سیزده سال پیش که اولین بار «کسی نیست همهی داستانها را بهیاد بیاورد» را دیدیم، یادم است در سرمای زمستان وقتی از تالار نمایش بیرون آمدیم، نگاهی به همدیگر انداختیم و هر دو در چهرهی همدیگر بهت دیدیم. نمایش بامزگیهایی هم داشت، جاهایی خندیده بودیم، یک جایش نفسمان بند آمده…
ادامهاگر منتقدان تئاتر از همین فردا دیگر ننویسند، چه اتفاقی میافتد؟ اجازه بدهید پاسخ «هیچ اتفاقی نمیافتد» را کمی بهتأخیر بیاندازیم و بحث را با طرح پرسشی کلیتر ادامه بدهیم: «چه اتفاقی میافتاد اگر در قرن بیستم، منتقدان تئاتر اتهامِ «هنرمند شکستخورده» بودن را میپذیرفتند و دست از کار میکشیدند؟»…
ادامهتام ریپلی جذابتر از این است که اسمش را بگذاریم «ضدقهرمان»، امریکایی خوشقدوبالایی که وسط دهاتیهای فرانسوی ساکن ویلهپرس توی چشم میزند و یکبار دیدنش کافی است تا کسی فراموشش نکند. تام ریپلی فقط در «بازی ریپلی» اینشکلی نیست، خانم پاتریشیا هایاسمیت در همهی پنج رمانی که دربارهی این شیاد…
ادامه«یخ» داستان برف، تاریکی و ترس است، رمانی که در چهار فصل و به باور من در دو بخش روایت شده. راوی که در جادهای برفی مانده خود را به پمپ بنزین میرساند اما آنجا خبری از بنزین نیست و باید شبی را در کنار سایر درراهماندگان بگذراند. این موقعیتی…
ادامه