روحی سرگردان در خانه‌ی تاریخی پلاک هشت

همسایه‌ها هر شب صدای آب را می‌شنوند: «انگار یکی شلنگ گرفته‌ روی سقف.» زن همسایه نان به دست دارد و راهی خانه‌اش است. عینکش را جابه‌جا می‌کند: «گاهی هم صدای خوردن کلنگ می‌آید و فروریختن یکباره‌ی دیوارها.» دو سال است که صداها امان ساکنان کوچه‌ی رضایی خیابان شریعتی را بریده: «چهل سال است که در این خیابان زندگی می‌کنم. هر روز از کنار این خانه رد می‌شوم، آن روز که ویرانش کردند، زنگ زدم میراث فرهنگی و شهرداری شاید به دادش برسند. آمدند، دیدند، چند روزی هم پلمپ کردند. ولی بعد رفتند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکردند.» اوایل اسفند ۱۳۹۲ بود. مردم در انتظار بهار. خریدار خانه‌ی قدیمی در انتظار ویرانی خانه برای برج‌سازی. انتشار یک خبر اما تمام برنامه‌های علی اوسط‌روحی را به هم زد. «خانه‌ی کاشف‌السلطنه را غارت کردند.» او مالک کنونی خانه است. همان زمان هم با رسانه‌ها مصاحبه کرد: «من مقصر نبودم. خانه را مالک قبلی خراب کرده. کارشناسان میراث فرهنگی هم آمدند و دیدند و گفتند اینجا هیچ ارزشی ندارد.» به‌ظاهر تخریب خانه متوقف شد اما آن سوی دیوارهای آجر سه‌سانتی ویرانه‌ای بر جای ماند. کاشی‌های شکسته، گچبری‌های ازجادرآمده … نگهبان افغان خانه بدخلق است، از لای در سرک می‌کشد: «نمی‌دونم صاحب این خانه کیه. به من چه.» پژویی از در سبز بزرگ می‌پیچد داخل حیاط. در بسته می‌شود. کسی به در کوفتنت پاسخی نمی‌دهد. همه‌چیز آماده است برای ضربه‌ی آخر. بعضی همسایه‌ها می‌گویند که صاحبان خانه کشته شده‌اند. چگونه؟ همه‌ی توضیح‌ها مبهم است.

در عزای خانه‌ی کاشف‌السلطنه

اگر ضربه‌ی آخر به خانه‌ی پلاک هشت بخورد، کوچه‌ی رضایی و ساکنانش می‌مانند و برج‌ها. خیابان باریک و انبوه ماشین‌ها. خاطرات درهم می‌شود و آن‌قدر مغشوش تا همه‌چیز رنگ فراموشی مطلق بگیرد. با این حال و روز، عجیب نیست که خبری که تخریب ناگهانی خانه‌ی تاریخی را متوقف کرد اشتباه از آب دربیاید، چراکه خانه‌ی کاشف‌السلطنه خیلی سال پیش ویران شده بود و سال‌های سال است که آپارتمانی سنگی رویش ایستاده: «زمانی اینجا پر از باغ بود. یکی از باغ‌های بسیار بزرگ هم برای آقای کاشف‌السلطنه بود. این را پدرم برایم تعریف کرده. این خانه‌باغ خیلی سال پیش‌تر خراب شده بود. این خانه‌ای که الآن دارد تخریب می‌شود برای یک خانم و آقای دکتر بود که نسبشان می‌رسید به علیمحمد خان صانعی معمارباشی.» همان علیمحمد خانی که کاخ گلستان را زمان پهلوی حیات تازه بخشید و مرمت کرد. مرد فروشنده نبش خیابان رضایی عصبانی است: «چرا میراث فرهنگی هیچ کاری نکرد؟ مگر نمی‌توانست اینجا را حفظ کند؟ این همه شهرداری دارد پول خرج می‌کند، مگر نمی‌توانست این بنا را بخرد؟» مرد کناری‌اش لبخند تلخ می‌زند: «چیزی که ارزش ندارد تاریخ است. شما هم بنویسید، مگر می‌توانید کاری بکنید. تهران از دست رفته.»

آخرین تصویرها را تنها اهالی در یاد دارند: «ابتدای کوچه‌ی کاشف، یا همان سلیمان‌زاده‌ی کنونی، کاشف‌السلطنه و خانواده‌اش زندگی می‌کرده‌اند، اما چند سال مانده به پیروزی انقلاب، مقبره‌ی کاشف را، که در حیاط خانه‌اش دفن بود، به لاهیجان می‌برند و پس از آن کل خانه‌باغ تخریب می‌شود.» ردی که در خاطرات «چای کاشف» هم دیده می‌شود: «چون از باغ وسیع دولو به درآییم و باز راه تجریش را در پیش گیریم، در این راستا به باغ دیگری برمی‌خوریم که به باغ کاشف‌السلطنه مشهور است. کاشف‌السلطنه در یکی از سفرهای خود بر اثر سانحه‌ی اتومبیل جان سپرد و در این باغ دفن شد. امروز در نمای مشرف به خیابان دکتر شریعتی، این باغ آپارتمان‌سازی شده و با این آپارتمان‌سازی نمای گذشته‌ی آن باغ از دید ناظران مستور شده است. اگر از باغ کاشف‌السلطنه بگذریم و به طرف شمال حرکت کنیم، در امتداد آن به کوچه‌ای می‌رسیم به نام کوچه‌ی کاشف که طبق مدارک موجود در سابق کوچه‌ی کمیسری نامیده می‌شد.»

خانه‌ی پلاک هشت از آن که بود؟

حالا کوچه‌ی رضایی شریعتی مانده است و خانه‌ی تاریخی پلاک هشت؛ خانه‌ای که این روزها زیر سایه‌ی مرگ مرور خاطرات می‌کند. یادش می‌رود به آن باغی بود؛ باغی پر دار و درخت باغی به نام عصمت خدیری. تا اینکه ۱۳۲۵ رسید و خانم خدیری خانه را فروخت به علی‌اصغر بهبودی. او هم چهار اتاق، ایوان، آب‌انبار، ‌استخر، چاه و قنات ساخت در باغ. صفایی داشت آن روزها خانه‌باغ.

بهبودی اما بیشتر از پنج سال در این خانه زندگی نکرد و آن را به قیمت ۶۶۲ هزار و پانصد ریال فروخت به دو برادر، منوچهر و هوشنگ صانعی، آنها هم خانه را جلا دادند با تزئینات بسیار. اهالی خوب یادشان است: «تا ۱۳۷۵ خانه به صورت سه‌دانگ سه‌دانگ در اختیار این دو برادر بود، اما از آن زمان چند مالک دیگر به‌صورت خانوادگی به جمع مالکان جدید پیوستند.»

سرانجام هوشنگ سه‌دانگ از خانه‌ی خود را در چهارده مهر ۱۳۷۵ فروخت به مظفر صانعی. پس از آن بر اساس اسناد موجود، زمانی که مظفر قصد فروش یک‌دانگ و نیم سهم خود از این خانه را داشته، براساس سند ۵۰۷۳ (۱۹/۰۵/۸۱) که در ۲۲/۰۵/۸۱ به امضا رسیده، این خانه در اجاره‌ی دفتر حفاظت منافع جمهوری عربی مصر درآمد. چه روزگار خوشی بود برایش آن سال‌ها. بیگانگان چه خوب رفتار کردند با خانه. عکس‌های به‌جامانده هستند، شهادت می‌دهند. روزگاری که دوامی نداشت، روحی این خانه را می‌خرد و تاریکی آغاز می‌شود. «عاشق این خانه بودم. گاهی ساعت‌ها می‌ایستادم و نگاهش می‌کردم. صاحبشان ناغافل مردند. خودش هم که ویران شد. افسوس.» پیرمرد عصازنان از کنار خانه رد می‌شود.

Kashefolsaltaneh-1

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

حدیث بی‌قراری

مطلب بعدی

بمیر و بخوان

0 0تومان