مارگی با این یاروئه داشت میرفت بیرون ولی سرِ راه، این یاروئه یه یاروی دیگه رو با کاپشن چرمی دید و همین یارو کاپشن چرمیه کاپشنشو واکرد و تخت سینهشو به اون یکی یاروئه نشون داد و اون یاروئه هم رفت طرف مارگی و بهش گفت که قرارمون بههم میخوره…
ادامهداستان رابطهی انسان و گندم داستانی است به قدمت هبوط آدمی بر کُرهی خاکی. از زمانی که پدرمان روضهی رضوان به گندم بفروخت و از آن پس برای تحصیل قوت لایموت سرگردان آفاق شد، این قصهی پُرغصه فراز و فرودهای فراوان تجربه کرده و همین فراز و فرودها هم آن…
ادامهاحتمالاً یکی از زییاترین تعبیرها دربارهی او همانی باشد که مصطفی ملکیان در مراسم بزرگداشتش گفت: «در واقع او خود یک اثر هنری است. اگر سوءتعبیر نشود، میخواهم بگویم من زیباییهای یک اثر هنری به نامِ محمدعلی موحد، را در او دیدهام.» حالا محمدعلی موحد وجه دیگری از هنرش را…
ادامه«همین که اولین منوّرهای آغاز جشن سال نو در آسمان ترکیدند، در اتاقم در بیمارستان کودکان سرطانی، چشمهایم را روی هم گذاشتم و مُردم. همهی کسانی که من دوستشان دارم در اتاق بودند. مادرم، پدرم و همهی دوستانم. اما وقتی که من مُردم هیچکدام مرا نگاه نمیکردند. همهی آنها ایستاده…
ادامه