اگر بابک بود

زن انگشتش را می‌گذارد روی کلید آسانسور تا مرد به حوصله یکی‌یکی کیسه‌ها را بیاورد و بچیند. چمدانی هم توی قاب دوربین مداربسته دیده می‌شود؛ چمدان سبزی که رنگش در تصویر تشخیص داده نمی‌شود اما یلدا آن را به یاد می‌آورد. چمدانی که با هم خریده بودند، در روزهایی که قرار بود مهاجرت کنند. چمدان یک سفر هم همراه بابک خرم‌دین به لندن رفته و بازگشته بود، تا چند سال بعد که در ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ بابک به‌دست پدر کشته شد و پدرومادر بدن مثله‌شده‌اش را در کیسه‌های سیاه بزرگ و چمدان سبز از خانه‌ی شهرک اکباتان تهران خارج کردند.

یلدا نزدیک‌ترین دوست بابک بود. آنها تلاش کرده بودند زندگی آرامی را کنار هم تجربه کنند؛ تلاشی که سرانجامی نداشت و با مرگ بحث‌برانگیز بابک برای همیشه تمام شد. قتل بابک خرم‌دین جامعه را حیران کرد و پرونده‌ی دیگری در تاریخ قتل‌های زنجیره‌ای و خانوادگی گشود.

برش اول، آشنایی

بابک و یلدا سال ۸۲ با هم آشنا شدند. هر دو دانشجوی دانشگاه هنر تهران بودند. بابک کارشناسی فرش می‌خواند و یلدا گرافیک. «بابک سال‌بالایی من بود.» یک سال بعد فیلم برش را ساختند، اولین فیلم بابک که یلدا در آن مشاور کارگردان بود. لوکیشن فیلم خانه‌ی مادربزرگ یلدا بود. 

بابک خرم‌دین به گفته‌ی دوستانش عاشق تارکوفسکی بود. یلدا می‌گوید عشق او به سینما تا جایی بود که پسوردهای کامپیوترش هم ربطی به سینما داشت. دو سال بعد هر دو تصمیم گرفتند در دانشگاه سینما بخوانند. بابک با رتبه‌ی خوبی در کنکور قبول شد، سال بعد هم یلدا، کارشناسی ارشد سینمای دانشگاه تهران.

یلدا نخستین‌بار علی‌اکبر خرم‌دین پدر بابک، را سر صحنه‌ی فیلم برش ملاقات کرد. «چند باری که ما چیزی لازم داشتیم، پدرش از خانه می‌آورد سر لوکیشن، خانه‌ی مادربزرگم در امیرآباد. بعد از یک سال بابک مرا به پدرش معرفی کرد. برای من کمی عجیب بود، بابک بالاخره احساس اطمینانی از من گرفته بود و خانواده‌اش را به من معرفی می‌کرد. رابطه‌ی ما هم به‌مرور بیشتر شد. اوایل مادرش را بیشتر می‌دیدم. پدرش معمولاً خانه نبود. دوستی ما بیشتر شد و دیگر همه‌شان مرا می‌شناختند. تا سال ۸۹ که در ایران بودیم با آنها رفت‌وآمد داشتم

در روزهای پایانی اردیبهشت ۱۴۰۰ یلدا با تلفن‌های پیاپی دوستانش متوجه شد اتفاقی برای بابک افتاده اما تصور نمی‌کرد این حادثه قتل باشد و قاتل همان کسی که زمانی پای حرف‌هایش می‌نشست، در خانه‌ای که می‌شناخت. خانه‌ای که بابک نمی‌توانست از آن دل بکند. خانه‌ای که امن‌ترین جای جهان نبود. «بابک یک مدت طولانی با خواهر و برادرهایش قهر بود. من هیچ‌وقت ندیدم که مادر خانواده از خانه بیرون برود، مگر برای خرید. به نظر می‌آمد مشکل دارد. خودشان تعریف می‌کردند که پیش از انقلاب در رژه‌ی ارتش، زمانی که بابک یا آرزو را باردار بوده، یک هواپیمای آزمایشی کوچک سقوط می‌کند و بال هواپیما به سر مادر می‌خورد و او زخمی می‌شود. مادر نمی‌توانست در هیچ مسأله‌ای صاحب‌نظر باشد. هر کس هر چه می‌گفت او تأیید می‌کرد. ما با هم سفر رفتیم و رفتار عجیبی داشت، درباره‌ی همه‌چیز با اغراق‌ حرف می‌زد یا مدام در حال قربان صدقه رفتن بابک بود و موقعی که با بابک بود هر چه او می‌گفت تأیید می‌کرد. مثل حرف‌هایش در مقابل پلیس که از او پرسیدند بابک می‌دانست آرزو چه شده؟ گفت برایش مهم نبود و بعد که گفتند خب او نمی‌پرسید آرزو چه شده؟ گفت چرا خیلی می‌پرسید

صدای یلدا خش دارد، انگار ساعت‌ها گریسته یا بغضی در گلویش خشکیده. 

«پیش از این اتفاق بابک با دوچرخه زمین خورده و دستش آسیب دیده بود. من فکر می‌کنم مادر شاید کلی هم قربان‌صدقه‌اش رفته و با او دکتر رفته. کلی هم از او پرستاری کرده اما مدتی بعد چنین کاری با او کرده

علی‌اکبر خرم‌دین رابطه‌ی خوبی با یلدا داشت: «شاید به دلیل اینکه سال‌ها در کنار بابک بودم به نظرش می‌آمد که باعث شده‌ام بابک در رابطه‌اش به ثباتی رسیده باشد. ساعت‌ها برایم صحبت می‌کرد و محبت می‌کرد. جلو بابک می‌گفت من تو را از بابک بیشتر دوست دارم، تنها ایرادت این است که با بابک دوست هستی. از صبح می‌رفت بیرون و شب به خانه می‌آمد. مادر از صبح در آشپزخانه بود. شب‌ها شام می‌پخت و روی یک صندلی روبه‌روی در می‌نشست تا او بیاید. پدر بابک همیشه به این افتخار می‌کرد که در همه‌ی این سال‌ها هیچ وقت کلید با خودش نبرده چون همیشه «ایران» پشت در منتظرش نشسته بود. شام می‌خوردند و بعد گاهی آهنگ ترکی گوش می‌دادند. اکبر خرم‌دین می‌گفت که مادرش رقص او را دیده و او را برای پسرش پسندیده است. اکبر خرم‌دین صدای نافذ و غرایی داشت و خیلی خوش‌صحبت بود

یلدا ده سال پیش آن خانه را ترک کرده و چهارهزار و چهارصد کیلومتر دور شده است. صدای پشت تلفن خسته است. سکوت و چند جمله‌ی مقطع. سکوت و یک خاطره. سکوت و سکوت.

«یادم است یک بار من مفصل با پدر بابک صحبت کردم. بابک با پدرش مشکل داشت ولی توان مالی هم نداشت که از آن خانه برود. قرار شد که من با پدر حرف بزنم و بگویم که شاید راه‌حل این باشد که خانه‌ی کوچک‌تری برای خودشان بگیرند و به بابک و بچه‌ها کمک کنند که مستقل شوند. بابک مخالف این جلسه بود. ولی به اصرار من راضی شد. خیلی حرف زدیم و پدرش هم جاهایی تأیید می‌کرد. اما ناگهان حرفی زد که به‌نوعی برای بابک تحقیرآمیز بود. بابک هم عصبانی شد و سر من داد زد که چرا مرا مجبور به این جلسه کردی؟»

برش دوم، اکبر فیلم خودش را می‌ساخت

علی‌اکبر خرم‌دین و همسرش کیسه‌ها و چمدان بدن مثله‌شده‌ی بابک را در سطل‌های زباله در فاز ۳ اکباتان، آریاشهر و میدان صنعت رها کردند و کارگر شهرداری بی‌خبر از همه‌جا صبح با صحنه‌ای روبه‌رو شد که شاید تا پایان عمر از خاطر نبرد. چند ساعت بعد پلیس پدر و مادر بابک را بازداشت کرد. اکبر خرم‌دین حالا در وسط صحنه‌ی نمایش بود، هر جمله‌ای که مادر و پدر در پاسخ به چرایی کشتن فرزندشان می‌گفتند بر حیرت مردم می‌افزود. او که ارتشی باسابقه‌ای بود پس از بازنشستگی مسافرکشی می‌کرد. در بازداشتگاه پلیس از پایبندی‌اش به اخلاق و وسواسش در تربیت فرزند گفت. گفت به خاطر هفده سال دور بودن از خانواده، زنش نتوانسته فرزندانش را آن‌طور که او می‌خواسته تربیت کند. از نفرتش از عرب‌ها گفت و پاکی و ناپاکی آدم‌ها. روز بعد هم اعتراف کرد که در سال ۹۰ دامادش، فرامرز، را به همین شیوه به قتل رسانده و هفت سال بعد آرزو، دخترش، را هم کشته و سربه‌نیست کرده است. با این اعترافات تکان‌دهنده اما روان‌پزشک پرونده اعلام کرد قاتل و مباشرش (پدر و مادر) از نظر روانی سالم هستند. رئیس گروه دفتر امور آسیب‌دیدگان اجتماعی سازمان بهزیستی اما احتمال داد پدر و مادر مقتول دچار نوعی اختلال شدید روانی (شاید جنون) باشند. او از مسؤولان پرونده اجازه خواست تا با پدر و مادر مصاحبه‌ی علمی کنند تا چندوچون ماجرا روشن شود؛ برای پیشگیری و مداخله در پرونده‌های این‌چنینی.

داستان زندگی بابک خرم‌دین را پدرش پیش از تولدش نوشته بود؛ با تغییر نام‌خانوادگی‌اش و انتخاب نام «بابک» برای پسرش، تا امروز در دانشنامه‌ی ویکی‌پدیا دو تن با این نام و شهرت باشند. یکی کارگردان جوانی که به‌دست پدر کشته شد و دیگری سردار ایرانی که علیه خلافت عباسی شورید و در آخر دستگیر و دست‌هایش بریده و اعدام شد. «عاشق کاراکتر بابک خرم‌دین بود. به همین دلیل قبل از به دنیا آمدن بچه‌ها فامیلش را به خرم‌دین تغییر داده بود. همین‌طور در قرارگاه خرم‌دین هم خدمت کرده بود. عکس بابک خرم‌دین و نقشه‌ی قدیم ایران را به دیوار بزرگی در اتاقش زده بود. روی این نقشه با پین‌های قرمز مسیر فتوحات و جنگ‌هایش با اعراب را با کاموای رنگی به هم وصل کرده و دور نقشه را با ریسه‌های چراغ رنگی تزئین کرده بود. اگر با کسی احساس صمیمیت می‌کرد اتاقش را نشان می‌داد و ساعت‌ها درباره‌ی جنگ‌ها صحبت می‌کرد و اینکه بابک ایران را از عرب‌ها پاک کرده است. این باعث شده بود که اسم پسرش را بابک بگذارد. خود بابک هم همیشه می‌گفت او کجا و من کجا. انگار پدرش توقع داشت بابک هم دلاوری باشد. 

همیشه می‌گفت من می‌توانستم به پاس سال‌های خدمتم از دولت کمک بگیرم اما هیچ‌وقت این کار را نکردم. از آن آدم‌های منضبطی بود که ممکن است شبیهش را دیده باشیم. همیشه می‌گفت هفتاد سال است که طلوع خورشید را دیده‌ام اما شماها این‌طور نیستید. می‌گفت هر صبح اول باید آب و سیب خورد نه چای و قهوه؛ از آن آدم‌هایی که دیسیپلین سختی دارند. یک قطره آب اگر می‌افتاد روی کاشی خیلی ناراحت می‌شد. حتی بابک هم گاهی وسواس‌های مشابه او را داشت. می‌گفتم تو هم که همان کارهای پدرت را می‌کنی

اکبر خرم‌دین در بازداشتگاه پلیس دو فرزند دیگرش، آزیتا و افشین، را هم تهدید به قتل کرد. «آزیتا بعد از آن اتفاق گفت بابک به‌شدت پرخاشگر بوده و پدر و مادرم را اذیت می‌کرده و همیشه از دست او ناراضی بوده‌اند. برای من جالب است که در آن زمان که من به آن خانه می‌رفتم به این اندازه از بابک شاکی نبودند، شاید این اختلاف شدید مال همین اواخر است. مادرش هم در حرف‌هایش گفت «این اواخر». من فکر می‌کنم شاید بابک فهمیده که پدر و مادرش راجع به آرزو چیزی می‌دانند و از او پنهان می‌کنند. همان‌قدر که آدم بااحساس و آرامی بود، می‌توانست آدم بداخلاق و تندخویی هم باشد. من می‌توانم باور کنم که بابک بعد از مشکوک شدن به ماجرای آرزو از آنها کینه به دل گرفته و رفتارش با آنها عوض شده. اما آنها را دست‌کم گرفته بود

اکبر خرم‌دین در بازداشتگاه پلیس برای کشتن فرزندش سجده‌ی شکر به جا آورد و انگشتش را به نشانه‌ی پیروزی رو به عکاس‌ها گرفت. «من پارادایم ذهنی این پدر را می‌دانم. او پیش خودش فکر می‌کرده و باور داشته که ناپاکی را از زمین برمی‌دارد. اعتقاد داشت یک چیزهایی پاک است و یک چیزهایی ناپاک. خودش سیگار هم نمی‌کشید و به نظرش مثلاً اگر آرزو مشروب می‌خورد ناپاک است. اگر بابک ازدواج نکرده پس دیگر تمام است و او با کشتنش به جامعه خدمت می‌کند. زمین را از وجوشان پاک می‌کند. به نظر من باید با پدرش با منطق خودش صحبت و بحث کنند تا متوجه شود. باید کاراکترش شکسته شود تا متوجه اشتباهش شود و دچار عذاب وجدان شود. او را نباید با این حس قهرمانانه قصاص کنند.

مدام با خودم فکر می‌کنم وقتی مادر جلو او غذا گذاشته، چون کمتر چنین اتفاقی پیش می‌آمد، شاید بابک خیلی خوشحال شده‌ و چون آدم قدردانی بود، حتماً بارها از مادرش تشکر کرده است؛ این فکرها آزارم می‌دهد. 

ظاهر پدر نشان می‌داد که بسیار سالم است و به‌خودش می‌رسد و همه را هم نصیحت می‌کند. یک‌جورهایی لیدر خانواده‌ها بود. به گذشته‌اش و اینکه برای دفاع از ایران جنگیده بود افتخار می‌کرد. بابک می‌گفت خاطراتش را از جبهه و جنگ برایش با جزئیات تعریف می‌کرد. 

بابک با پدرش مشکل جدی داشت. معتقد بود آنها را بدبخت کرده. می‌گفت در کودکی وقتی مهمان می‌آمده آنها را مجبور می‌کرده سرود بخوانند. آدم عجیبی بود. همیشه بابک را تحقیر می‌کرد. معتقد بود چون بالای سر بچه‌ها نبوده بد تربیت شده‌اند

پدر و مادر از قتل دو فرزند و دامادشان اظهار پشیمانی نکردند. خانواده‌ی فرامرز (داماد خانواده‌ی خرم‌دین) خواهان اشد مجازات و قصاص قاتلان شدند. خواهر فرامرز در مصاحبه با همشهری آنلاین گفت ما می‌دانیم اکبر خرم‌دین سرطان پیشرفته دارد و امیدی به زنده ماندن ندارد و احتمالاً باتوجه‌به بیماری‌اش، خودش خواسته که رازش فاش شود. رها کردن جسد بابک در نزدیکی خانه‌شان هم احتمالاً به همین‌ علت بوده است، اگر نه او دو بار در گذشته مقتولان خود را به‌گونه‌ای سربه‌نیست کرده بود که امکان شناسایی‌شان وجود نداشت و حتی احتمال دارد پیش از محکومیت و اجرای حکم فوت کند.

اکبر خرم‌دین سال‌ها پیش به دلیل سرطان پروستات تحت عمل جراحی قرار گرفت. در آن زمان بابک و یلدا هنوز مهاجرت نکرده بودند. «من هم رفتم عیادت. شاید باورتان نشود. از در که وارد شدم اشک به چشم آورد. اینکه می‌گویند الآن بیماری‌اش پیشرفته شده، من نمی‌دانم. اما فکر نمی‌کنم به دلیل بیماری و نزدیکی به مرگ باشد که این‌گونه بی‌پروا صحبت می‌کند

برش سوم، مهاجرت

«رابطه‌ی ما همیشه نوسان داشت. یک دوره خیلی دنبال خانه گشتیم که مستقل از خانواده‌ها زندگی کنیم و بابک هم از آن خانه بیرون بیاید. رفتیم دنبال خانه و نتوانستیم خانه بگیریم و کسی هم کمکمان نکرد. پدر و مادر بابک هم گفتند ما هیچ حمایتی نمی‌کنیم. اینکه پدرش می‌گوید من زحمت کشیدم که او برود دانشگاه درست نیست. آنها اصلاً نمی‌دانستند برای کنکور کارشناسی ارشد درس می‌خواند تا وقتی که قبول شد. تمام تحصیلش هم در دانشگاه دولتی بود و شهریه‌ای نداشت. ما تصمیم گرفتیم از خانواده‌هایمان دور شویم. پدر و مادر من هم از بابک خیلی خوششان نمی‌آمد و بابک هم موضع گرفته بود. تنش‌ها زیاد بود

سال پرحادثه‌ی ۸۸، سال آخر تحصیل بابک بود. یلدا فیلم دفاعیه‌اش، کوچه‌ها، را نوروز ۸۹ ساخت. در همین زمان دو نفر از دوستانشان برای تحصیل در انگلیس اقدام کردند. یلدا و بابک در حال ساخت مستندی بودند که هنوز ناتمام مانده است. وضعیت اقتصادی و مشکلات دیگر هم اضافه شد.

«اقدام دوستانمان و تشویق آنها باعث شد که ما هم با آنها همراه شویم. ما هم رفتیم که به آرامش برسیم و با هم زندگی کنیم. ما مثل دوستانمان پولی برای اپلای کردن دانشگاه نداشتیم و تنها راه برای اینکه با حداقل پول ممکن بیرون برویم شرکت در دوره‌ی یک‌ساله‌ی آموزش زبان بود. اقدام کردیم و بابک مثل همیشه با بدبینی و تردید نمی‌توانست تصمیم بگیرد که بیاید یا نه. حتی تا لحظه‌ی آخر که می‌رفتیم دوبی ویزا بگیریم و در فرودگاه چمدانمان را تحویل بخش بار داده بودیم، بابک گفت نمی‌آیم. وابستگی زیادی به کتاب، فیلم و اشیایش داشت. نمی‌توانست به‌آسانی از آن اتاق دل بکند. فرامرز و آرزو ما را به فرودگاه رساندند. ما با آنها رابطه‌ی خوبی داشتیم. با آنها سفر رفته بودیم. فرامرز پسرعمه‌شان بود. البته در آن خانه زیاد جایی نداشت. پدر بابک به دلایلی با او خوب نبود. البته خیلی هم با آرزو فرق می‌کرد. من از ازدواجشان خیلی تعجب کردم. آن لحظه‌ای که بابک در فرودگاه گفت نمی‌آیم آرزو و فرامرز راضی‌اش کردند بیاید.

شب قبل از آمدنم به لندن رفتم خانه‌شان چمدانش را بستم، بسیار مردد و پریشان بود. وقتی حالش را دیدم گفتم واقعاً اگر این‌قدر برایت سخت است نیا. می‌گفت ایده‌های من اینجاست، اینجا می‌توانم فیلم بسازم. من هم گفتم اگر در این حد برایت سخت است نیا. زوج دیگری از دوستانش قبلاً همین شرایط را داشتند و در نهایت پسر خارج نرفت و ماند. بابک همیشه مثال می‌زد که دوستش دیگر آدم سابق نبود و نتوانست اینجا هم کاری بکند و همیشه می‌ترسید که مثل او شود. من رفتم و بالاخره او هم آمد. سال ۸۹ بود 

با این تغییر اوضاع بهتر نشد؟

«شکل مشکلات عوض شد. اوضاع روحی بابک خوب نبود، ناراحت و عصبی بود و احساس می‌کرد اگر ایران بود حتماً فیلم ساخته بود درحالی‌که تازه دو ماه بود آمده بود. هر چه می‌گفتم بیا فعلاً تدوین فیلم مستندی را که دم آخر در ایران فیلمبرداری کرده بودیم تمام کنیم، می‌گفت می‌خواهد فیلم جدیدی بسازد.

نمی‌توانستیم کار پیدا کنیم. ویزای دانشجویی داشت تمام می‌شد و خانواده‌اش هم اصلاً در این مدت با او تماس نمی‌گرفتند. اما  او می‌رفت کارت تلفن می‌خرید و هفته‌ای یک بار با آرزو یا مادرش حرف می‌زد. در نهایت بابک سوگنامه‌ای برای یاشار را ساخت که فیلمنامه‌اش را با هم نوشتیم. جمله‌ای در این فیلم هست که یاشار می‌گوید: «خیلی دوست دارم پدر و مادرم به من بگویند برگرد بیا

این چیزی بود که بابک نداشت و برای همین حس اینکه اینجا نتواند کاری کند و مجبور شود برگردد، چون به قول خودش پل‌های پشت سرش را خراب کرده بود، آزارش می‌داد. وقتی داشتیم آماده‌ی رفتن می‌شدیم پدرش گفته بود که دیگر به این خانه برنمی‌گردی و راه برگشتی نداری. از رفتن بابک خیلی خوشحال بود بااین‌حال هیچ کمکی هم نکرد. پولی می‌خواستیم که برای ویزا در بانک امانت بگذاریم. در نهایت من از خانواده‌ام قرض کردم. موقع رفتن هم فقط آرزو بود که مقداری پول را که در حسابش بود -که شاید مهریه‌اش از شوهر سابقش بود- به بابک داد. گفت برو از این خانه و دیگر نیا! بابک آمد ولی همیشه مردد بود

رفتن و فیلم ساختن دور از خانه هم یلدا و بابک را به آرامش نرساند. 

«شب همان روزی که فیلمبرداری تمام شد، باید به خانه‌ای دیگر اسباب‌کشی می‌کردیم. حین بار زدن وسایل ناگهان وسایلش را جدا کرد و گفت پولم تمام شده و نمی‌توانم با تو به خانه‌ی جدید بیایم و با یکی از دوستانش به خانه‌ی او رفت و مرا تنها گذاشت و این ضربه‌ی بزرگی به من زد

بابک به خانه‌ی دوستش رفت. یک ماه گذشت، دوستی دیگر هم برای گرفتن اقامت کمکش کرد. «گردنش همیشه درد می‌کرد، آرتروز داشت. سال‌ها پیش وقتی در پارکینگ اکباتان پشت وانتی ایستاده بود، به گردنش ضربه خورده بود. حتی برای این مشکل هم موفق شد از دولت کمک بگیرد.

«فیلم بور بیجاده‌ رنگ را یک شبکه‌ی تلویزیونی خرید و همه‌چیز داشت برایش خوب پیش می‌رفت. بابک خانه گرفت و به من گفت همراهش به خانه‌ی جدید بروم و دوباره با هم زندگی کنیم. گفت پولی را هم که دارم می‌گذارم برای این چند وقتی که هزینه کردی. خب بابک همه‌اش می‌رفت سینما و هر چه پول داشت خرج بلیت سینما می‌کرد. جشنواره‌ها را می‌رفت و اصلاً نگران نبود که پولش تمام می‌شود. بابک که بیکار بود، من هم کاری پیدا کرده بودم که نگهداری از یک سالمند خارج از لندن بود و درآمدش کافی نبود، وضع مالی‌مان خوب نبود

یک سال پیش از بازگشت بابک، در سال ۹۰، اکبر خرم‌دین و همسرش، فرامرز را کشته و جسدش را تکه‌تکه کرده بودند. بابک زمانی از لندن به ایران بازگشت که تصور می‌شد اوضاعش در لندن بهتر از قبل شده است. چند نفر دوستی که در لندن با او ارتباط داشتند هنوز از این بازگشت ناگهانی شگفت‌زده‌اند. 

«همه کار کرد که زندگی مشترک را دوباره شروع کنیم. می‌گفت همه‌چیز همان شده که تو می‌خواهی. اما به دلیل اینکه مرا در شرایط بدی ترک کرده بود خیلی رنجیده بودم و نمی‌توانستم به این راحتی همه‌چیز را فراموش کنم. حال خودش هم خیلی خوب نبود، خیلی به‌هم ریخت وقتی که دید من برای بازگشت به رابطه تردید دارم. به او گفتم کمی صبر کن، اما او صبر نداشت. می‌گفت اگر تو نباشی من که اینجا کاری ندارم، خیلی عصبی شده بود. ولی در نهایت قرار شد خانه را بگیرد و من کمکش کنم که وسایلش را بچیند تا هر دو از نظر روحی بهتر شویم و بتوانیم تصمیم درستی بگیریم. روزی که قرار داشتیم بروم برای کمک به اسباب‌کشی زنگ زدم و متوجه شدم که پرواز کرده به ایران. بدون اینکه به من یا کس دیگری بگوید، بدون هیچ توضیحی و بدون خداحافظی.

همیشه فکر می‌کرد که دیگر نمی‌تواند برگردد. من هنوز نمی‌دانم چطور برگشت. رفتنش هم در شرایط روحی عجیبی بود. باتوجه‌به‌ شرایط اقامتش، رفتنش به معنی این بود که دیگر نمی‌توانست برگردد. فردایش تماس گرفت و دید حال من خیلی بد است. گفت اگر حالا هم بگویی برمی‌گردم. گفت اگر باهات حرف می‌زدم پشیمان می‌شدم. ولی نمی‌توانست برگردد. من هم دیگر نمی‌توانستم بگویم بیا یا نه. از لحاظ روانی خیلی تحت فشار بودم. حتی بخشی از پولش را از حسابش برنداشته بود. بی‌خبر رفته بود، مثل همه‌ی کارهایش عجول و دراماتیک. فقط پولی همراه برده بود تا قرض آرزو را بدهد

بعد از بازگشت او رابطه‌ی شما تمام شد؟

«دیگر هر کدام زندگی خودمان را داشتیم، رابطه‌ و صحبت‌هایمان بیشتر حول جدایی‌مان بود. بالاخره توانست آنجا فیلم کوتاهی هم بسازد و فیلمنامه‌ی بلندی هم نوشت. تدریس در دانشگاه هم خیلی آرامش کرد. ما در ارتباط بودیم و بابک همیشه می‌گفت زمان برایش معنی ندارد و منتظر می‌ماند تا برگردم و دوباره با هم فیلم بسازیم. می‌گفت با خاطره‌هایمان زندگی می‌کند. در این نُه سال همیشه به این فکر می‌کردیم که کی و چطور دوباره همدیگر را می‌بینیم. این اواخر اما باز دعوایمان شده بود و قهر بودیم. من سرطان گرفتم و نمی‌خواستم بداند. دوست نداشتم عذاب وجدان بگیرد یا برایم احساس ترحم کند. قرار بود دو ماه دیگر برگردم، بالاخره بعد از نُه سال، و می‌خواستم مثل خودش بی‌خبر به دیدنش بروم. نشد. متأسفانه هجده سال رابطه‌ی ما این‌طور تمام شد

درباره‌ی خانواده و مرگ یا ناپدید شدن فرامرز و آرزو با شما صحبت نکرد؟

«فقط یک بار گفت که آزیتا بچه‌دار شده و وجود این بچه تأثیر مثبت عجیبی روی روابط خانواده گذاشته و گفت من و افشین با هم آشتی کردیم.

حالا دارم آن روزها را مرور می‌کنم. با دوست مشترکمان هم که صحبت می‌کردم، می‌گفت بابک را چند وقت پیش دیده و به نظرش رفتارش با همیشه فرق داشته. متأسفانه دقیقاً در همین دوره هم من با بابک دعوا کرده بودم. ولی من بابک را خوب می‌شناسم و فکر می‌کنم شاید او حس کرده آنها بلایی سر آرزو آورده‌اند. مثلاً شاید او را آسایشگاه گذاشته‌اند یا فرستاده‌اند شیراز پیش فامیل. همیشه می‌گفت من به حسم خیلی اطمینان دارم. اما این‌طور هم نبوده که برود چیزی را درباره‌ی خانواده پیگیری کند، چون رابطه‌‌اش با خانواده خیلی نزدیک نبود. اگر اینجا هم برای بابک اتفاقی می‌افتاد شاید اصلاً خانواده تا مدت‌ها نمی‌فهمیدند. من فکر می‌کنم بابک کینه‌ای از پدر و مادر گرفته بود. من فکر می‌کنم حرفی که پدر به نقل از بابک زده بود، اینکه «سر بابک نمی‌توانی بلایی بیاری»، می‌تواند مال بابک باشد. شاید او حس کرده ناپدید شدن آرزو مربوط به آنهاست ولی اصلاً فکر نمی‌کرده که آرزو را کشته باشند، از آنها کینه به دل گرفته و رفتارش عوض شده

چطور متوجه مرگ آرزو نشد؟

«خب، ممکن است در روزهایی بوده که او در خانه نبوده، چون پیش می‌آمد که بابک چند روزی پیش دوستانش برود یا با آنها سفر کند یا اینکه در آن زمان ارتباطش با آرزو کم بوده

برش چهارم، رویای مرد مضحک

سالن پر از جمعیت است. تماشاگران منتظر صحبت‌های بعد از فیلم هستند. مجری برنامه از کارگردان جوان دعوت می‌کند روی صحنه بیاید. زمستان است. بابک خرم‌دین اورکت سبز پوشیده. از تماشاگران تشکر می‌کند که در هوای زمستانی برای دیدن سوگنامه‌ای برای یاشار به سینما آمده‌اند. از پدر و مادرش تشکر می‌کند و می‌خواهد روی سن بیایند. مجری می‌گوید تشریف بیاورید که لااقل بابک یک عکس یادگاری با شما داشته باشد. همه دست می‌زنند. اکبر خرم‌دین بدون لبخند بالا می‌رود.

بابک می‌دود به سوی مادرش و دستش را می‌گیرد که بالا بیاید. بوسه‌ای بر گونه‌ی مادر می‌زند. میکروفون را از اکبر خرم‌دین می‌گیرد و به تماشاچیان می‌گوید پدرم سرهنگ بازنشسته است از نیروی زمینی ارتش. «بابا، خودتون رو معرفی کنید.» مجری می‌گوید از دیسیپلین و کلاسشان مشخص است. اکبر خرم‌دین میکروفون را به‌دست می‌گیرد. «من سرهنگ پیاده‌ی ستاد خرم‌دین هستم… سی سال خدمت کردم. ۶۹ ماه در مناطق عملیاتی بودم، دو مرتبه شیمیایی شدم و چهار بار ترکش خوردم و خوشحالم که برای مملکت انجام وظیفه کردم

بابک باز مادر را می‌بوسد و پدر را می‌بوسد و هر سه صحنه را ترک می‌کنند. بعد از قتل عکس‌های این بوسه‌ها در میان اخبار واقعه منتشر و شبکه‌های مجازی پر از سؤال شد.

بابک خرم‌دین کارگردان چهل‌وشش‌ساله که دلباخته‌ی سینما بود، چهار فیلم کوتاه، یک فیلم نیمه‌بلند، یک فیلم بلند و یک فیلمنامه دارد که بعد از مرگش بسیاری موضوع آثارش را بی‌ارتباط با خانواده‌اش ندانستند. یلدا سرحدی در بیشتر این آثار در مقام مشاور، طراح هنری یا تهیه‌کننده حضور داشته است. او می‌گوید: «حسرتِ داشتن پدر و مادر دلسوز و مهربان همیشه با بابک بود. با پدران دوستانمان خیلی نزدیک می‌شد. بر خلاف اینکه می‌گویند کارگردان مشهور و… او در زمان حیاتش مشهور نبود

فیلم اول بابک، برش که فیلم کوتاه داستانی است، با امکانات کمی ساخته شد. داستان فیلم دومش درباره‌ی مادر زحمت‌کش و تنهایی است که یک روز دخترش از او می‌خواهد، برای مهمانانی که دعوت کرده، غذا درست کند. مادر با شوق غذا می‌پزد و خودش را آماده‌ی مهمانی می‌کند، اما شب می‌شنود که دختر به پدرش می‌گوید دوست ندارد مادرش جلو دوستانش دیده شود. این فیلم در جشنواره‌ی فیلم‌های انسان‌دوستانه جایزه گرفت. مادر و خواهر بابک هم در این فیلم بازی کرده‌اند. «داستان اما اصلاً مربوط به این مادر نیست. همسایه‌ای داشتند که این ماجرا را تعریف کرده بود که دخترش با او چنین کاری کرده. ایده از آنجا آمد. بابک فیلم را به مادرش تقدیم کرد. آنها راضی نشدند ما فیلم را در خانه‌شان بسازیم و در نهایت فیلم در خانه‌ی مادربزرگ دوستمان در اکباتان ساخته شد که همان نقشه‌ی خانه‌ی خودشان را داشت.» فیلم کوتاه بعدی، سه‌شنبه: مامان هم فیلم ساده‌ای بود با موضوع مادری فداکار که بچه‌ها به او اجحاف می‌کنند. 

بعد از دیده شدن فیلم بور بیجاده رنگ، مرکز گسترش سینمای تجربی بودجه‌ای برای کمک به ساخت فیلم بعدی‌اش داد. فیلم چهل‌دقیقه‌ای کورسو یا روزن هم در خانه‌ی یکی از همسایه‌های اکباتان ساخته شد. این فیلم پایان‌نامه‌ی کارگردان بود. داستان نگهبان اکباتان بود که در نقش خودش بازی می‌کرد. «اهل گنبد بود. یک سفر هم با او به گنبد رفتیم. داستان این بود که یکی از اهالی اکباتان کلید خانه‌اش را به نگهبان می‌سپرد و به سفر می‌رود. یک عروسی پیش می‌آید و نگهبان در رودربایستی با خانواده‌اش می‌پذیرد که عروسی در این خانه برگزار شود. شب صاحب‌خانه زودتر از قرار از سفر برمی‌گردد و می‌بیند که آدم‌های زیادی در خانه‌اش خوابیده‌اند که معلوم است از شهرستان آمده‌اند. در نهایت به روی خودش نمی‌آورد. از آسانسور پایین می‌رود و به خانواده‌اش می‌گوید کلیدم در را باز نمی‌کند، برویم فردا بیاییم. تم این فیلم هم انسان‌دوستی است.» در ۱۳۸۹ ‌هم فیلم کوچه‌های یلدا را ساختند؛ در این میان هم مستند روایت یک انحراف درباره‌ی سینمای ایران که کار کلاسی‌شان بود. بابک و یلدا در خلال ساخت کوچه‌ها با سروژ، نوازنده‌ی آکاردئون، آشنا شدند و تصمیم گرفتند درباره‌ی زندگی‌اش فیلمی بسازند. پیش از مهاجرت تصویربرداری کردند و راش‌ها را با خود بردند تا در لندن تدوین کنند. «سروژ، که شخصیت اول بود، فوت شد و یکی از دعواهای ما سر این بود که بابک می‌گفت او مُرد و فیلم را ندید، انتظار داشت من فیلم را زودتر تمام می‌کردم ولی من به دلایل متعددی نتوانسته بودم فیلم را تمام کنم. سوگنامه‌ای برای یاشار را در لندن ساخت که تحت‌تأثیر مشکلاتش در اینجا بود و تمام عوامل و بازیگران از دوستانمان بودند. قسمت‌هایی از فیلم در خانه‌ای بود که ما در آن زندگی می‌کردیم. فیلم درباره‌ی آدمی بود که برای تحصیل آمده و هنوز یک سال نشده دلتنگ پدر و مادرش است و فکر می‌کند اصلاً چرا آمده و چرا برنمی‌گردد. در واقع سؤال فیلم این بود، اما اینکه چرا نمی‌تواند برگردد و چرا آمده معلوم نیست. در این فیلم لباس‌های بابک هم تن شخصیت اول فیلم است. در نهایت انگار او در نوستالژی پدر و مادر گیر کرده است. متأسفانه بعد از این فیلم همه نوشتند که عشق به پدر و مادر دلیل برگشت بابک بوده. من این را با دوست مشترکمان هم مرور کردم، گفتم شاید من اشتباه می‌کنم. او هم گفت نه. بابک زمانی برگشت که تازه تصمیم گرفته بود در لندن بماند. او دلبسته به اتاق و کتاب‌هایش و فیلم ساختن در ایران بود. وقتی دید دیگر ما با هم نیستیم برگشت. من احساس می‌کنم نمی‌توانیم موضوع را به پدر و مادرش و عشق به آنها مربوط کنیم

پس از بازگشت به ایران فیلمنامه‌ی بلند رویای مرد مضحک را نوشت، برگرفته از یکی از داستان‌های داستایوفسکی. ماجرای مردی است که زنی را ترک کرده و از عذاب وجدان تنها گذاشتنش روز و شب کابوس رهایش نمی‌کند. «قرار بود یکی از هنرپیشه‌های معروف هم نقش زن را بازی کند که متأسفانه گویا، به دلیل اینکه نقشش فرعی بوده، نپذیرفته و خواسته بود فیلمنامه را تغییر دهند. فیلمنامه را برای ساخت به یکی از مؤسسات سینمایی دولتی هم داد اما آنها هم نپذیرفتند. فردی از بین آنها بعد از مرگ بابک بخشی از فیلمنامه را در اینستاگرام منتشر کرد و گفت می‌خواهد این فیلم ساخته شود، درحالی‌که این نسخه‌ی نهایی فیلمنامه هم نبود. حتی بور بیجاده‌ رنگ را یک روز روی وبسایتشان گذاشت تا همه ببینند که البته بعد از اعتراض من برداشت. در بور بیجاده‌ رنگ من جزو تهیه‌کنندگان هستم. در برش هم من تهیه‌کننده هستم. نمی‌دانم چه باید کرد

برش آخر، خشونت از پس خشونت

«بابک آدم جسور و با اعتمادبه‌نفسی بود در عین حال همیشه در تصمیم‌‌گیری تردید داشت. با آنچه بود مشکلی نداشت. برخلاف عرف جامعه زندگی می‌کرد و هر کاری که می‌خواست انجام می‌داد

برخلاف عرف یعنی چگونه؟ 

آدم آلترناتیوی بود. واقعیت زندگی‌اش را پنهان نمی‌کرد تا از چیزی فرار کند. رک بود و به کسی باج نمی‌داد. اما همیشه زندگی بر علیه این‌جور آدم‌هاست. اگر از کسی یا چیزی ناراحت می‌شد، می‌گفت. همیشه می‌گفت ما اگر با هم باشیم می‌توانیم کوه را جابه‌جا کنیم. کاریزمای عجیبی داشت. برای فیلمبرداری برش که صحنه‌ی باران داشتیم، صبح رفتیم آتش‌نشانی آزادی که بگوییم بیایید برای ما باران درست کنید. مسؤول این کار کلی فیلمنامه از آدم‌های معروف و سریال‌های مختلف را نشانمان داد که همه ماه‌ها در نوبت بودند. بعد من و بابک را نگاه کرد و گفت برای فیلم دانشجویی کوتاه آمده‌اید؟ در نهایت اما آن شب ماشین آتش‌نشانی آمد و ما فیلمبرداری کردیم.

اینکه شاگردانش می‌گویند آدم آرام و متینی بود درست است. البته وجه‌های دیگری هم داشت که باید خیلی به او نزدیک می‌بودی تا متوجه می‌شدی. مثل اینکه به‌شدت آدم بدبینی بود و خب البته این بدبینی راجع به خانواده‌اش درست از آب درآمد. اصراری ندارم از بابک کاراکتر مظلوم فرازمینی بسازم، چون خودش بود و با آنچه بود مشکلی نداشت. بابک اصلاً خجالتی نبود اما وقتی بعد از این حادثه می‌گویند خجالتی بوده یا برخی صفات اغراق‌آمیز را به او نسبت می‌دهند، منظورشان را نمی‌فهمم. آیا به دنبال این هستند که بگویند این پدر دروغ می‌گوید و اگر مثلاً بابک خجالتی نبوده یا با پدرش دعوا داشته و با دختری ارتباط داشته، حقش بوده که کشته شود؟ صحبت‌های یکی از همسایه‌ها که می‌گفت دوست آرزو بوده، درباره‌ی پدر خانواده هم به نظر من درست نیست. نمی‌خواهم از شخصیت پدرش دفاع کنم، اما اینها درست نیست. این آدم به‌شدت در عقایدش افراطی است و اصول رفتاری خاص خودش را دارد، اما این‌جور آدمی نیست. بسیار اعتمادبه‌نفس دارد. آدم باهوشی است و مغزش مثل ساعت کار می‌کند و می‌تواند همه را بازی بدهد.

باتوجه‌به مشکلاتی که در رابطه‌ داشتید، هیچ وقت نخواستید از مشاور یا روان‌درمانگر کمک بگیرید؟

او نمی‌پذیرفت. حتی با رفتن من هم مشکل داشت. با بدبینی فکر می‌کرد همه دارند علیه ما توطئه می‌کنند. البته آن اواخر دوستی که اینجا داشت راضی‌اش کرده بود، اما در نهایت نرفت. گاهی حتی در مواقعی که خیلی عصبی بود با خودش حرف می‌زد. شاید اگر می‌رفت مشکلات ما خیلی کمتر می‌شد؛ اینجا می‌ماند و زندگی‌اش را می‌کرد. می‌گفت خود آدم بهتر از هر کسی می‌تواند با مطالعه به خودش کمک کند. فکر می‌کرد همین که خودش این را می‌داند کافی است. می‌پذیرفت که مشکلی وجود دارد ولی فکر می‌کرد همین پذیرش کافی است. فکر می‌کنم این اواخر هم به‌شدت تنها بوده. دوستان نزدیک کمی داشت. با خواهر و برادرهایش هم خیلی نزدیک نبود. خود من مدت‌ها طول کشید تا به حریم شخصی‌اش راه پیدا کنم.

چرا بعد از این مدت تصمیم گرفتید درباره‌ی او و زندگی‌تان صحبت کنید و بلافاصله بعد از حادثه صحبتی نکردید؟

نمی‌خواستم حرف‌هایم در حجم چیزهایی که در شبکه‌های اجتماعی می‌گویند گم شود. نگران بودم و احساس دوگانه‌ای داشتم. فکر می‌کردم اگر بابک بود الآن از من چه می‌خواست؟ فکر کردم اگر حرف‌هایم شنیده شود حداقل روایتی واقعی ارائه می‌دهم که شاید هم تأثیری بر نوع مواجهه با این‌گونه مسائل در جامعه داشته باشد. بابک اهل شبکه‌های اجتماعی نبود. روی اینستاگرامش فقط دو عکس داشت و فقط برای چت و تماس از این برنامه‌ها استفاده می‌کرد. اما الآن یک نفر با اسم و فامیل او آمده و کلی فالوور گرفته. همه‌جا هر چه می‌خواهند ضد و نقیض می‌گویند، هیچ حرمتی وجود ندارد و تجاوز به حریم خصوصی تبدیل به سرگرمی شده. هجده سال است که این آدم را می‌شناسم، بعضی از واکنش‌ها به این حادثه به نظرم به اندازه‌ی خود فاجعه خشونت‌آمیز بود. از مردم عادی گرفته تا پوشش خبری رسانه‌ها و عکس‌العمل برخی هنرمندان مشهور. به جای همدردی جمعی برای فاجعه‌ای در قلب پایتخت، این موضوع را ابزاری برای شوخی و تفریح و سرگرمی و دیده شدن کردند. خیلی‌ها ذره‌ای به فکر بازماندگان و افراد نزدیک به این آدم نبودند. مطمئن هستم این واکنش‌ها حتی برای کسانی هم که او را نمی‌شناختند تلخ بود. مثلاً کاریکاتوریست مشهوری شروع کرد روی این موضوع کار کردن و هر هفته اثری منتشر می‌کند که خیلی آزاردهنده است. من از ایشان خواستم به خاطر نزدیکان بابک این کار را متوقف کند اما مرا بلاک کرد. یا شبکه‌ای که قبلاً فیلم‌هایش را پخش کرده بود بعد از حادثه می‌خواست از این فرصت استفاده کند و دوباره فیلم‌ها را پخش کند که من مخالفت کردم. تصاویر بسیار بد و آزاردهنده‌ای دست‌به‌دست می‌شد که من اتفاقی آن را دیدم و فکر می‌کنم کابوسش تا آخر عمر همراهم باشد. پخش این‌گونه تصاویر در همه‌ی دنیا غیرقانونی است. عده‌ای نوشته بودند پدر حق داشته، چون پسر او را اذیت کرده. مواجهه با این میزان خشونت جامعه برای من سخت و تحمل‌ناپذیر است. می‌نویسند کارگردان مشهور و می‌خواهند فیلمنامه‌اش را بدون اجازه‌اش منتشر کنند و فیلمش را بسازند حال آنکه در زمان حیاتش به هر دری زد کسی حاضر نشد برای فیلم بلندش به او بودجه بدهد. همه‌ی اینها خیلی تلخ است.

***

تلخ‌تر آنکه در ششم خرداد ۱۴۰۰ بخشی از پیکر کشف‌شده‌ی بابک خرم‌دین با حضور جمعی از دوستانش در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

دنیای شگفت‌انگیز نو

مطلب بعدی

آتش در کمان زاگرس

0 0تومان