آیا ادبیات روس مرده است؟

ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهور روسیه، در سخنرانی ماه ژانویه‌ی خود به مناسبت آغاز «سال ادبیات» (که شامل برنامه‌ها و پروژه‌های دولتی با هدف بلندآوازه کردن ادب روس است)، وظیفه‌ی خود را ارتقای وجهه و اثر‌گذاریِ نویسندگان کشورش در سطح جهان عنوان کرد. نسل‌هایی از کتابخوان‌های امریکایی، که با تولستوی و پاسترناک بزرگ شده‌اند، این موج نو را به فال نیک خواهند گرفت: آنها می‌خواهند به این سرزمین افسانه‌ای، که اولین بار در کتاب‌ها کشفش کرده‌اند، بازگردند؛ به سرزمین تراژدی‌ها و عشق‌های پرشور، به روسیه، جایی که جنگل‌های پهناورش شخصیت‌ها را همچون تکه‌های یخ داخل میکسری، که دو سرش یازده ساعت اختلاف زمان دارند، به این‌سو و آن‌سو پرت می‌کند. این خوانندگان هرقدر هم که خاطره‌ای خوش از ناتاشا راستُوا و یوری ژیواگو در سر داشته باشند، احتمالاً برای آنکه نام یک نویسنده‌ی معاصر روس را ببرند به زحمت خواهند افتاد.

آخرین رمان روسی که به‌راستی در امریکا سروصدا به پا کرد «دکتر ژیواگو» بود که یک سال پیش از اعطای جایزه‌ی نوبل ادبی ۱۹۵۸ به پاسترناک منتشر شد. آخرین کتاب غیرداستانی هم که چنین شهرتی پیدا کرده باشد «مجمع‌الجزایر گولاگ» آلکساندر سولژنیتسین است که در ۱۹۷۳ در غرب به چاپ رسید. از آن زمان تاکنون هیچ نویسنده‌ی روسی نتوانسته است در امریکا طعم شهرت واقعی را بچشد. تلاش پیگیر برای ترجمه و ترویج ادبیات معاصر روسیه همچنان ادامه دارد، ولی امروزه در ایالات متحد فقط حدود ۶/۴ درصد از کتاب‌های ترجمه‌شده به انگلیسی از زبان مبدأ روسی بوده‌اند و از این نظر بسیار پایین‌تر از زبان‌های فرانسوی، اسپانیایی و آلمانی قرار می‌گیرند. دمیتری بیکوف، زندگی‌نامه‌نویس پاسترناک و از منتقدان سرشناس روسیه، در مصاحبه‌ای رادیویی اظهار داشت: «امروزه کتاب‌های بسیار خوبی به روسی نوشته می‌شود، ولی این کتاب‌ها به مقدار کافی ترجمه نمی‌شوند.»

ماشا گِسِن، روزنامه‌نگار و زندگی‌نامه‌نویس پوتین، عقیده‌ی دیگری دارد و می‌گوید علت بی‌علاقگیِ کشورهای دیگر به ادبیات روس آن است که کتاب‌های نویسندگان روس در سطح و اندازه‌های جهانی نیست. به اعتقاد او، ادبیات روس «به این علت محبوب نیست که چیز زیادی برای خواندن در آن پیدا نمی‌شود. ادبیات بیش از سایر تولیدات فرهنگی تحت‌تأثیر افولِ کلیِ فرهنگ قرار گرفته است». چَد پُست، از دست‌اندرکاران پروژه‌ی ترجمه‌ی «سه‌درصد» در دانشگاه راچِستِر، توجیه مهربانانه‌تری می‌آورد: «ضعف شبکه‌های توزیع» در امریکا. ولی ناتاشا پِرُوا، که انتشارات مشهورش در مسکو به نام «گلاس» در اواخر ۲۰۱۴ اعلام کرد فعالیتش را موقتاً متوقف می‌کند، اعتقاد دارد گناه اصلی به گردن بازار امریکاست. به گفته‌ی پِرُوا، این روزها، کسانی که از توزیع‌کنندگان کتاب‌های او خرید می‌کنند، «انگار به هرچیز روسی حساسیت پیدا کرده‌اند»، درحالی‌که در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰، «از هر چیز روسی استقبال می‌شد، زیرا جهان به روسیه امیدهای فراوان بسته بود. ما فکر می‌کردیم روسیه دوباره جذب اروپا می‌شود. ولی به‌تدریج همه‌چیز به سبک و سیاق گذشته بازگشت و مردم از ما رویگردان شدند».

دلیل قانع‌کننده‌ی دیگری که می‌توان آورد آن است که شخصیت‌های رمان‌های روسی برای نسل جدید خوانندگان غربی درک‌شدنی نیستند. روح و روان روس‌ها، همچون بیماران تحت شیمی‌درمانی در کتاب «بخش سرطان» سولژنیتسین (۱۹۶۷)، با زهری که چشیده‌اند، برای همیشه چنان تغییر کرده و دلگیر و ترسناک شده که نمی‌تواند همدلی فوری خواننده را برانگیزد. گرفتاری‌های پیش‌پاافتاده‌ای که قهرمانان مثبت نویسندگانی مانند جاناتان فرَنزِن در حومه‌ی شهرها با آنها دست‌به‌گریبان هستند و آنها را مهم‌ترین مشکلات دنیا می‌دانند، ذره‌ای به آن بهمنی که بر سر همتایان روسی‌شان آوار می‌شود شباهت ندارد. البته مسلم است که فضای جهان خشن، فئودال و ناآشنا لزوماً مانعی در راه پرفروش شدن کتاب‌ها در امریکا نیست. نگاهی به مجموعه‌ی هیلاری مَنتِل درباره‌ی تامس کراموِل بیندازید. اما در این مورد، خوانندگان جذب کراموِلی می‌شوند که مَنتِل او را همانند یک وصله‌ی ناجور آفریده: مردی با عقل و فهم نسبتاً مدرن که از زمانه‌ی اواخر قرون وسطی سردر آورده است.

شاید لزوم نگرش بی‌طرفانه علت این مسأله باشد که چرا بسیاری از نویسندگان روس، که در میان خوانندگان غربی طرفدار بیشتری دارند، خودشان غربی شده‌اند. مثلاً باریس فیشمان و گَری اشتاین‌گارت الآن نیویورکی قلمداد می‌شوند. میخاییل شیشکین روس هم که در غرب محبوبیت فراوان دارد، و نوشته‌هایش زیاد ترجمه می‌شود، زندگی خود (یا دست‌کم بخشی از آن) را در زوریخ می‌گذراند. درخشش رمان «پرسیاوش» او (۲۰۰۵) مدیون نمایش ماهرانه‌ی تقابل میان روسیه‌ی تلاطم‌زده و پرمشقت و سوییس مرفه، ازخودراضی، و بی‌نیاز از دفاع است. آخرین رمان استادانه‌ی او، «روشن و تاریک»، نیز به جای بازتاب وضعیت پیچیده‌ی فعلی روسیه به نمایش گذشته‌ی آن می‌پردازد: نامه‌های عاشقانه‌ی یک سرباز در جریان «شورش مشتزن‌ها» در چین (۱۹۰۰) گویی از محدوده‌ی زمانی و مکانی خود فراتر می‌رود.

ویل اِوانس، مترجم و مؤسس انتشارات دیپ‌وِلام در دالاس، نظریه‌ی دیگری درباره‌ی علت محبوبیت اندک کتاب‌های روسی در میان خوانندگان غربی دارد و می‌گوید امریکا‌یی‌ها شیوه‌ی خاصی برای «خواندن روسیه»‌ دارند. خوانندگان امریکایی با در نظر داشتن جنگ سرد و پیامدهای مغشوش و مبهم آن تمایل دارند ادبیات روسیه را «سیاسی‌زده کنند و آن را برای یافتن اندیشه‌های عظیم و جرقه‌های سیاسی بخوانند». به‌واقع نیز درست همان‌طور که در اواسط سده‌ی بیستم ابرقدرت‌های سیاسی بر سر پاسترناک چانه می‌زدند، برخی از نویسندگان جدید روس که در غرب شهرت یافته‌اند نیز چهره‌ای سیاسی دارند. مثلاً زاخار پریلِپین، که رمان‌های «گناه» و «سانکیا»ی او اخیراً به انگلیسی منتشر شده است، افسر سابق نیروی ویژه‌ی پلیس بوده که چندین بار هم به چچن رفته و فعال سیاسی تندرو و مخالف حکومت شده است. سپس، به دنبال الحاق کریمه به روسیه در سال گذشته، او ستایشگران خود را با هواداری از جدایی‌طلبان شرق اوکراین شگفت‌زده کرد. توصیف هایپر‌رئالیستی او از نسل بدبین پساشوروی در رمان «سانکیا» (که مدام «در جست‌وجوی پدر» هستند)، دقیق و گویاست و او مقایسه‌هایی هم با اندیشه‌های تولستوی انجام داده است. برخی از خوانندگان غربی نیز آشکارا به تصویرهای سوررئالیستی روسیه روی آورده‌اند: بسیاری از کتاب‌هایی که در ایجاد این تصویر در ترجمه‌های انگلیسی مؤثر بوده‌اند، به نمایش ضدآرمانشهرهای هولناک اختصاص دارند. در یکی از داستان‌های نخستین مجموعه‌ی ژانر وحشت آنا استاروبینای اهل مسکو با عنوان «سنّ بحران»، مسکو را در شرایطی می‌بینیم که در جنگی میان انسان‌ها و آدم‌های ماشینی ویران شده است. یا کتاب «کلاهخود وحشت» ویکتور پِلِوین، طنزنویس پرسابقه‌ی روس، جهانی کابوس‌وار می‌سازد که در آن شخصیت‌هایی که در یک چت‌روم اینترنتی با هم ملاقات کرده‌اند درمی‌یابند که در هزارتویی مجازی به دام افتاده‌اند.

آثار مدرن روسی، با وجود همه‌ی شایستگی‌هایشان، شاید هیچ‌گاه نتوانند دلتنگی امریکایی‌ها برای رمان‌های عظیم و جهان‌پسند نویسنده‌های دوره‌های گذشته را برطرف کنند. این مسأله شاید تا اندازه‌ای هم ناشی از این واقعیت باشد که فرهنگ ادبی روسیه تغییر کرده است. تولید کتاب در روسیه همچنان از همه‌ی کشورهای جهان بیشتر است: طبق آمار دولتی، در ۲۰۱۳ حدود ۱۲۰ هزار عنوان جدید در روسیه منتشر شده. ولی امروزه نویسندگان روسیه در بازار نفسگیری از انبوه سرگرمی‌ها و اطلاعات مشغول تولید محتوا و رقابت برای جلب توجه هستند. در گذشته روس‌ها برای یافتن و تنظیم فلسفه‌ی زندگی‌شان به ادبیات توجه نشان می‌دادند. خدای جدی و سختگیر مذهب ارتدوکس روسی پایه‌ی بی‌چون‌وچرایی برای خیر و شر گذاشته بود، ولی قانونگذارانِ معنویِ‌کشور نویسندگان بودند. روس‌ها مبانی اخلاقی خود را در آثار تولستوی و داستایِفسکی، پوشکین و چخوف می‌یافتند و با آن نیروهای تاریخی، که می‌کوشیدند این ارتباط با گذشته را از بین ببرند، دست‌وپنجه نرم می‌کردند. خلاصه آنکه از نویسندگان انتظار می‌رفت به انسان‌های عادی و فانی زندگی نگاه بسیار عمیق‌تری داشته باشند.

امروزه با وجود خیزش دوباره‌ای که پوتین وعده داده است، نویسندگان روس دیگر در خانه‌ی خودشان هم در مرتبه‌ی خدایی نیستند، چه رسد به خارج از کشور. البته آنان دست‌کم از این مزیت برخوردارند که وضع انتشار کتاب در روسیه بسیار بهبود یافته است: سانسور کتاب در ۲۳ سال گذشته، نسبت به سده‌های پیشین، تقریباً وجود نداشته است. حتی اگر روسیه الآن در حال ورود به دوره‌ی سرکوب و فشار تازه‌ای باشد، نویسندگانی آنجا آماده‌ی ثبت هر چرخشی در اوضاع هستند و بهترین آنان تبدیل به نویسندگان ماندگار ادبیات روس خواهند شد.

 

* اُوِن مَتیوز نویسنده‌ی کتاب «بچه‌های استالین» و رئیس دفتر «نیوزویک» در مسکو از ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۲ است.

** تصویر: اِدمون دِهارو

 

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

۱۵۰۰ قصاب مهمان خانه‌ی انیس‌الدوله

مطلب بعدی

سوارِ اسبِ وحشی

0 0تومان