حکایت پدربزرگ بی‌مانند

همایون صنعتی از هوش و ذکاوت هر چه داشت متعلق به خودش بود اما از تربیت و انسانیت هر چه داشت از پدربزرگش داشت. او نزد پدربزرگ خود بزرگ شده بود که حاج‌اکبر کر بود، نه نزد پدرش که عبدالحسین صنعتی رمان‌نویس و بازاری و ثروتمند. به جهات مختلف پدرش را چندان دوست نمی‌داشت ولی عاشق پدربزرگش بود. دلیلش شاید اختلافی بود که بین پدر و مادرش وجود داشت و سرانجام موجب جدایی آنان شد، ولی دلیلش هر چه بود، او در دوره‌ی نوجوانی، از وقتی توانست روی پای خود بایستد، از پدرش قهر کرد. شاگردی چاپخانه‌ها و تاجران بازار می‌کرد و روی پای خودش بزرگ شد. این بود که از پدرش به‌طور معمول چیزی نمی‌گفت چنان‌که از افراد دیگر خانواده‌اش نشنیدم حرفی بزند اما دلش برای پدربزرگش همواره می‌تپید. همواره از او یاد می‌کرد و می‌گفت.
این پدربزرگ سرگذشت غریبی داشت اما پیش از آنکه به سرگذشت او بپردازیم یا نپردازیم لازم است دو حکایت از او نقل کنم که از همایون شنیده‌ام و این حکایت‌ها، یکی از بزرگی او و دیگری از نو بودن و نوآوری‌های او با ما سخن می‌گوید، گو اینکه آن پدربزرگ هر چه کرد نشان از ابتکار و امروزی بودن داشت.
همایون بعد از آنکه کلاس اول دبستان را در تهران خواند نزد پدربزرگش به کرمان رفت و آنجا به درس و مدرسه مشغول شد. می‌گفت در کلاس دوم یا سوم یک همکلاسی داشتم، زردشتی بود. یک روز عصری که به خانه برمی‌گشتیم گفت خانه‌ی ما جشن سده است، برویم خانه‌ی ما. رفتیم. وقتی برگشتم دیر بود. ساعت حدود شش هفت غروب. در همین کوچه‌ی گلاب زهرا، دیدم پدربزرگم نگران قدم می‌زند و انتظار می‌کشد. مرا که دید دستم را گرفت برد توی اتاق، هیچ حرفی هم نزد. گفت بنشین. نشستم. از زیر تخت‌خوابش دو تا ترکه‌ی انار درآورد. فکر کردم می‌خواهد مرا تنبیه کند. نشست روبه‌روی من. پرسید کجا بودی؟ چه اتفاق افتاد؟ چرا خبر ندادی؟ بعد خیلی آرام جوراب‌هایش را کند، ترکه‌ها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد و سخت خودش را زد. من خیلی او را دوست داشتم. شروع کردم به گریه کردن که ول کن … دیگر یادم نیست چی شد. صبح که بیدار شدم دیدم توی رختخواب بغلش هستم. با هم حرف می‌زدیم. بهش گفتم من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدی؟ پیرمرد زد زیر گریه، بغلم کرد، ماچم کرد که ببخشید! من هاج و واج شده بودم. گفت فکر کردم اگر ترا بزنم پای تو می‌سوزد، و دل من! دل سوختن صد بار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد. از آن وقت‌ها تا حالا هیچ‌وقت نشده من یک بار دیر بیایم. من در یک همچین محیطی بزرگ شدم. حاج‌اکبر خیلی روی من کار کرد.
حکایت دوم هم مال همان سن و سال‌های کودکی همایون است. پدربزرگ که از سفرهای فراوان به کرمان بازگشته بود و به احتمال قوی در هند و در استانبول سینما دیده بود، سالن بزرگی را در کرمان بدل به سینما کرده بود. فیلم نشان می‌داد. فیلم‌ها در آن زمان صامت بود. میان‌نویس داشت اما مردمی که به تماشای فیلم می‌آمدند غالباً سواد نداشتند که بتوانند این میان‌نویس‌ها را بخوانند و از ماجرا سر درآورند. بنابراین لازم بود کسی پای پرده بایستد و ‌میان‌نویس‌ها را بخواند تا مردم داستان فیلم را بفهمند. پدربزرگ همایون را، که چهار پنج کلاس سواد پیدا کرده بود و می‌توانست بخواند، پای پرده‌ی سینما گذاشته بود تا ‌میان‌نویس‌ها را برای تماشاچیان بخواند. به صدای بلند آنها را می‌خواند و احساس غرور و موفقیت می‌کرد.
دایر کردن سینما در آن سال‌های دور و در دهه‌ی دوم قرن خورشیدی حاضر، یعنی حدود هشتاد سال پیش در کرمان، کاری بی‌اندازه مدرن بود که با توجه به جو مذهبی ایران، آن هم در آن روزگار، کسی به سراغش نمی‌رفت، ولی پدربزرگ که شخص متجددی بود و این تجدد را در سفرهایش، مخصوصاً به استانبول در مصاحبت میرزاآقاخان کرمانی و سیدجمال افغانی و میرزا یحیی صبح ازل و مانند آنها نوتر هم کرده بود، دست به آن کار زده بود و از اینجا می‌توان دریافت که همایون در آن خانواده تا چه اندازه امروزی و مدرن بار آمده بود.
گفتم یکی دو حکایت برایتان خواهم گفت و قصدم این بود که با گفتن آن حکایت‌ها شما را با کاراکتر این پدربزرگ بی‌نظیر آشنا کنم ولی حالا که به اینجا رسیده‌ام هیچ دلم نمی‌خواهد وارد معقولات شوم و نتایجی بگیرم و تحویل خواننده بدهم. خیال می‌کنم بهتر باشد حکایت‌های دیگری نقل کنم تا خواننده خود از خلال آنها به شناخت بیشتر پدربزرگ دست پیدا کند. این شیوه به شیوه‌ی نویسندگی ایرانیان، یعنی شیوه‌ی پیشینیان ما از جمله نظامی عروضی و بیهقی، نزدیک‌تر است. می‌دانید که شیوه‌ی نظامی عروضی و بیهقی در بیان هر مقصودی گزارشگری بوده است. آنان در بیان تاریخ و احوال آدمیان و هر چیز دیگر به نوشتن گزارش می‌پرداختند و برداشت و دریافت را به خواننده وامی‌گذاشتند. مثلاً حکایت عبرت‌آموز افشین و بودلف در «تاریخ بیهقی» جز گزارش ماوقع چیزی نیست یا از آن قدیم‌تر، مقدمه‌ی «کلیله و دمنه»، یعنی باب برزویه‌ی طبیب، هیچ نیست الا همین گزارش در باب وضعیت روشنفکری زمانه‌ی او که به شکل حیرت‌انگیزی به وضعیت امروز ما شباهت دارد. دوست روزنامه‌نویسی داشتم به اسم قاسم هاشمی‌نژاد، که متأسفانه این اواخر درگذشت. می‌گفت: «فضلا به نظامی عروضی ایراد می‌گیرند که حرف‌هایش سندیت تاریخی ندارد و پنجاه سال پیش را به پنجاه سال بعد دوخته است، و نمی‌دانند که نظامی اصلاً قصد نوشتن تاریخ یا مقاله‌ی مستند و تحقیقی نداشت، بلکه می‌خواست گزارش‌ها یا داستان‌هایی بنویسد تا در خلال آنها واقعیاتی را از زندگی و خلاقیت بزرگانی چون فردوسی و رودکی ترسیم کند و این کارش نوتر بوده است از چیزی که فضلا انتظارش را دارند و نوعی داستان‌نویسی است که باید از او یاد گرفت.»
از ماجرا دور افتادیم. همایون صنعتی از ابتکارات پدربزرگش حکایت‌ها داشت. از جمله‌ی این حکایت‌ها، حکایتی بود درباره‌ی بافتن نوعی کلاه که از ابتکارات او بود. می‌گفت وقتی از سفرهای دور و دراز برگشت در پی کاری بود که معاشش را تأمین کند. یک دستگاه بافندگی گذاشت و شروع به بافتن پارچه کرد و هر از چندی بر تعداد ماشین‌ها افزود و یک کارخانه‌ی بافندگی درست و حسابی راه انداخت. آن‌موقع‌ها قشون انگلیس در کرمان بود که بیشتر افراد آن را سربازان و نظامیان هندی تشکیل می‌دادند. اینها کلاهی داشتند که از پوست ساخته شده بود و بر اثر عرق کردن خیلی زود بو می‌گرفت و کثیف می‌شد. پدربزرگ رفته بود و مطالعه کرده بود و کلاهی ساخته و بافته بود که بوی عرق نمی‌گرفت و قابل شست‌وشو بود. بعد رفته بود پیش رئیس قشون انگلیس و گفته بود کلاهی که شما دارید خوب نیست، من کلاهی با این مشخصات ساخته‌ام که کثیف نمی‌شود و بو نمی‌گیرد و قابل شست‌وشو هم هست. آن را به سرکردگان نظامی انگلیس پیشنهاد کرده بود. شرح جزئیات ساختمان آن کلاه اینجا ضرورتی ندارد. آنها هم دیده بودند چیز خوبی است، با او قرارداد بسته بودند، کارش گرفته بود. کارخانه‌ای راه انداخته بود. یک پارچه‌بافی بزرگ. همش به فکر این بود که تلمبه درست کند، آب بکشد و از این‌جور صحبت‌ها. خیلی هم اذیتش می‌کردند. چون خیلی آدم آزادمنشی بود، می‌گفتند لامذهب است، بابی است. قالی‌باف‌ها هم باهاش بد بودند. چون بچه‌های فقیر را جمع کرده بود، دار قالی زده بود، قالی می‌بافتند و نانشان را درمی‌آوردند. قالی‌باف‌ها فکر می‌کردند این کار کاسبی آنها را کساد خواهد کرد، با او بد شده بودند و کسانی را وادار می‌کردند که حسابش را برسند. یک روز در کرمان به من گفت: «من یک قصه‌ای را به شما نگفتم. سال سی و پنج شش آمده بودم کرمان. رفته بودم پیش دوستی از همکلاسی‌ها. خیلی‌ها را دعوت کرده بود. یک پیرمردی هم در میان مدعوین بود که از من پرس‌وجو می‌کرد که از کدام صنعتی‌ها هستی. وقتی فهمید من نوه‌ی حاج‌اکبرم، دست انداخت گردنم و زارزار گریست. بعد گفت اسم من ممد است، فامیلم شمعایی. شمع درست می‌کردم اما کسی از من نمی‌خرید. من لاابالی بودم، چاقوکش بودم، یک وقتی یک کسی آمد پولی به من داد که حاج‌اکبر را در بازار چاقو بزن. یک دو روز او را زیر نظر گرفتم. دیدم در کاروانسرای هندی‌ها کار می‌کند. کاروانسرایی بود که مخصوص هندی‌ها بود. همه‌ی تجار هندی در آنجا بودند. پدربزرگ من خیلی مورداعتماد آنها بود. می‌گفت دیدم پدربزرگ تو آمد، رفت دکان نانوایی نان گرفت، و بعد رفت دکان بقالی یک کاسه ماست گرفت، من برای اینکه دعوا را شروع کنم یک مقدار جوهر قرمز تهیه کرده بودم که ریختم توی صورت و لباسش. خیلی هم لباس شیک می‌پوشید. جوهر رفت توی چشمش و خورد زمین. کاسه ماستش ریخت ولی همان‌جور که روی زمین افتاده بود، دست کرد توی جیبش و دستمالی درآورد و چشمانش را پاک کرد و کاسه‌اش را برداشت و بی‌آنکه چیز بگوید رفت. آن‌قدر هم آرام راه افتاد که من مانده بودم با این آدم چه کنم. قضیه گذشت. یک شب در خانه نشسته بودم دیدم در می‌زنند. رفتم دم در، دیدم حاج‌اکبر است. گفت می‌توانم حدس بزنم برای چه با من آن کار را کردی. این مدت هم تحقیق کرده‌ام که چه شد که تو انجام این کار را قبول کردی. فهمیدم کار و بارت خراب است و پول نداری. دیدم شمع‌هات فروش نمی‌رود. برای اینکه شمع‌هات بو می‌دهد. من این دو سه روزی روی شمع‌های تو کار کرده‌ام. راهش را پیدا کرده‌ام که چه جوری شمع درست کنی که بو ندهد، می‌خواهی یادت بدهم؟ خلاصه یادش داده بود و کار و بارش گرفته بود.»
معلوم است که این پدربزرگ بی‌نظیر، با همه چیز و همه کس برخورد غیرعادی داشت. برخوردی که از فکر کردن بیاید فرق دارد با برخوردی که از عصبیت و احساسات می‌آید. تصور می‌کنم با این حکایت‌هایی که گفتم بتوان دانست که حاج‌اکبر چه آدم مبتکری بوده است. حتی شاید بتوان پی برد که چه آدم دانایی بوده است و بیشتر از آن می‌توان دانست که چنین آدمی از فقر هولناکی که در آن روزگار بر مردمان حاکم بود تا چه اندازه رنج می‌برده است. همین حساسیت به فقر مردمان بود که او را به سفرهای دور و دراز کشاند و مشروطه‌طلب کرد و دست‌کم یک بار رابط بین میرزاآقاخان کرمانی و آقاشیخ‌هادی نجم‌آبادی شد؛ و همین حساسیت‌ها بود که او را واداشت نزد حسام‌الدوله، حاکم کرمان، از فقر و نداری بچه‌های یتیم کرمان شکایت کند و شرح فقر و فلاکت آنها را بدهد و از او درخواست کند زمینی به او بدهد تا در آن بتواند سرپناهی برای این کودکان بسازد. و می‌دانیم که حاکم کرمان باتلاقی را به او داد و او با مشقت بی‌حساب آن زمین را آباد کرد و برای کودکان دارالایتام ساخت که همین پرورشگاهی است که امروزه در مرکز شهر کرمان واقع است و چندان زمین مرغوبی است که در انقلاب مصادره شد و سازمان‌هایی آن را بالا کشیدند اما همایون توانست با دوندگی و سختکوشی آن را دوباره پس بگیرد و بار دیگر تمامی آن را به پرورشگاه کودکان بی‌سرپرست اختصاص دهد و ساخت‌وسازهای تازه‌ای در آن کرد و اداره‌ی آن را به هیأتی واگذاشت تا از گزند زمانه محفوظ بماند.
آنچه از ابتکار و نوآوری در عمر همایون دیده‌ایم، از راه انداختن انتشارات فرانکلین، از دایر کردن چاپخانه‌ی افست، از کاغذ پارس، از سوادآموزی بزرگسالان، از خرمای مضافتی بم، از گلاب زهرا و صد کار دیگر همه را مدیون طرز فکر و تربیت چنین پدربزرگی بود. همایون هر چه داشت، از ثروت و مکنت و خیرخواهی و ابداع و ابتکار، همه را از این پدربزرگ داشت.

* این مطلب پیش‌تر در سی‌ویکمین شماره‌ی ماهنامه‌ی شبکه آفتاب منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

پدرخوانده در سایه‌ی فرزندخوانده‌ها

مطلب بعدی

فلافل‌های دختر آبادانی در امریکا محبوب شد

0 0تومان