این خانه نباید ویران شود

«دو بار لحظه‌ی مرگ را در زندگی‌ام تجربه کردم. یک بار وقتی گلوی برادر شهیدم را بوسیدم و یک بار وقتی که زمین‌خوارها آمده بودند و می‌خواستند که خانه‌ی «آوای ماندگار» را خراب کنند. وضعیت بسیار بدی بود. روی همین پله‌ها نشسته بودم و داد می‌زدم، می‌گفتم که نمی‌گذارم این خانه را خراب کنید.» صفا پوینده، از مؤسسان موسسه‌ی آوای ماندگار دروازه‌غار، می‌گوید وقتی یاد حرف‌های آن روزش می‌افتد، بدنش خیس عرق می‌شود و ضربان قلبش بالا می‌رود. هفت سال است که به هر زحمتی شده این خانه را حفظ کرده، بااین‌حال هنوز هر لحظه بیم فروریختن آن می‌رود، چراکه مؤسسه در طرح تعریض شهرداری قرار گرفته. خانه‌ی قدیمی معماری اواخر دوره‌ی پهلوی را دارد؛ دوطبقه با ایوان و زیرزمین، اتاق‌هایش هنوز آینه‌کاری است. هویت دارد. اما هفت سال پیش که مؤسسان آوای ماندگار این خانه را از شهرداری گرفتند، پر از سرنگ و ویرانی بود، پر از زباله و مکانی برای معتادان. حالا جای‌جای آن محلی برای زندگی و حیات زنان و کودکانی شده که فقر تاب‌وتوان آن‌ها را گرفته است. «شهرداری وعده داده که خانه‌ای را به جای این خانه به ما می‌دهد، اما هنوز این وعده محقق نشده، تا زمانی که این خانه داده نشود، ما از این‌جا نمی‌رویم. مگر جایی برای رفتن داریم؟ مگر پولی داریم؟ زنان و کودکان بسیاری امید به این خانه بسته‌اند. چطور می‌شود آن‌ها را ناامید کرد؟» خانم پوینده، در حال راست‌وریس کردن کارها، این‌ها را می‌گوید و مرتب تکرار می‌کند: «نمی‌گذارم این زنان و کودکان بی‌پناه شوند.»

Davoud-Ghahrdar

در این مرکز، بیست دانش‌آموز در مهدکودک و پانزده نفر دیگر در مقطع ابتدایی مشغول تحصیل هستند. بیش از سی زن سرپرست خانوار در آن به‌صورت مدوام کار می‌کنند؛ زنانی که با مشکلات بسیاری دست‌وپنجه نرم کرده‌اند‌ و در مقطعی از زندگی با این مؤسسه آشنا شده‌اند. آشنایی با این مؤسسه زندگی آن‌ها را دگرگون کرده. آن‌ها توانسته‌اند روی پای خود بایستند، خانواده‌شان را از فقر مطلق نجات دهند و بهانه‌ای برای زیستن داشته باشند.

زندگی مریم

هر کدام از این زنان قصه‌ای برای گفتن دارند که گاه گفتنش برایشان دردسرساز شده. نمی‌توانند به کسی اعتماد کنند. خانم پوینده واسطه می‌شود؛ واسطه‌ی دردودل این زنان، واسطه‌ای برای اینکه این خانه خراب نشود. زندگی آن‌ها سرگذشت انسان‌هایی است که از تاریکی مطلق بیرون آمدند تا بتوانند حیات را تجربه‌ای دیگر کنند.

یکی از این زنان مریم است. اهل تهران نیست. وقتی پانزده‌ساله بوده، چون پدرش جهیزیه نداشته به‌زور او را به فردی نابینا شوهر داده است. خودش می‌گوید: «اصلاً شوهرم را ندیده بودم. پانزده سالم بود. هنوز مدرسه می‌رفتم. ولی از پشت میز مدرسه بیرونم کشیدند و گفتند باید شوهر کنی. مرا به تهران فرستادند. در تهران بدترین اتفاقات را تجربه کردم.»

حالا ۳۳ سال بیشتر ندارد. زیبایی  زیر چین‌وچروک‌های ریز صورتش پنهان شده. اما وقتی حرف می‌زند نمی‌گذارد در صدایش لرزشی باشد و دردهایش را از لحنش بخوانند. نمی‌گذارد کسی باور کند که چندین بار در زندگی‌‌اش خودکشی کرده.

«وقتی تهران آمدم، در خانه‌ی مادرشوهرم در همین دروازه‌غار ساکن شدیم. چهار برادرشوهر نابینا و مجرد داشتم. باید به آن‌ها هم می‌رسیدم. ظرف‌ها را می‌شستم و لباس‌هایشان را. به مادرشوهرم کمک می‌کردم. شوهرم کار نمی‌کرد. همیشه عصبانی بود. کتکم می‌زد. تحقیرم می‌کرد. هر روز برایم شکنجه بود. با اینکه دختر و پسرم به دنیا آمده بودند بارها خواستم طلاق بگیرم اما طلاق می‌گرفتم که چکار می‌کردم؟ کجا می‌رفتم؟»

او در روزهایی که بچه‌هایش را مدرسه می‌برد با مؤسسه آوای ماندگار آشنا می‌شود: «از هفت سال پیش که با این مؤسسه آشنا شدم، زندگی‌ام تغییر کرد. با اینکه اوایل شوهرم اجازه نمی‌داد سر کار بیایم، با هزار بدبختی قانعش کردم. التماسش کردم به‌خاطر بچه‌ها. آمدم اینجا خیاطی یاد گرفتم. استعدادم خوب بود. حالا خیلی از کارها را می‌زنم. هر ماه به من حقوق می‌دهند. با همین حقوق دلخوشم. تازه از خانه‌ی مادرشوهرم جدا شدم. یک خانه‌ی فکسنی گرفتیم در همین دروازه‌غار، می‌آیم اینجا و صبح‌به‌صبح مشغول دوخت‌ودوز می‌شوم. ۳۵۰ تومان هر ماه می‌گیرم. همین هم خوب است. می‌خواهم کارهای جدید یاد بگیرم. نمی‌دانید چقدر خوشحالم که کار می‌کنم.»

دست‌هایش را به هم گره زده، از لحنش می‌شود فهمید که این روزها چقدر به زندگی امیدوار شده است: «امیدوارم که بچه‌هایم زندگی بهتری داشته باشند. برای آن‌ها همه کار می‌کنم. خوشحالم که خودکشی‌ها به نتیجه نرسید. البته اینجا همه‌ی خانم‌ها به من کمک کردند. قرص‌های افسردگی می‌خوردم. الآن خیلی کمتر این کار را می‌کنم. برای شوهرم هم کار پیدا کردم اما قبول نکرد. گفت که از خانه بروم بیرون تو چه کار می‌کنی؟ دیدم که دارد ننگ من می‌شود. گفتم اصلاً نمی‌خواهد تو کار کنی. همین جا بنشین و زندگی کن. خودم یک‌تنه بار زندگی را می‌کشم. همین کار را کردم.»

زندگی روشن

روشن هم سن‌وسالی ندارد. از میان بیش از سی زنی که آن‌جا مشغول کارآموزی بافندگی، خیاطی و سوزن‌دوزی و ملیله‌دوزی و قالی‌بافی هستند، او حاضر به حرف زدن می‌شود. با اینکه یک لحظه نمی‌تواند بنشیند و پر از انرژی و سرزندگی است. تجربیات سخت و دشواری در زندگی داشته است. شوهرش اسکیزوفرنی است. در سیزده‌سالگی ازدواج کرده و ساکن دروازه‌غار است. دختری هجده‌ساله دارد. خودش می‌گوید: «شوهرم را دوست دارم اما بیمار است. خب هر کسی مریض می‌شود. هیچ کس در زندگی از ما حمایت نکرد. دخترم از من بزرگ‌تر نشان می‌دهد. برعکس خودم که شیطنت دارم، خیلی افسرده است.

مرتب سعی می‌کند، حرف‌ها را وارونه جلوه دهد. سعی می‌کند بگوید شوهرش خوب شده و دیگر بیمار نیست. با اینکه بارها و بارها این مرد، بر اثر بیماری، ایزوله شده و در بیمارستان بستری بوده است. مرتب باید قرص بخورد و به دلیل همین شرایط است که دخترش افسرده شده. «نمی‌دانم به خدا، من که همه کاری برای دخترم انجام می‌دهم. باید درسش را بخواند. همیشه نمره‌هایش بیست بوده، این اواخر نمی‌دانم چرا کمی گوشه‌گیر شده است. گوشه‌گیری‌اش ناراحتم می‌کند. زهر می‌ریزد به جانم.» مقطع حرف می‌زند. نمی‌تواند بنشیند. به در و دیوار نگاه می‌کند، حرف‌هایش سخت جمع می‌شوند: «اوایل می‌خواستم خیاطی یاد بگیرم، خیلی‌ هم خانم پوینده و خانم‌های دیگر به من کمک کردند اما خودم خنگ هستم. نمی‌توانم حواسم را جمع کنم. برای همین بیشتر پارچه‌هایی را که دوخت‌خورده اتو می‌کنم. کارم این است. ۳۵۰ تومان حقوق می‌گیرم. کرایه خانه‌ام را که بدهم، حل است، خیلی از مسائلم رفع می‌شود. خودم همه‌چیز را درست می‌کنم.»

او هم هفت سال پیش با مؤسسه آوای ماندگار آشنا شده. آمدنش به اینجا تبدیل به نقطه‌ی امید و اتکای او به زندگی شده: «وقتی از خانه آمدم بیرون و اینجا مشغول کار شدم خیلی از مسائلم حل شد. در خانه داشتم دیوانه می‌شدم. اینجا که می‌آیم، با بقیه خانم‌ها حرف می‌زنم، کار می‌کنم. اصلاً همین که از محیط خانه دور هستم خیلی خوب است. با اینکه شوهرم را خیلی دوست دارم، پر از انرژی هستم و نمی‌شود یک‌جا بنشینم و به دیوار خیره بشوم.»

زندگی بچه‌ها

بیست دانش‌آموز در مهدکودک و پانزده نفر دیگر در مقطع ابتدایی. روزهای چهارشنبه اینجا غوغا می‌شود. پر از صدای بچه‌ها. در این خانه یک کلاس در داخل و یک کلاس به‌صورت کانتینر در حیاط برای بچه‌ها در نظر گرفته شده است. به گفته‌ی خانم پوینده، مرکز توانمندسازی آوای ماندگار دروازه‌غار از همان ابتدا برای توانمندسازی کودکان آغاز به کار کرد. آن هم با شعار «کار کودک ممنوع». بعد از آن بود که برای حل مسأله‌ی کار کودک به توانمندسازی اعضای خانواده‌ی‌ آن‌ها پرداخته شد. حالا نزدیک هفت سال است که کودکان به این خانه می‌آیند، سر کلاس‌ها می‌نشینند و درس می‌خوانند.

معلم این کلاس می‌گوید: «سال‌هاست که به این کودکان درس می‌دهم. این کودکان به دلایل مختلف مثل نداشتن شناسنامه، معتاد بودن پدر و مادر و نداشتن سرپرست مناسب، معمولاً به مدرسه فرستاده نمی‌شوند. برای آموزش آن‌ها روزی یک ساعت و نیم در نظر گرفته می‌شود و در همین یک ساعت و نیم به آن‌ها کتاب درسی مناسب مقطعی که هستند می‌دهیم.»

حالا علی، معصومه، جعفر، مرتضی، محمود و بچه‌های دیگر سر میزهای کلاس نشسته‌اند. خانم معلم می‌گوید که سعی کرده‌ایم بچه‌هایی که در یک کلاس می‌نشینند، از نظر تحصیلی هم‌سطح باشند. آن‌ها بچه‌های خوبی هستند. فوق‌العاده باهوش و عاشق اینجا.

باورش سخت است، بچه‌های هفت‌ هشت‌ساله‌ای که معمولاً با اصرار و ناز و نوازش پدر و مادر هر روز به مدرسه می‌روند، بدون هیچ زور و ضربی خودشان صبح‌به‌صبح می‌آیند مدرسه. تکالیفشان را انجام داده‌اند. کمتر پیش می‌آید که غیبت کنند. حتی اگر غیبت کنند، کسی نمی‌تواند حال و روزشان را بپرسد و پیگیری کند. بااین‌حال آن‌ها بدون کیف و کفش و لباس صورتی و سبز و قرمز و مدادهای رنگی و دفترهای فانتزی آنچنانی هر روز صبح به امید یادگیری می‌آیند مؤسسه‌ی آوای ماندگار.

اگر نوبت بهشان برسد، سوار تنها دوچرخه‌ی این مجموعه می‌شوند و دوری در حیاط قدیمی می‌زنند، که یک درخت پیر و خشک دارد، و کیف می‌کنند. زهرا یکی از بچه‌های آن‌جاست که کسی چندان از خانواده‌اش نمی‌داند اما هر صبح با انرژی، درحالی‌که کش چادر مشکی کوچکش را پشت سرش انداخته، می‌آید مؤسسه. خیلی شیطنت می‌کند اما بااین‌همه معلم‌ها دوستش دارند. مرتب از پله‌ها بالا و پایین می‌رود و کسی نمی‌تواند جلودارش باشد. آینده‌ی او چه می‌شود؟ هیچ معلوم نیست اما مسؤولان مؤسسه‌ی آوای ماندگار می‌گویند اگر جای مناسب و شرایط بهتری داشته باشند می‌توانند حتی دوره‌های بعدی زندگی این بچه‌ها را تأمین کنند.

هیأت مؤسس این مجموعه؛ یعنی خانم پوینده، ملاجلالی و باقری؛  اساس کار این مؤسسه را بر تشکیل کلاس‌های هنری، کارآفرینی، آموزش بهداشت جسمی و روانی، ارجاع کودکان و خانواده‌های آنان به پزشک و بیمارستان، تشکیل کلاس‌های آموزشی هنری، آموزش خلاقیت و بازی، تشکیل کلاس‌های سوادآموزی، تشکیل کلاس‌های تقویتی برای دانش‌آموزان، شناسایی و حمایت دانش‌آموزان ممتاز، آموزش تغذیه‌ی سالم و تشکیل کلاس‌های مهارت‌های زندگی قرار داده‌اند. تا امروز هم موفق بوده‌اند. بدون کمترین حمایت دولتی نمایشگا‌ه‌های متعددی برگزار کرده‌اند و دستاوردهای زنانی را به فروش گذاشته‌اند که آنجا مشغول فعالیت بوده‌اند.

بااین‌حال این روزها دغدغه‌ی تخریب این خانه فکرشان را مشغول کرده؛ خانه‌ای قدیمی که هفت سال است در آن صدای خنده‌ی کودکان پیچیده، بچه‌هایی که هر کدام رویاهایی دارند حتی اگر رویایشان مثل علی این باشد که وقتی بزرگ شدند بسته‌بندی کالا انجام بدهند.

unnamed-1

عکس اول از حمید فروتن/ایسنا

عکس دوم از داود قهردار

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

سفیدی کتاب چشمم را اذیت می‌کند

مطلب بعدی

رودررو با مرغابی‌های مرده

0 0تومان