انتظار می‌کُشد

هر اتفاقی ممکن است صف را طولانی‌تر کند. اگر مسؤول کنترل سوخت آرام قدم بردارد، اگر یکی از متصدی کنترل مدارک برای رفتن به دستشویی از جای خود بلند شود و اتاقک را ترک کند، اگر سیستم بانکی لحظه‌ای قطع شود و نشود هزینه‌ی خروج از کشور را پرداخت. با هر اتفاقی صف کامیون‌های ترانزیت به درازا می‌کشد و راننده‌ها به سخت‌ترین مهلکه‌ی کارشان می‌رسند: انتظار. در سایه‌ی مرکب عظیم‌الجثه می‌ایستند و سیگار دود می‌کنند. حرف می‌زنند. «چه شد؟» «چرا نیامد؟» «ساعت چند است؟»
راننده‌های ترک هم، که در مرز بازرگان در صف طویل کنترل سوخت انتظار می‌کشند، خسته‌اند؛ خسته‌ی راه‌ها و دوری‌ها.
برای یوسف هم رفتن به اروپا و هزاران کیلومتر راندن و از مرزها گذشتن معنای سفر ندارد. آرزو دارد روزی این سفرها را کنار بگذارد و همراه خانواده به اقوامش در شهرستان سری بزند، مثل همه‌ی آنهایی که مسافر ماشین‌های شخصی و اتوبوس و قطار می‌شوند.
حالا در تابستان ۱۳۹۴ یک دردسر به مشکلاتشان اضافه شده. میان پچ‌پچه‌های رانندگان خبرهایی از درگیری کردهای شرق ترکیه با نظامیان ترک هست. رهبر حزب مخالف دولت ترکیه از حمایت‌های اردوغان از داعش گفته. اعتراض کردهای پ.ک.ک. دوباره شعله‌ور شده و تفاهمنامه‌ی صلح پس از دو سال دارد بی‌اعتبار می‌شود.
خبر این است که شبِ پیش یک کامیون ایرانی را هم نزدیک جاده‌ی دوبایزید آتش زده‌اند. راننده‌ها نگرانند. «باید تا شب نشده از دوبایزید و ارزروم دور شیم.»

آرارات

آمده‌ایم تا با راننده‌ای تا شهر دوبایزید (اولین شهر پس از مرز ترکیه) همراه شویم تا بیشتر از کار و زندگی‌شان بشنویم. یوسف استقبال می‌کند. تا نوبت به اسکانیای یوسف برسد فرصتی هست برای هم‌کلام شدن با راننده‌های دیگر.
قله‌ی آرارات را از کیلومترها دورتر از مرز دیده‌ایم؛ بلند و شانه‌ها فرورفته در ابرهای سفید. به روایتی، کشتی نوح در این کوهستان به گِل نشسته، نزدیک به پیشانیِ گربه‌ی‌ ایران. اوژل فلاندل، سیاح فرانسوی، هم در دوره‌ی قاجاریه به بازرگان آمده بود؛ جایی که نخستین جنگ دولت صفوی با عثمانی درگرفت که نتیجه‌اش پیروزی سلطان سلیم اول بر شاهِ ایران بود. به‌جز او، حاج سیاح و دیولافوآ، جهانگردان دیگر، هم از همین مرز به ولایت عثمانی‌ رفته‌اند. شاید در این نقطه لحظه‌ای بر شکوه آرارات خیره‌ مانده‌اند.
در ورودیِ مرز (یک کیلومتریِ شمال شهر ماکو در آذربایجان غربی و یک کیلومتریِ گذرگاه مرزی بازرگان)، مردان اهل ماکو و بازرگان در هم می‌لولند. از صبح زود آمده‌اند تا زودتر نوبتشان برسد که بروند آن طرف از شهرهای مرزیِ کشورِ همسایه اجناس خوراکی و بهداشتی بخرند، بیاورند در مغازه‌های شهرشان بفروشند؛ اولین نمود اشتغال‌زایی در مهم‌ترین گمرک زمینی کشور که دروازه‌ی اروپاست. هر روز صدها مسافر داخلی و خارجی و سیصد کامیون ترانزیت وارد و سیصد تا پانصد کامیون از مرز خارج می‌شوند.

مصطفی

از مرز ترکمنستان وارد ایران شده و حالا بعد از پانزده روز می‌خواهد از مرز بازرگان به موطنش باز‌‌گردد. پنجاه‌ویک‌ساله است مصطفی. سبیل سیاه و موهای جوگندمی دارد، پوست سفید و گونه‌های سرخ برآمده، ابروها پرپشت. ۲۲ سال پشت تریلی نشسته. سال‌هایی را که پشت ماشین‌های سواری نشسته به حساب نمی‌آورد.
جاده‌های کشورهای زیادی را گز کرده، «اروپا، روسیه، آذربایجان، عربستان». سه پسر دارد که دوری‌شان امروز به سه ماه رسیده. پسر بزرگ اقتصاد می‌خواند، وسطی الهیات و آخرین فرزند امسال به دانشگاه می‌رود.
راننده‌های ترانزیت تنها سفر می‌کنند. شاگردراننده هزینه‌‌ها را دو برابر می‌کند و شرکت‌ها تن نمی‌دهند. مصطفی روزها و شب‌ها در راه موسیقی گوش می‌دهد. «همه‌چیز در این فلش هست. احمد کایا، اِبرو و …»
اضطراب چشم‌های مصطفی را پر می‌کند. چیزی به نوبت او نمانده. چشم‌هایش دو دو می‌زند و صف را می‌پاید. موتورها روشن است و راننده‌ها در تکاپوی انجام امور اداری برای گذشتن از مرز. موتورهای کامیون‌ها غرغر می‌کنند، صدا به صدا نمی‌رسد.‌
همکاران مصطفی به کمکش می‌آیند. «رانندگی در کدام جاده‌های ایران را دوست دارید؟»
«جاده‌های ایران؟ پدرمان درمی‌آید در جاده‌های ایران. جاده‌‌‌های بینِ شهرهای کوچک را دوست داریم.»
مصطفی از دور فریاد می‌زند «جاده‌ی بستان‌آباد».
می‌گویند آرزوبه‌دل مانده‌اند که یک‌بار با خانواده در کشور خودشان سفر کنند.
گرم صحبت شده‌اند. یکی دیگر هم به جمع اضافه می‌شود. «مرحبا، کولای گلسین.» ابراهیم است. از ازبکستان می‌آید. روز پنجم حضورش در ایران است. در شهرش، دوزجه که جایی بین استانبول و آنکاراست، کار ساختمانی می‌کرده، اما از پانزده سال پیش او هم به شغل چهار برادرش روی آورده. جاده‌های موروثی. «مجبور شدم. الآن هم این کار را دوست ندارم.»
در صف‌های طولانی چه می‌کنید، وقتی سه روز، پنج روز، هفت روز، ده روز در صف به انتظارِ نوبتید؟
«چای می‌خوریم و منتظر می‌مانیم. حرف می‌زنیم.»
هنوز نوبت مصطفی نرسیده. باک بنزینش را اندازه می‌گیرند.
سوغاتی چه می‌خرید از ایران؟
مصطفی می‌خندد. «عطر. سه تا ۱۲۰ هزار تومان خریده‌ام.»
همکارش از آن طرف فریاد می‌زند: «اورجینال که نبود؟»
«نمی‌دانم، در ترکیه اصلش هست ولی او به من می‌گوید از ایران برایم هدیه بیاور.»
از غذاهای ایرانی خوشت می‌آید؟
«به خوشمزگی غذاهای ترکیه نیست. فقط سه تا غذا دارید، مرغ و پلو و تخم‌مرغ.»
صدای خنده‌ی جمع از میان صدای یکنواخت موتور کامیون‌ها اوج می‌گیرد.
«تو برو غذای صدهزار تومانی بخر ببین چیه. میری غذای ده هزار تومانی می‌خری.»
«بابا. ما تو ترکیه بیشتر از دویست نوع غذا داریم.»
«برو رستوران غذا بخور.»
مصطفی دوباره راه‌ می‌افتد سمت کامیون هجده‌چرخش. «من که رستوران نمی‌تونم برم. این غذاها باید تو رستوران‌های بین‌راهی باشه که نیست.»
تلفن‌های همراه تماس با خانواده را آسان کرده. مجید هم با خط ایرانسلش با زن و دختر و پسرش حرف می‌زند. بچه‌ی نازی‌آباد است، شلوار جین پوشیده و تی‌شرت راه‌راه، رد عرق رنگ جلو لباسش را تیره کرده. می‌گوید: «شغل دیگه‌ای داشتم، ناچار شدم. علاقه‌ی خاصی ندارم. یک زمانی که برادرم و شوهر خواهرم تو این کار بودن و مرتب می‌رفتن آلمان، فکر می‌کردم چه خبر است، اما حالا رفتم، دیدم خبری هم نیست. حالا دیگه اجباریه، می‌رویم.»
حساب سفرها از دستش در رفته، نمی‌داند این چندمین سفرش به آلمان است. «چهار روز باید در جاده‌ی ترکیه باشم، اگر آن طرف هم صف نباشد. آنجا باید سرعت قانونی را رعایت کنیم. روز پنجم به آلمان می‌رسم. یک هفته که شد، باید ۲۴ ساعت توقف اجباری کنم. بعد دوباره همین مسیر را برمی‌گردم.»
در ۲۴ ساعت توقفش در آلمان، در یک تیرپارک (پارکینگ مخصوص ترانزیت) اتراق می‌کند، غذا می‌پزد و کتاب می‌خواند. «بیشتر تاریخی می‌خونم، مثل این «تاریخ ایران قبل از اسلام». همه‌چی داریم. آی‌پد برای خوندن نقشه و تلفن زدن با وایبر. البته سیم‌کارت آلمان هم استفاده می‌کنم. خوراکی هم دارم.»
کجا حمام می‌کنی؟
«تیرپارک‌های آنجا مثل اینجا نیست. اینجا یک دانه حمام نیست، آدم خجالت می‌کشد که راننده‌های آنجا تیرپارک‌های ما را می‌بینند. بالاخره ما آن طرف را هم دیده‌ایم که امکانات زیادی برای توقف و استراحت هست. ولی ما اینجا چیزی نداریم.»
یکی زده زیر آواز، از دوری و دربه‌دری می‌خواند. مجید می‌رود و با مردی میانسال برمی‌گردد. مرد دست‌ها را به آسمان برده، بلندبلند حرف می‌زند، از سرنارضایتی. «اینجا هیچ امکاناتی برای راننده‌ها نیست. شما بروید سرویس بهداشتی‌های این گمرکِ به این بزرگی را ببینید. در شأن هیچ‌کس نیست.»
مجید می‌گوید انجمن رانندگان ترانزیت هم برایشان کاری نمی‌کند. «ارتباط ما بیشتر با شرکت‌های کارفرمایی است ‌آن هم برای ویزا گرفتن. این کار خیلی دردسر دارد. یک جاهایی در مرز گیر می‌کنیم. طرف ترکیه هم اذیتمان می‌کنند. یک بار توی مدارکمان «۲۶ آ»را نوشتند «۲۶ ب»، هزار و پونصد یورو جریمه دادم. این کار حقوق زیادی هم نداره. شرکت‌ها از صاحب کالا خوب پول می‌گیرند، اما به ما چقدر می‌دهند مگر؟ باید به چهار مقصد بروم و بار خالی کنم برای چهارده میلیون تومان. قبلاً با کمتر از شانزده تومان بار نمی‌بردیم.»
بوق راننده‌ی عقبی صدای مجید را می‌برد. بعد از رساندن بار که دو فرش دستباف ایرانی و یک دستگاه مرجوعی است، که نمی‌داند چیست، ماشین را در گاراژِ جاده ساوه می‌گذارد و به خانه می‌رود. مجید شب‌رو است. «شب خنک‌تر است و خلوت‌تر.»

مرز

در تابستان و تعطیلات چندروزه مسافران با اتوبوس و ماشین شخصی از این مرز شبانه‌روزی به گرجستان و ارمنستان و شهرهای ترابزون، ارزروم، آنکارا و استانبول می‌روند. در این روزهاست که صف‌ها به درازا می‌کشند. آنها که ماشین شخصی را کابوتاژ کرده‌اند به محض ورود به شهر بازرگان جلو دفاتر بیمه توقف می‌کنند. یک ردیف مغازه‌ کنار خیابان اصلی شهر هست که بالاسرشان با جملات اغواگر از مسافران می‌خواهند کار بیمه‌ی خودروشان را به آنها بسپارند. مغازه یک دست مبل دارد و یک میز رئیس و گاه یک آب‌سردکن. رئیس یا کارمند پشت کامپیوتر می‌نشیند و بعد از یک جلسه‌ی چنددقیقه‌ایِ ‌اسکایپی با طرفِ ترک، فرم و مشخصات شما را می‌دهد و تمام. حالا اگر خروجی نپرداخته‌اید به ساختمان اصلی گمرک می‌روید و در صف پرداخت خروجی می‌ایستید.
در سالن انتظار، مسافران روی نیمکت‌های آهنی ولو شده‌، به تلویزیون چشم‌ دوخته‌اند. همه از بوی غذای یکی از مسافران تبریزی دل‌ضعفه گرفته‌اند. بیشتر مسافران آذری هستند، اغلب از تبریز و سلماس و خوی آمده‌اند. چند جهانگرد خارجی با کوله‌بار سنگین و کفش‌های بزرگ و عرق‌چین به‌سر وارد می‌شوند. چشم‌ها به سمت آنها می‌چرخند. تا کوله‌ها و تجهیزاتشان را روی نقاله‌ی‌ کنترل بگذارند، کسی چشم از آنها برنمی‌دارد. از گیت می‌گذرند و سرها دوباره به سمت تلویزیون بر‌می‌گردد.
بیرون در صف ماشین‌های شخصی مسافران در سایه‌‌ی دیوار بساط چای پهن کرده‌اند. آنهایی که با‌ر چندمِ سفرشان است، به بار اولی‌ها یاد می‌دهند که بازار خرید کجاست و کجا بهتر است منزل کنند. باک خودرو را در پمپ بنزینِ لب مرز پر کرده‌اند. قیمت بنزین در ترکیه نُه برابر قیمت آن در ایران است.
مهر خروجی که بر پاسپورت‌ بخورد، از راهرو کوچکی می‌گذرند و به ساختمان گمرک ترکیه پا می‌گذارند. میان دو ردیف نرده‌ی مرز سبز و سرخ ایران و ترکیه، یک‌متر فاصله‌ است؛ یک متری که مال هیچ کس نیست. صفر است. آدم‌ها و قانونشان در این سوی و آن سوی این یک متر عوض می‌شود. گذر از این خط یعنی غریبگی، سفر، دوری، بریدن از چیزی و رسیدن به چیزی دیگر. آدم‌ها مجبور به اجرای مراسم ورود و خروج هستند اما گنجشکی که بالای میله‌ها در آسمان پر می‌کشد، گوشش بدهکار این حرف‌ها نیست.
در صف ورود ماشین‌های شخصی، که به قسمت ضدعفونی با گازِ ازن مایع می‌روند، بنز نقره‌ای‌رنگی هست که کاروانی را یدک می‌کشد. روی اتاقک را پوشانده. راننده حدوداً پنجاه‌ساله است. با شکم برآمده و دندان‌هایی که وقت خندیدن بیرون می‌ریزد. بعد از سی سال برگشته تا باقی عمر را در زادگاهش باشد.
می‌گوید: «تا هجده سال نمی‌توانستم به ایران بیایم. خدا بیامرزد پدر آقای خاتمی را که اعلام کرد هر ایرانی خارج از کشور، اگر موردی نداشته باشد، می‌تواند برگردد.» از زنش جدا شده. «خیلی از مردهایی که می‌روند آنجا جدا می‌شوند.»
همراهانش دو پسربچه‌اند و مردی هم‌سن‌وسال خودش. او هم از همسرش جدا شده. آمده وضعیت زندگی در ایران را بسنجد تا اگر شد او هم بازگردد. «۹۹ درصد از زن و شوهرهای ایرانی آنجا از هم جدا می‌شوند. من و پسرم برمی‌گردیم که کنار خانواده‌ی من زندگی کنیم.» ۹۹ درصد را می‌گوید تا باورپذیر شود.
می‌گوید: «خسته شده بودم.»
مسؤول بازرسی می‌آید مدارکش را زیر و رو می‌کند. کنسولگری فهرست این اموال را تأیید نکرده. روابط‌عمومی گمرک سر تکان می‌دهد: «سفارتخانه‌ها توضیحات کافی درباره‌ی قوانین بازگشت به مهاجران نمی‌دهند.»
شکلات تعارف می‌کنند؛ شکلات هامبورگی. هر دو آنجا رستوران داشته‌اند. کارمندان گمرک دنبال حل مشکل اسباب و اثاثیه هستند. می‌خندد و هر دو دندان‌هایش نمایان می‌شود. «اگر بدانیم می‌توانیم در این مملکت ماهی دو میلیون درآمد داشته باشیم همه برمی‌گردیم. آنجا مدام کار می‌کنیم برای اینکه ماهی هزار و دویست یورو به دست بیاریم. یعنی تقریباً سه و نیم میلیون تومان ولی تنهایی زندگی را سخت می‌کند.»
چادر کاروان را کنار می‌زند: یک ماشین لباسشویی سالخورده، چند پتو، چند دست لباس و مقداری خرت‌و‌پرت. «کسی اینها را نمی‌خرید. اگر نمی‌آوردم باید سر کوچه می‌گذاشتمشان.»

زن و مرز

داستان زنِ پشت میله‌ها را فرمانده یگان مرزبانی تعریف می‌کند. شبی در همین نقطه مأموران تُرک از زنی که همراه کودک پنج‌ساله‌اش از گیت ترکیه می‌گذشته، مقداری مواد مخدر می‌گیرند. قانون ترکیه می‌گوید متخلف باید دستگیر شود و به زندان برود. تا اینجای قانون را مأمور ترک می‌داند اما با کودکی که به چاه مادر گرفتار آمده چه می‌توان کرد. کودکی که جواز عبورش عکسی است که به گذرنامه‌ی مادر خطاکار چسبیده و توقیف شده. چشم‌های کودک مأموران این سو و آن سوی میله را در مرز وجدان و قانون گرفتار می‌کند. فرمانده تصمیمش را می‌گیرد. کودک بدون گذرنامه را با یک برگه‌عبور موقت تحویل می‌گیرند. دخترک در پناه مأموران می‌ماند، تا صبح روز بعد که خاله‌اش از یکی از شهرهای شمال شرقی به آذربایجان برسد و بچه را ببرد. برد. کسی نمی‌داند مادر هنوز در زندان است یا نه، دختر حالا کجاست و چه می‌کند.
وحید طایفه‌حسینی، مسؤول روابط‌عمومی گمرک، از این دست‌ خاطره‌ها زیاد دارد. نقل آن نوزاد دوروزه‌ را که برای دیدن جهان عجله کرد و دو ماه زودتر در دوبایزید به دنیا آمد. مأموران نیروی انتظامی مانده بودند با این نوزاد چه کنند. باز هم فرمانده مرزبانی دل به دریا می‌زند. مادر و دختر از میله‌ی مرزی ترکیه رد می‌شوند. از صفر می‌گذرند. به ایران می‌رسند. شانس به نوزاد رو کرده که همان ساعت سفیر ایران در کانادا به همراه خانواده از راه می‌رسد. برگه‌ای امضا می‌کند که کودک بتواند به خانه برود و بعد پاسپورت بگیرد. داستان‌ها که به آخر می‌رسد پروانه‌ای از لای میله‌ها می‌گذرد و بر شانه‌ی فرمانده می‌نشیند.

بیست کیلومتر صف

هر روزِ این نقطه‌ی بلاتکلیفی ماجرایی دارد. توحید آذربد، رئیس گمرک که حالا وسط تابستانی داغ در دفتر کارش نشسته، می‌گوید زمستانی را به چشم دیده که «مثل فیلم‌های سینمایی» بوده. برف و بوران. «یک روز برای بازدید آمده بودم. از شدت سرما نمی‌توانستم از ماشین پیاده شوم.» یک‌بار شدت سرما به حدی بوده که انبردست به دست یکی از همکارانش چسبیده. در یک عصر زمستانی هم گرگ به مأمور گمرک حمله کرده.
می‌گوید همه‌ی سعی او و مجموعه‌ی گمرک این است که هیچ ماشینی در مرز ایستایی نداشته باشد. «همه انتظار دارند که ماشینشان زود راه بیفتد. ما قصد تسهیل داریم. سازمان جهانی گمرک به این نتیجه رسیده که هر روز توقف کالا در گمرک یک درصد به هزینه‌ها اضافه می‌کند.»
می‌گوید سامانه‌ی اطلاعات گمرک کارها را آسان کرده. «ما امکان ردیابی کامیون را از مبدأ تا مقصد داریم اما این بین هر اتفاقی بیفتد، دیگر دست ما نیست. متأسفانه اگر یک ماشین ترانزیت بارش را وسط راه خالی کند یا تخلفی بکند به اسم ما نوشته می‌شود درحالی‌که این بخش به ما مربوط نمی‌شود. مأمور ما که آنجا نیست، نیروی انتظامی باید کنترل کند.»
یک ساعت و نیم اختلاف ساعت با ترکیه زمان را حرام می‌کند. «ما بیست‌وچهارساعته فعال هستیم اما آنها دو شیفت دارند که جابه‌جا می‌شود. این توقف‌ها در تأخیر و معطلی اثر می‌گذارد.»
نمایندگان ۲۲ سازمان در مرز حضور دارند که نبود مدیریت واحد و زمان‌بر بودن هماهنگی با همه‌ی این سازمان‌ها هم یکی از مسائل است. «اینجا نماینده‌ی بهداشت، قرنطینه، نهاد ریاست‌جمهوری، مرزبانی و گذرنامه و بقیه هر یک مدیریت خودشان را دارند، اما در طرف ترکیه مدیر همه‌ی اینها گمرک است. اگر قانون ۱۳۹۱ درست اجرا شود، این مشکلات هم کمتر می‌شود.»
اختلاف قیمت بنزین باعث شد در روزهای آغاز ۱۳۹۴ صف کامیون‌ها به بیست کلیومتر برسد. رانندگان ترک با باک ‌خالی می‌آمدند و با باک پر برمی‌گشتند. برای جلوگیری از قاچاق سوخت صحبت از پرداخت مابه‌التفاوت و افزایش عوارض شد و دست‌آخر ترکیه قبول کرد باک کامیون‌ها در مرز پلمپ شود. بعضی کامیون‌ها باک استاندارد نداشتند و پروسه‌ی پلمپ ‌کردن طولانی بود. اگرچه حالا مشکلات کمتر شده و صف بیست‌کلیومتری به خاطره‌ی راننده‌ها پیوسته، هنوز هم پروسه‌ی پلمپ باک‌ها زمان‌بر است.
بااین‌همه سال گذشته ۱۱۷ هزار و ۵۷۷ کامیون از مرز بازرگان وارد شدند و سی‌هزار و ۲۶۸ کامیون از اینجا به جاده‌های خارجی بار کشیدند.
آذربد می‌گوید دلش می‌خواهد همه‌ی مسافرانی که از این مرز می‌گذرند خاطره‌ی خوبی داشته باشند. به یاد می‌آورد خانواده‌ی یک پزشک آلمانی را که با ترس و نگرانی منتظر بودند که او به سلامت از مرز ایران بگذرد. «نمی‌دانستند مرز ایران یکی از امن‌ترین مرزهاست.» گمرک بازرگان از ۱۳۰۵ دایر بوده. از وقتی که روستای بازرگان فقط چهل خانوار جمعیت داشته است.

یوسف

کامیون اسکانیا اولین سفر خارجی را تجربه می‌کند، برعکس راننده‌اش، یوسف. به قونیه می‌رود. بخشی از تشریفات اداری و گذرنامه‌ای را انجام داده. «زود کار تمام می‌شود و می‌گذریم از مرز.» باور می‌کنیم.
ماشین‌ها می‌روند روی باسکول تا وزن بار و اطلاعاتشان چک ‌شود. دستی از دریچه بیرون می‌آید و صورتی در قاب دریچه پیدا می‌شود. سلامی و خسته ‌نباشیدی. دیدار چنددقیقه‌ایِ دست‌ها و صورت‌ها و کاغذ مهر و تاریخ‌شده که تحویل شود، یوسف یک مرحله را از سر گذرانده است.
دندان‌هایش یکی در میان ریخته‌اند. پرحوصله است. از ردیف میله‌ها می‌گذریم. باید از کامیون عکس‌برداری کنند و بارش را ببینند، پیاده می‌شویم تا اسکانیا وارد صف دستگاه ‌ایکس‌ری شود. یک ساعت می‌گذرد و یوسف نیامده. کامیون‌هایی که در صف ایران عقب‌تر از یوسف بوده‌اند گاز می‌دهند و می‌روند. آفتاب ظهر بر مرز ایران و ترکیه می‌بارد. سرباز‌های یگان مرزی از اتاقک دیده‌بانی سرک می‌کشند. راننده‌های ایرانی به هم هشدار می‌دهند که تا شب نشده باید رفت. یوسف می‌آید. سوار می‌شود. راه می‌افتیم اما متصدی گیت بعدی مدارک را می‌بیند و به زبان ترکی استانبولی غر می‌زند که چرا میزان سوخت نوشته نشده. یوسف هم غر می‌زند و کامیون را کناری پارک می‌کند و می‌رود. تصویرش در آینه‌بغل پیداست که می‌دود.
زود برمی‌گردد و عذرخواهی می‌کند. کف اتاقک را موکت کرده. کفش‌ها را از پا در‌می‌آورد، انگار وارد خانه‌اش شده باشد. تنش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند. راه می‌افتیم. اتاق یوسف آرام است، تصویر جاده مثل فیلمی است که بر پرده‌ی اتاق نمایش می‌دهند. جاده‌ای تخت با مناظری که تکرار می‌شود. مزرعه، چند اسب یله بر دشت، گله‌ای و چوپانی. خانه‌هایی دور از هم، و گهگاه ماشینِ‌ زره‌پوش و چند پلیس موتورسوار. یوسف می‌گوید اینها به‌علت تحرکات جدید نیروهای پ.ک.ک. در جاده‌ها گشت می‌زنند. «نمی‌دانم چه می‌خواهند.»
جوری روی صندلی نشسته که انگار در خانه پای تلویزیون است و فقط کانال عوض می‌کند. کره‌ی زمین زیر چرخ‌ها می‌چرخد.
یک تخت پشت صندلی راننده و شاگرد است. روی داشبورد: یک بسته دستمال‌ کاغذی، فلش مموری، بیسکویت ساقه‌طلایی نیم‌خورده و لیوان.
کیلومتر ماشین را روی نود قفل کرده. «چون قانون است. اگر در ایران هم قانون شود ما استقبال می‌کنیم. فقط می‌گویند آمار تصادف کم شود. علت تصادف‌ها خستگیه. ماشین‌ها را قسطی کردن. الآن هر ماشین حداقل پنج شش میلیون قسط داره. به قول معروف یک سری از راننده‌ها هم مجبور می‌شوند برای بیدار ماندن مواد
مصرف کنند.»
در پایانه‌ی ایران بازرسی سگ موادیاب را دیده بودیم که به فرمان مربی دور چرخ‌های ماشین می‌چرخید و بو می‌کشید. می‌رفت زیر کامیون و خرناسه می‌کشید. سگ در کرج آموزش دیده بود و مربی معنی همه‌ی حرکاتش را می‌دانست. می‌گفت آخرین بار از راننده مواد گرفته‌اند. «برای مصرف شخصی بود. در بدن جاسازی کرده بود اما سگ فهمید. سه ماه پیش هم یک راننده اتوبوس را گرفت که به جای مسافر هروئین و تریاک و شیشه می‌برد.» مربی می‌گفت علائم و نشانه‌‌ها محرمانه است.
یوسف می‌گوید از رانندگی با کامیون خسته نمی‌شود اما با سواری نمی‌تواند رانندگی کند. «با نُه هزار کیلومتر رانندگی تا آلمان آن‌قدر خسته نمی‌شوم که با سواری مسیر کوتاهی بروم. امکانات این ماشین خوب است. نو است اما ریموت‌کنترل و یخچالش را همان اول برداشتند. رفتم از نمایندگی خریدم. در ناصرخسرو هم بود. لاستیک‌هایش هم زود از بین رفت. یک سرویس آمدم یک لایه از لاستیک رفت.»
نزدیک به دوبایزید سفارش می‌کند که برای رفتن به وان فقط از اتوبوس‌های خطی استفاده کنیم. می‌گوید: «برای من سفر به معنی کار است. بارها به آلمان رفته‌ام اما اگر بپرسید خیلی جاده‌ها را اصلاً ندیده‌ام. از کمربندیِ ‌شهرها می‌روم. حتی اسم بعضی جاها را نمی‌دانم.»
نزدیک چند ساختمانِ کنارِ جاده سه‌ چهار مرد دست تکان می‌دهند. «گازوییل می‌خواهند.»
باباعلی علی‌قلی‌وش هم که سی سال راننده‌ی ترانزیت بوده همین را می‌گفت؛ در همان چنددقیقه‌ای که برای استراحت از ماشین پیاده شد. از ایتالیا برمی‌گشت. «خاطره‌ای از هیچ کشوری ندارم. خاطره‌ی خوش نداریم، مگر اینکه پول خوبی بگیریم. سختی‌اش صف ایستادن است. اعصاب‌خردی دارد. سه روز در صف. می‌ایستیم. می‌نشینیم. حساب می‌کنم که چقدر برایم می‌ماند. همه‌چیز در سفر ساکت است. وقتی به شهرم ارومیه برمی‌گردم نمی‌توانم شلوغی را تحمل کنم. هیچ وقت با خانواده سفر نرفته‌ام.»
یوسف می‌گوید شب‌ها جاده‌های اروپا خلوت است. موسیقی گوش می‌دهد. می‌گوید وقتی همراه چند ماشین دیگر سفر می‌کنند زمان زودتر می‌گذرد.
به دوبایزید رسیده‌ایم. او باید این جاده را تا قونیه ادامه دهد و سه روز بعد از همین مسیر به بازرگان برگردد. از شیشه دست
تکان می‌دهد.
جابه‌جا میان خانه‌ها و مغازه‌ها خرابه‌های پر زباله و نخاله هست. آفتاب لب بام است. مغازه‌دارها می‌گویند آخرین اتوبوس شهر وان رفته و تا فردا تنها راه، پیدا کردن تاکسی دربست است. زن‌ها تک‌وتوک در خیابان به چشم‌ می‌آیند با پیراهن‌های بلند و روسری‌های بزرگ. مردها چهره‌ی اقوام کُرد را دارند اما به زبان ترکی هم حرف می‌زنند. ایرانی‌ها را می‌شناسند. پیشنهادشان ماندن در یکی از هتل‌های دوبایزید است. انگشت‌ اشاره‌شان مسافرخانه‌‌ی محقری را نشان می‌دهد که در آرزوی مسافر خوابش برده.
تاکسی بعد از چک و چانه قبول می‌کند با ۲۵۰ لیر به وان برود. جاده‌ی دوبایزید ـ وان کمربندی است دورِ دریاچه‌ی وسیع و آرام وان که حالا دمِ غروب آینه‌ی سرخ آسمان است. کیلومترها پیش از رسیدن به دروازه‌ی شهر، جرثقیل‌های غول‌پیکر روی مجتمع‌های تجاری و مسکونی سر خم‌ کرده‌اند.
تعطیلات عید فطر در ترکیه دو هفته است. مغازه‌داران از اول صبح با صف هواداران بی‌طاقت روبه‌رو هستند. چند زن تبریزی در اتاق‌های پرو به هم نهیب می‌زنند که برای بازگشت به مرز رازی باید عجله کرد. «داعش در مرزهای ترکیه درگیر شده‌اند.» حضور چند ماشین زره‌پوش در وسط بازار کمی غیرعادی به نظر می‌رسد.
مسافران با ون‌های ترک به مرز رازی می‌روند. ساختمان گمرک رازی به چند اتاق خلاصه می‌شود. مأمور کنترل گذرنامه با بی‌حوصلگی مهر خروج را می‌کوبد. کف ساختمان پر از پوست بیسکوییت و شکلات و شیشه‌ی نوشابه و آب معدنی است. راهرو به حیاطی می‌رسد و باز راهرویی که خاک ایران است. بیرون از ساختمان گمرک ایران، چند مرد گونی‌های سیب‌زمینی و چند گالن را حمل می‌کنند. مأمور جلو گاری را می‌گیرد. بنزین قاچاق. مسافرکش‌ها منتظرند، باید در مسیر پرپیچ‌وخم و سپیدار تا آفتابگردان‌های خوی برانند. هفته‌های بعد حجم مسافران در مرز رازی و بازرگان کمتر می‌شود و در خبرها می‌نویسند «نُه حمله به کامیون‌های ایرانی در طول یک‌ماه». در این حمله‌ها به هیچ راننده‌ای آسیب نرسید.

عکس از عباس کوثری

*این مطلب پیش‌تر در بیست‌وششمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

مروری بر نمایشگاه سیم‌کشی روکار

مطلب بعدی

قهرمانان خودساخته

0 0تومان