکی است که در نوشتن «سنگی بر گوری» پنهان شده بوده. او درمی‌یابد بابت بی‌فرزندی او زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی گسسته «و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده‌ای را بجا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد». و با این‌که با کشفش شادی قابل وصفی نشان نمی‌دهد به نتیجه‌ای می‌رسد که به ناگزیر باید آخرین کلام این سفر بدانیم: «و این همه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست.» (سنگی بر گوری، ص ۹۳) که اگر جمله‌ی صدرنوشت کتاب را به یاد آوریم («هر آدمئی سنگی است بر گور پدر خویش») می‌بینیم از آدمی که سنگی بر گورش ندارد رسیده‌ایم به سنگی بر گوری خالی؛ از آدمی عقیم به متنی یتیم.
این تحول که پس از عریانی و نوشتن رخ می‌دهد، بیش از عناصر بارز و بیرونی، تابوشکن است. «سنگی بر گوری» شرح‌حالی است که با اسلوب مدرن نوشته شده اما موتور پیش‌برنده‌ی آن روند پرتناقض رابطه‌ی نویسنده است با سنت. و البته متنی است تقریباً بی‌نظیر چراکه در سنت نوشتن ایرانی حکایت و شرح احوال خصوصی و عریان یا وجود ندارد یا در روایتی داستانی چنان پیچیده می‌شود که گشودن کلاف واقعیت از خیال به دردسرش نمی‌ارزد. هرچند خواندن مسائل خصوصی دو نویسنده‌ی نامی این مرز و بوم و صراحت جلال قطعاً در مرحله‌ی اول باعث توجه و استقبال چشمگیر مخاطبان می‌شود تابوشکنی اصلی در عریانی جلال است وقتی که دارد بر تن مسأله‌ی خودش و همسرش لباسی از نوشته می‌پوشاند. هیچ کتابی به‌قدر «سنگی بر گوری» جلال را عریان نمی‌کند و او را به ما نمی‌شناساند. و این جرأت می‌خواهد چراکه در هنگام نوشتن معلوم نیست چه خصوصیاتی از خود را در میان سطور عرضه کرده‌ایم. یعنی تابوشکنی همیشه در دو لایه رخ می‌دهد؛ یکی واضح و در قالب حکایت موضوعات خصوصی و مگو و بیان کلمات معمولاً ممنوع و دیگری پنهان و در میان سطور و از تقابل و تضاد درونی راوی وقتی در متن منتشر می‌شود.
نوشتن این‌گونه متن‌ها همیشه نوعی از اضطراب را علاوه‌بر اضطراب معمولی نوشتن بر نویسنده بار می‌کند. آل‌احمد نیز مستثنا نیست و اضطراب او در نثر «سنگی بر گوری» دیده می‌شود. نثر این شرح‌حال عصبی است و بریده‌بریده. هرچند دیگر متن‌های آل‌احمد نیز این خصوصیت را دارند اما دقیقاً همان اضطراب اضافی باعث شده که نثر «سنگی بر گوری» به خوبی نثر داستان بلند و کسل‌کننده‌ی «مدیر مدرسه» یا مقاله‌ی یکه و زیبای «پیرمرد چشم ما بود» نرسد؛ هم به لحاظ تکرارهای زیاد و هم انباره‌ی واژگانی نسبتاً کم. از طرفی سازوکار مبتنی بر صمیمیت و صراحت که با جریان غیرخطی و عجول شرح‌حال ترکیب شده است شبه‌عبارت‌های نثر مشهور او را بدون هرگونه ساختاری در متن پراکنده و دائماً ناگزیرش کرده که از سه‌نقطه‌ی تعلیق استفاده کند.
اما تصویرسازی‌ها بسیار به‌جا و پخته هستند. روال غیرخطی روایت در این متن کوتاه ایجاب می‌کند که با تصاویر دقیق و تأثیرگذار ارجاعاتی به ذهن خواننده بدهد که قادر به پی گرفتن آن باشند. و این اتفاق افتاده است. چه جایی که با تصویر اسپرم‌ها شخصیت خودش را به ذهن متبادر می‌کند: «با کله‌های بزرگ و دم‌های دراز و جنبان و چنان بسرعت دوان (و معلوم نیست بکجا؟) که خرگوشی از دم تیر صیادی. و همانطور کج‌وکوله … و تا دو سه روز همه‌اش در این فکر بوده‌ام که پدرسوخته‌های ریقو! عجب می‌دویدند! درست مثل خودت. پس بی‌خود نیست که تو آنقدر عجولی! و آنقدر تند می‌روی! عین این بی‌نهایت کوچک‌های خودت. و درست همانطور معلوم نیست بکجا؟» (سنگی بر گوری، صص ۱۴-۱۳) و چه آن‌جاکه می‌خواهد تصویری مشمئزکننده از پزشک متخصص زنان بدهد و چون در چندجا به آن اشاره می‌کند باید دقیق باشد و مؤثر: «موهای مچ دست یارو از دستکش بیرون مانده بود و زنم جوری خوابیده بود که من اصلاً نمی‌توانستم …» (سنگی بر گوری، ص ۳۷)
آل‌احمد در این متن به‌نسبت کوتاه، و البته یکه، از تمام توانایی‌های خودش استفاده کرده، هرچند به عنوان عنصری کناری و ترغیب‌کننده و نه اصل کاری. از سفرنامه‌نویسی در دوجا استفاده کرده؛ یکی هنگامی که دارد از سفر به شوش حکایت می‌کند و چه موجز و تلگرافی و دقیق و یکی هم هنگامی که خبردار می‌شوند خواهر سیمین خودسوزی کرده و تصمیم می‌گیرند بلافاصله و با سرعتی دیوانه‌وار خودشان را برسانند کرمانشاه. و این آخری درست بعد از زلزله‌ی بویین‌زهراست در شهریور ۱۳۴۱ و در نتیجه حاوی گزارشی از وضعیت مردم بیچاره پس از زلزله. به‌همین‌ترتیب نیز گاهی برای مشاطه‌گری واقعیت از تکنیک‌های داستان‌نویسی استفاده کرده مثلاً در قضیه‌ی شنگیدن‌های ایام سفر مطالعاتی پنج‌ماهه یا سرب بر سینه نهادن خواهرش.
اما آل‌احمد در چنین متنی، که در صراحتش با حرف‌ها و تصاویر ناخوشایند می‌تواند هر لذتی در خواندن را مخدوش کند، علاوه‌بر به‌کارگیری مهارت‌ها در داستان‌نویسی و سفرنامه‌نویسی بیش از هر چیز از طنز استفاده کرده است؛ طنزی که هم تناقض‌های درونی راوی را تعدیل می‌کند و هم به حکم‌ها و تندروی‌ها کمی انعطاف می‌بخشد و به‌هرحال این تک‌گویی بلند را با تکرارها و بازگشت‌ها دلپذیرتر می‌کند. این مطایبه‌ها گاه در حد اشاره‌ای است گذرا و تلطیف‌کننده و گاهی در حکایتی طولانی نقش بازی می‌کند؛ جلال که به توصیه و زحمت مادر قرار است تا چهل روز هر صبح یک نطفه‌ی تخم مرغ، «یعنی مایعی از نوع سفیده تخم و آمیخته با آن و در حدود یک استکان»، را بخورد، پس از این‌که در این‌جور حکایت‌های عددی که مثلاً چهل روز فلان کار را بکنی مشکلت حل می‌شود شک می‌کند، در روز سی‌ودوم یا سی‌وسوم دبه می‌کند و می‌نویسد: «سر زنم را دور دیدم و کیله آن روز را ریختم توی تابه. و چه نیمرویی! آب دماغی سفت‌تر شده. مایه‌ای از سفیدی در آن دویده و بی‌مزه. بضرب فلفل و نمک هم نتوانستم بخورم. اما بگمانم در وضع پایین‌تنه گربه‌ها اثر کرد. چون آن سال یک دفعه بیشتر از معهود بچه گذاشتند.» (سنگی بر گوری، ص ۴۳)
«نوشتن» همیشه باری از اعتراف را بر دوش می‌کشد حتی اگر در بند زیبایی‌های متن و کلام باشد و قائل به هنری کلامی. نویسنده و گوینده با کلماتی که برای نوشتن متن یا گفتن حرفی انتخاب می‌کنند بلافاصله حوزه‌ی اندیشه و نشانی موزه‌ی کلماتشان را برملا می‌کنند. و این تازه اول کار است. نوع ساختار متن، مکانیسم تصویرسازی‌ها و … گاهی چیزهایی نشان می‌دهند که نویسنده با هزار دوز و کلک می‌خواسته لای لفاف کلمات بپوشاند. حال اگر به این عریان شدن عمومی به هنگام نوشتن موضوع بر ملا کردن مسأله‌ای را نیز بیفزاییم، این عریانی در عریانی متن را به جایگاهی می‌رساند که حالا حالاها باید حسرت دل و جرأت نویسنده‌ای را بخوریم که بتواند نظیر آل‌احمد «سنگی بر گوری» دیگر بنویسد.

منابع:
سنگی بر گوری، جلال آل‌احمد، انتشارات رواق، چاپ اول، ۱۳۶۰ (نسخه‌ی زیراکسی).
غروب جلال، سیمین دانشور، نشر خرم، چاپ چهارم، ۱۳۷۱.
زن زیادی، جلال آل‌احمد، انتشارات رواق، چاپ ششم، ۱۳۵۷.
مدیر مدرسه، جلال آل‌احمد، مؤسسه‌ی انتشارات امیرکبیر، چاپ هشتم، ۱۳۷۰.
ارزیابی شتابزده، جلال آل‌احمد، انتشارات رواق، چاپ چهارم، بهار ۱۳۵۸.
تمامی نقل‌قول‌ها با رسم‌الخط مندرج در منابع نوشته شده‌اند.

عکس از عباس کوثری

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

ناپدید شدن گچبری‌های مسجد آل‌بویه‌ی رستک

مطلب بعدی

سه محوطه‌ی تاریخی در گیلان تخریب شد

0 0تومان