/

رفتنِ اندیشه‌ی نگاه

اولین باری که دیدمش یک بعدازظهر داغ اواخر خرداد ۵۲ بود. تازه امتحانات نهایی دبیرستان را تمام کرده بودم و داشتم آماده‌ی کنکور می‌شدم. برادر بزرگم را با پیکان کِرِم‌رنگش از دانشکده‌ی پلی‌تکنیک رسانده بود دَمِ در، و تشنه بود، و آب خواسته بود. پارچ آب‌یخ را که برایشان بردم جا خوردم. جیمز کابُرنِ مجسم بود، با موهای ریخته روی پیشانیْ تا بالای ابروان، لاغر و کشیده، و صورت مهتابی برافروخته از گرمایش پوشیده از خنده بود و مِهر. بغلم کرد و دیده‌بوسی کردیم. چنان صمیمی بود که حس کردم ندیده می‌شناسدم. عجله داشت. آب نوشید و دم ماشین گفت: «فؤاد جون! بخون! کنکورت را بده، بیا دانشکده. اول شیشه‌ها رو می‌شکنیم، بعدش می‌رویم سینما!»
و برای من، از همان اولین دیدار، نمادِ سینما شد.
آن‌سال‌ها اوج فعالیت‌های سیاسی‌اجتماعیِ دانشگاه‌ها بود و سازمان صنفی دانشجویان دانشکده‌ی پلی‌تکنیک یکی از داغ‌ترین کانون‌هاش. ایرج، در مقام عضو فعال، بنیانگذار شاخه‌ی هنر با محوریت سینما شد و به‌یاری حلقه‌ای از دوستان همفکر، که شیفته‌ی سینما بودند، با تلاش بی‌وقفه شروع کردند به قرض کردن فیلم از سینماها و به‌ویژه سینما بولوار که آن روزگار صبح‌های جمعه با عنوان «نگاهْ فیلم» نمایش فیلم‌های برگزیده داشت و کانون تجمع دانشجویان بود؛ و نمایش فیلم‌ها در آمفی‌تئاتر دانشکده. فیلم‌های «هملت»، «شاه‌لیر»، «فارنهایت ۴۵۱»، «زنده باد زاپاتا»، «شعله‌های آتش» و «رزمناو پوتمکین» از آن جمله‌اند. ایرج گاهی درباره‌ی این فیلم‌ها یادداشت‌ها یا مقالات کوتاهی می‌نوشت که جنبه‌ی آموزشی و تئوریک داشتند و در این نوشته‌ها بود که هم خود را محک می‌زد و تمرین نوشتن نقد می‌کرد و هم به دانشجویان چگونگی نگاه کردن به فیلم و تدقیق در مفاهیم تصویر را می‌داد. مقاله‌ی «دعوت به نگاه اندیشمند» برجسته‌ترین مقاله از آن دوران است. نوشته‌ای فنی‌تخصصی در باب کلوز آپ، مدیوم شات، لانگ شات و مانند اینها بر مبنای آنالیز نوع نگاه بزرگانی چون کولشف، آیزنشتین و گریفیث به آن مفاهیم. این مقاله‌ی دانشجویی را می‌توان نخستین و جدی‌ترین تحلیل آموزشی کریمی قلمداد کرد که به‌رغم کوتاهی و شاید محل بحث بودن پاره‌ای مضامین آن، مفاهیمی موجز و بنیانی را مطرح کرده که هنوز تأمل‌کردنی و آموختنی است. چند سطر پایانی مقاله را به‌یاد او و آن دوران بخوانیم:
«سینما جز میزانسن نیست. میزانسن زبان سینماست. اینجا دنیایی است که هیچ چیز قاعده نیست. همه‌ی عناصر (حرکات خفیف دوربین، رنگ، حالت آدم‌ها، کوچکترین تأکید، نور، و …) آگاهانه انتخاب شده‌اند. اینجا هر ذره دنیایی است. سینما مثل هر هنر دیگری از جزء آغاز می‌کند و به کل می‌رسد. «ای گُلِ کوچک، ترا از ساقه می‌گیرم و نگاه می‌کنم. اگر بتوانم ترا بشناسم همه‌ی زندگی را شناخته‌ام.»*
هیچکاک می‌گوید: «مردم از سینما چیزی بیشتر از واقعیت می‌خواهند.» سینما عکسبرداری صرف آنچه می‌گذرد نیست، سینما دعوتی است به نگاه، و اندیشه به نگاه، و نگاهِ اندیشه‌ها. دعوت را اجابت کنیم. در تاریکی به‌نور بیندیشیم.»
در سال‌های پنجاه دیدن فیلم و کالبدشکافی و تحلیل آنها در گفت‌وگوهای متقابل حلقه‌ی دوستان همدلی که دلشان چون او در گرو سینما بود برای ایرج حکم فریضه داشت. جشنواره‌ی‌ جهانی فیلم تهران نیز موهبتی بود تا هرچه بیشتر ببیند، بیاموزد و بیاموزاند. اما آنچه به‌موازات سینما و بلکه فراتر از آن عشق نخست او به‌حساب می‌آمد کتاب بود. ایرج به‌طور سرسام‌آور کتاب، و به‌خصوص رمان، می‌خواند؛ نقد و بحث و معرفی می‌کرد و تو پابه‌پای او تشویق می‌شدی به‌خواندن. ادبیات، شعر، فلسفه و مباحث نظری فضایی بود که او در آن نفس می‌کشید و به‌یُمن حافظه‌ی شگفت‌انگیزش خوب به‌خاطر می‌سپرد. یادم هست که «نقد تفسیریِ» رولان بارت۱، «رئالیسم و ضدرئالیسم در ادبیاتِ» دکتر میترا۲ و «ادبیات چیستِ» ژان پل سارتر۳ از جمله کتاب‌هایی بودند که او به من معرفی کرد و کتاب اول را مقاله‌به‌مقاله با هم خواندیم و او شرح و تفسیر می‌کرد و نیز برخی بخش‌های «ادبیات چیست» را که من درک جوهره‌ی آن اثر را مدیون او هستم و هنوز دست‌خطش را بر درنگ و تأکید بر پاره‌هایی از آن، در همان کتاب، به‌یادگار دارم.
ایرج در سال‌های میانه‌ی همان دهه در یکی‌دو فیلم دستیار فریدون گُله شد و در عمل ورود به دنیای سینما را آزمود که برای او به‌طور همسنگ جاذبه‌ها و دافعه‌های خود را در پی داشت.
دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۵۷ سرآغازی قطعی محسوب می‌شود برای ورود جدی ایرج به دنیای نقد فیلم. شامگاه آن روز مهمان بهروز، داماد خانواده‌ی کریمی، بودیم به سورِ تولد چند روز پیش سام، نخستین فرزندش، در رستوران آریا، خیابان سورنا و این مواجه شد با چاپ نقد ایرج بر فیلم «جولیا» ساخته‌ی فرد زینه‌مان، با عنوان «دیدگاهی اخلاقی در تحلیل مقطعی از تاریخ»، در صفحه‌ی فرهنگ روزنامه‌ی «آیندگان» در صبح آن روز. آن شب سورمان مضاعف شد!
نوشتن آن نقد در آن روزگار بازتابی گسترده و شایسته داشت و خبر از ورود نقادی جوان و اندیشمند بر گستره‌ی نقد فیلم می‌داد که تیزبین است و هوشمند و باسواد و شجاع، که مرعوب نام‌های بزرگ و جو زمانه نمی‌شود و آنچه برایش اصل است، به‌دور از تعصّب، کالبدشکافی و تحلیل تصویر و متن است و نه طرحِ مقبولِ نامِ خود. هرچند آن نقد به تثبیت نام او انجامید.
استخدام ایرج در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در شورای فیلمنامه‌ی کانون، در سال‌های آغازین دهه‌ی شصت، شروع همکاری با مجله‌ی «فیلم» و زدن کلید اولین فیلمش سرنوشت او را رقم زد. اما درست در میانه‌ی آن دهه، در ۱۳۶۵، تألیف و انتشار کتاب «عباس کیارستمی، فیلمساز رئالیست» نقطه‌ی عطفِ قطعیِ راهی شد که برگزیده بود. این کتاب، که نقد و آنالیز پانزده فیلم کیارستمی تا آن زمان منهای «گزارش» بود، زمانی به عرصه درآمد که نه عباس کیارستمی جایگاه امروزین را داشت و نه ایرج کریمی نام و نشان کنونی را. کتاب به‌واقع درس‌نامه‌ای است بدیع و دقیق و تیزنگر که نویسنده‌اش، درجا، هم می‌آموزد و هم آموزش می‌دهد. در آن سال‌های خلأ کتاب‌هایی از این دست، آن کتاب بُردِ وسیعی یافت. در همان دوران او سینمای یانچو، پاراجانف، تارکوفسکی، شنگلایا، کیشلوفسکی و دیگران را در کتاب‌ها و نقدها و گفتارهایش معرفی و تحلیل کرد و به نسل ما آموزاند.
دهه‌ی هفتاد ایرج به‌ اتریش رفت و آنجا ساکن شد. زبان آلمانی را در آن دیار تکمیل کرد و همزمان دست به ‌ترجمه‌ی مقالات و نقدها از زبان‌های انگلیسی و آلمانی زد. دیری در غربت نماند و به ایران بازگشت و سراسر سال‌های تُندگذرِ پیش‌ِرو را مدام نقد و داستان و رمان و فیلمنامه و شعر نوشت و چندین فیلم ساخت و پیوسته خون دل خورد و آزرده‌جان تلاش کرد. او فیلمنامه‌های متعددی نوشت که مجوز نگرفتند و در بایگانی خانه‌ی کوچکش ماندند.
ایرج این اواخر از سینما خسته و سرخورده شده بود؛ دیگر کمتر فیلم می‌دید، یا اصلاً نمی‌دید. جان آزرده‌اش اما بی‌امان به کتاب پناه می‌برد. هرچه بیماری‌اش شدیدتر و عنان‌گسیخته‌تر می‌شد، با ‌سلاح خواندن و نوشتن با دیو مهیب ناخوشی سخت‌تر می‌جنگید. ترجمه‌ی استادانه‌ی کتاب مهم و گرانسنگِ «ده سال با هملت» از گریگوری کوزینتسف حاصل ماندگار این دوره از عمر اوست که در نوع خود حتی حکم درس‌نامه‌ای ارزشمند دارد. پس از آن دو کتاب بنیادین در نقد و تحلیل داستان «مرگ ایوان ایلیچِ» تولستوی و رمان «دن کیشوتِ» سروانتس ترجمه کرد و به ناشران سپرد. سپس از همان مجموعه تحلیل «طاعونِ» آلبر کامو را شروع کرده بود که سونامیِ سرطان امانش نداد و درهمش کوبید.
گفت: فؤاد جون، اومدی بیمارستان برام از رمان‌های داستایفسکی بیار. «ابله» رو بیار، اما جیبی بیار که سبک باشه، دستم جون نداره!
تلفنی صحبت می‌کردیم. روی تخت خوابیده بود و نفس‌نفس می‌زد.
گفتم: ایرج جون، «ابلهِ» جیبی ندارم. «آزردگانِ» جیبی دارم بیارم؟
گفت : نه!
گفتم: «رویاهای آدمِ مضحک» رو دارم، مجموعه داستانِ داستایفسکی است، ترجمه‌ی رضا رضایی. بیارم؟
گفت : عالیه! بیار!
ترجمه‌های رضا رضایی را بسیار دوست می‌داشت.
کتاب را بردم، بهش دادم. لبخند کمرنگی زد و تشکر کرد. دو سه روز بعد منتقلش کردند به سی‌سی‌یو!

ما رفیق‌های قدیمِ گرمابه و گلستانش غافلگیر شده بودیم! از پشت پرده‌های اشک می‌دیدیم قایق تابوتش بر امواج بازوانِ جوانی رهسپار است که همه خود را شاگردهای او می‌خواندند و می‌دانند. آخر او که هرگز داعیه‌ی معلمی نداشت، پس این‌همه شاگرد ناگاه از کجا جوشید؟ و ما قدیمی‌ها که هیچ غافل نبوده‌ایم از هم، چه غافلگیر مانده بودیم و می‌دیدیم: وای! رفیقِ روزگارِ دورِ رفته‌یِ ما چه روان و سبکبار دارد می‌رود روی دستانِ جوان و تابناکِ شاگردان!

پی‌نوشت:
۱. نقد تفسیری، رولان بارت، ترجمه‌ی محمدتقی غیاثی، امیرکبیر ۱۳۵۲.
۲. رئالیسم و ضدرئالیسم در ادبیات، دکتر میترا (سیروس پرهام)، انتشارات نیل ۱۳۵۳.
۳. ادبیات چیست؟ ژان پل سارتر، ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی و مصطفی رحیمی، کتاب زمان ۱۳۵۶.

*نقل قولی است از پرویز دوایی، سخنرانی ۲۲ مهر ۱۳۴۹ در دانشگاه شیراز، چاپ‌شده در «کتاب سینما»، شماره‌ی ۲، آذر ۱۳۴۹، انتشارات انجمن فیلم دانشجویان دانشگاه شیراز

**این مطلب در بیست‌وهفتمین شماره‌ی ماهنامه‌ی «شبکه آفتاب» منتشر شده است.

0 Comments

  1. چقدر جای این عزیزدل خالی است هیچ وقت وقت فراموش نمیشود .فقط از ایرج کریمی خواهیم گفت و نوشت .از کنارمان گذشت چه حسرتی است نداشتنش .خوشابحال کسانی که سعادت دیدارش رو داشتن همیشه بیادت خواهم بود

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

معلم اول

مطلب بعدی

از هفت دریا

0 0تومان