همهیبمبهایجهاندرافغانستانمنفجرمیشود توی چادری که از گرما تب کرده بود، عهد کردیم که تا قیام قیامت یکدیگر را فراموش نکنیم. من و طیبه و اسماعیل و فیصل و خواهرش، فروزان. روز هشتم سفر بود. فروزان تکیه داده بود به تیرک چادر و به این بازی میخندید. بچهها از جنگ گفته بودند و… ادامه