این اصلاً قصه نیست

«پسر کدخدا عمر رفت قطر برای کار، چند سالی آنجا بود تا یک روز آوردندش، دیوانه شده بود.
وقتی کسی اسمش را پرسید، جواب داد:
«مرا اسم نیست. گم شده. آنجا گم شده.»
وقتی مرد بر سر چند کار باشه. بر سر ده کار باشه، اسمش را گم میکنه.»

محمود زند مقدم، پژوهشگر و کارشناس توسعه‌ی منطقه‌ای، در سال‌های درازی که صرف پژوهش درباره‌ی بلوچستان کرد از همه‌چیز مردمان این منطقه نوشت: آموزش، بهداشت، فرهنگ، آداب، رازها و نیازهایشان. در یکی از ده‌ها پژوهشی که به سفارش سازمان برنامه و بودجه در سال ۵۶ به انجام رسانده، درباره‌ی طایفه‌ی مبارکی از طوایف بزرگ بلوچستان نوشته است. از هر آنچه در زندگیشان در آن روزگار دیده. از پیشینه‌ی آب‌وهوا و جمعیت و سن و جنس و خانوار و علت‌های مرگ‌ومیر و اوضاع اقتصادی و دامداری و در جایی می‌رسد به مهاجرت. که بلوچ‌ها به کجا مهاجرت می‌کرده‌اند، وقتی از زندگی به تنگ می‌آمدند. پاکستان یا امارات. این رفتن‌ها چه تأثیری بر جامعه‌ی پذیرنده داشت و چه تأثیری بر بلوچان مهاجر.

می‌نویسد: «مهاجرت تماسی است میان دو جامعه که می‌تواند در متن فرهنگ و اقتصاد دو ملاقات‌کننده مؤثر شود. برخورد بلوچ با همسایگانش اما هرگز زاینده نبوده است، چه همسایگان نه چیزی برای آموختن داشته‌اند و نه امکانی برای آموخته شدن و نه حتی چیزی برای دادوستد. امارات خلیج‌فارس پیش از کشف و بهره‌برداری از نفت عقب‌افتاده و فقیر بود، پاکستان، کرمان، قهستان، سیستان، کویر، کوه‌هایی که بلوچ‌ را حصاریِ تاریخ کرده‌اند، جز دیوارهایی در مقابل وزش‌های احتمالی تجربه و آگاهی نبوده‌اند و ازآنجاکه به‌هرحال هیچ ملاقاتی نمیتواند مطلق بیتأثیر باشد، تأثیر روابط احتمالی بلوچ با همسایگانِ آشنایی که در بحث مهاجرت با آنان سروکار داریم تا قبل از سال‌های اخیر تأثیری اندک و دارای قابلیت بسیار برای ندیده گرفته شدن است. وانگهی موج‌های بلند هجرت هنگامی حرکت دوارش را آغاز کرد که طوفان‌های غارت آرامشی ناگزیر یافت، همزمان با آن دگرگونی در زمینه‌های اقتصاد مناطق مهاجرت با آغاز حرکت این امواج نقطه‌ی پایان بر زمینه‌ی گسترده‌ی غارت نهاد. دگرگونی‌ها تماس‌ها را بارور کرد و مهاجرت همچون پدیده‌ای پویا دست به کار تأثیرات تیره و روشن خویش در حال و روز بلوچ شد.»

بلوچ‌ها در سفر به پاکستان کمتر احساس غربت داشتند چراکه بلوچستانِ پاکستان سابقه‌ای همپای خود بلوچ دارد: «شرق همواره پناهگاه بلوچ بوده چه گاه خشکسالی و چه هنگام خطرات سیاسی و هجوم قدرت‌های قاهر. جریان دائمی مهاجرت بلوچ پس از قطع حرکت شمال به جنوب، همواره به شرق ادامه داشته و در این ادامه گاه دگرگونی‌های مهم در زندگی تاریخی این قوم پدید آمده.» بسیاری از مردان بلوچ در پاکستان و امارات زن گرفته و می‌ماندند و خیلی از زن‌های بلوچ همیشه نگاه منتظری داشتند تا مردان از سفر بازگردند.

در دو جلد پژوهش عمیق زند مقدم -که در آن زمان رئیس مرکز پژوهش‌های خلیج‌فارس و دریای عمان بود- بر طایفه‌ی مبارکی، آنچه در میان انبوه عددها و جدول‌ها و پرس‌وجوها متمایز است، با پژوهش‌هایی از این دست، توجه پژوهشگر است به ظرایفی که کمتر به چشم میآید، که «نه هر چشمی نظر دارد». جامعه‌شناس مردم‌مدار است که در بررسی مهاجرت به آیین وداع خانواده‌ی فرد مهاجر، به رد نگاه‌ها و فرم چمدان هم می‌نگرد. به زن‌ها که باید غیبت مردها را تاب بی‌اورند. پژوهش دیروز به ما می‌گوید که داستان مهاجرت هنوز همان است که بود. یا از بیم جان است یا به جست‌وجوی آرزو. و هنوز مهاجرت آمیخته است به اشک و انتظار و اندوه.

«بررسی کلی طایفه‌ی مبارکی» دو نسخه دارد و با همراهی«آقایان امیری، دانشور، مظفری، دانشور پیپ و اسدیان» انجام شده. امید است که یکیشان هنوز در قفسه‌های آرشیو سازمان برنامه و بودجه موجود باشد. دیگری را محمود زند مقدم در اختیار« شبکه‌آفتاب» قرار داده که دو برش از بخش مهاجرت آن پیش روی شماست.

مکانیسم مهاجرت دارای نیرویی دوجانبه است. یک سو نیرویی که مهاجر را از سرزمین خود می‌راند و دیگر سو نیرویی که وی را به جای جدید فرا می‌خواند، پس دو انگیزه در روند مهاجرت دست‌اندرکار است. خاستگاه انگیزه‌ی نخست، انگیزه‌ی ترک دیار در خود ولایت است، و ابقای مسأله‌ی مهاجرت عمدتاً در گرو ادامه‌ی شرایط عامل. و این شرایط چیزی جز اقتصاد، نحوه‌ی معیشت و به‌طورکلی زیربنای زندگی در سرزمین اصلی نیستند که تغییر آنها برابر است با رشد شرایط مناسب برای رفاه بیشتر. اما با توجه‌ به وضع تاریخی موجود در این خطه، این شرایط و انگیزه‌های زاینده از آنها -که موجبات اصلی مهاجرتند- از استواری و ثبات درخوری برخوردارند.

که در لحظه‌هایی، حتی، بر اثر عوامل نامساعد طبیعی و عدم رهبری و نیز عدم مساعدت‌های معقول و کنترل‌شونده‌ی مالی شدتی می‌یابد که خود عامل فزاینده‌ی مهاجرت است. این عوامل، عوامل اصلی و اولی، ویژه‌ی ایام ما نیستند. اما در ارتباط با شرایط دگرگون‌شده‌ی دیگر، در این روزگار کارکردی چنین یافته‌اند که بررسی مهاجرت روشنگر آن خواهد بود…

سفر به امارات و پاکستان برای جوانان و مردان بلوچ سنتی شده است، مثل یک دوره‌ی آموزش شده،‌ ضرورت این رسم را پدید آورده و تا دیر زمانی پس از امحای ضرورت نیز، شاید پوسته‌ای از این رسم بماند، شاید. به‌هرحال حالا، تقریباً همه یک‌بار رفته‌اند، تقریباً، و هر جوانی، انگار که رسم معهودیست یک‌بار حداقل خواهد رفت، حداقل.

مهاجرت به امارات

آنها که اهل خطر کردن و دل کندن هستند؛ جوان‌ترها، جگرآورها، بی‌شناسنامه‌ها، فراریان از خدمت نظام، طعمه‌های نخستین ازدواج که پی اندوخته‌ای هستند برای زندگی‌ای که می‌خواهند شروعش کنند و امیدی به آن دارند، ناامیدانی که کرایه‌ی سفر دارند، شتری، نخلی، زمینی داشته و فروخته‌اند، به امارات و شهرهای خلیج فارس مهاجرت می‌کنند. کویت، دبی، مسقط، قطر، ابوظبی، بحرین، رأس‌الخیمه، عجمان، فجیره و همه‌ی اینها را هم عربستان می‌گویند.

اگر قاچاق بروند، که بیشتر قاچاق می‌روند، به فصل خواب دریا، که مهربان‌تر است، در زمستان، با لانچ میروند، و اگر خبره‌تر باشند و جوازی در دست داشته باشند هر زمان که اقتضا کند حال، مدت این سفرها سال‌هاست. از یک سال و دو سال تا ابد. همه‌طور هست.

نوع کار سبک‌تر از کارهای داخلی است. در خانه‌های شیوخ آشپزی، بچه‌داری، نوکری. و آنها که بنیه و عزت‌نفس بیشتر دارند، حمالی و فعلگی و آنها که دیری می‌مانند و اخت می‌شوند و جا می‌افتند، دکانداری و خریدوفروش، کارهای نوع اول حقوق کمتری دارند و رفاه بیشتر. شهرت بلوچ به امانتداری و درستکاری موجب می‌شود که در شرکت‌ها و مؤسسات بانکی و دولتی در پست‌های نگهبانی و پاسداری و خدمت پلیس و ارتش و با حقوق نسبتاً بالایی مشغول به کار شوند، به‌خصوص که مردمانی شجاعند و دارای کارآرایی بسیار در نگهبانی و مشاغل از این دست. هر مهاجر، در تمام مشاغل، هر سال یکی دو ماهی مرخصی دارد که گاه پول رفت‌وبرگشت را -با هواپیما- صاحب‌کار می‌دهد. گروهی پنج تا هفت سال از این مرخصی استفاده نمی‌کنند و به جایش، یک‌جا، وقتی می‌آید وطن مألوف به قدر مدتی که مرخصی طلب دارد می‌ماند، نمونه‌اش یکی در کچکی که چنان تنگدل و بیحوصله شده بود مثل مرغ گرفتار و حرف ‌زدنش حتی نمی‌آمد. پابند زن جوانش مانده بود و می‌دیدیم که مثل کبوتر لب بام هی دل دل می‌زند و شاید تا حالا پریده باشد. سخت هوشیار بود و زیرک، سخت بی‌اعتقاد به همه‌چیز و همه‌کس، سخت دلزده از زادگاه و محل. بیگانه شده بود از پوستش، لباسش اما هنوز بلوچی که از این احوال انگار برمی‌آمد، هنوز، بلوچی در او زجر می‌کشید که رگ‌وریشه‌ی آدم در خاک استحکامی گاه هم‌پای استخوان دارد و چه سخت است که ریشه‌ یک جا باشد و دل جای دیگری.

آنکه گذرنامه دارد و صاحبِ آشنا و ماهرِ کار است همانی است که روزی تنها و ناآشنا و بی‌جواز رفته و در مقصد مانده و این همه را به چنگ آورده و اینک می‌تواند با بلیت مجانی هواپیما سوار شود و از بندرعباس یا شیراز یا تهران یا آبادان باز بپرد و برود.

و آنکه گذرنامه ندارد یا به جهانی نمی‌تواند داشته باشد، یا در سفر اول است هنوز، یا به امید دست‌وپا کردن جواز در آن طرف آب، سوار لانچ می‌شود از طریق دریای عمان با کرایه‌ای حدود پانصد تومان که پیش‌پیش به صاحب لانچ می‌دهد، که آدمی است قاچاق‌بر و زندگی پر از هول و ماجرا دارد و گاه از ترس همین هول و ماجرای پلیس و گشتی است که با جاشوها توطئه می‌کند و مهاجران را به اعماق آب می‌فرستد، از نیمه‌ی راه، و برمی‌گردد و گاه هم خود دریاست که ناخدای ماجرا می‌شود و لانچ را می‌شکند و جاشو و صاحب لانچ و بلوچ را می‌بلعد. بسا هم که بعد رسیده، آنجا، دچار شرطه و گزمه می‌شود و زندان و جریمه و عودت و این میان زن و بچه ویلان و بی‌صاحب می‌افتد و همه گونه بلایی آماده است، سرما و گرسنگی و مرض و مرد بیگانه.

خانواده را ظاهراً مرد اگر کس‌وکاری داشته باشد می‌سپاردشان به آنها و ماهانه مبلغی حواله می‌کند، یا با مسافری همراه سوغاتکی و تا نامه و پیغامی، و بسا که خوش‌گذرانی‌های آن‌چنانیِ مدام مهیا، مرد مهاجر را بند کند و فراموش کند زن و بچه و احیاناً زمین و نخل و بیست سال بعد که برگردد، بی‌هیچ آهی به بساط، جز یاد آن همه هوا و باد که در سرش وزیده بود و تمام. و حالا کرایه‌ی برگشتش را هم قرض کرده است، شاید هم با زخم سوزاک یا به چرک نشسته از سفلیس، شایع منطقه هم هست، هر دو، و شاید درصدی عمده از همین رهگذر…

و آنکه رفته و اندوخته‌ای آورده به هوای عروسی، خندان و موفق و جوان، برگشته زن بگیرد و پول را بخورد و فشار بشکندش، خنده‌اش پر از وار (ناس ‌ماده‌ای از آهک و تنباکو که زیر زبان میگذارند و نشئه می‌شوند) شود، صورتش به آتش چین بپژمرد و پوستش پیر شود و خم شود، به چند ماهی، و باز برود و زن بماند، و دور همیشگی تکرار.

اما خانواده‌ای که کسی را در خارجه دارد سری به گنج دارد. شکمش سیرتر است، با این نشانه‌ها: زیور زن خانه زیادتر است، خانواده رادیو دارد، ضبط دارد، چمدان واترپروف حیدرآبادی خریداریشده در دوبی دارد، آوارگی دارد، فحشا دارد، اما زنده است. شکر! شکر رو به راه، و مسأله فقط مسأله‌ی شکم است، در اینجا. اگر سیر بود غمی، دیگر، نیست و غم نان غم گسترده و خاموشی است که تپه‌تپه، قله‌قله، کپرکپر، مثل جنی پیر و خسته، پاهایش را آویخته و احشایش را می‌جود.

شکل مهاجرت

۱. آنکه پاکستان می‌رود، اگر به قول خود بلوچ‌ها «اشرار» باشد، فقط خبرش می‌رسد که رفته، احتمالاً خداحافظی دردناکی هم با زن و بچه و کسان نزدیکش داشته. اگر مسافر باشد و برای معالجه یا خرید (که جواز داشته باشد) دم قهوه‌خانه‌ی کنار راه (مثل اسپکه) می‌نشیند تا ماشین بیاید (و از طریق زاهدان و میرجاوه خیلی آقایانه برود) و مراسمی هم برای حرکتش نیست، یک خداحافظی ساده، یا اگر از جاده دور باشد با الاغی، شتری می‌رساند خودش را به دم راه با همراهی که حیوان را برگرداند و صبر می‌کند تا وسیله‌ای بیاید و حرکت. اگر ورشکسته‌ای باشد آغاز سفر کمی شبیه مراسم عزاست، سرها همه فروافکنده است و لب‌ها پرباد، خانوار، آهسته وسایل کپرش را جمع می‌کند، زن‌ها کمک می‌کنند. مردها می‌نشینند روی حصیر و بیهوده حرف می‌زنند، هرازگاهی یکی می‌گوید: «بدبکتی» یعنی بدبختی، و آنکه می‌گوید از آینده‌ی خودش، همین امروز و فردایش دارد حرف می‌زند. خانواده پشت سر الاغی که تا خرخره بارش کرده‌ راه می‌افتد و می‌رود تا پشت پشته‌ای ناپدید شود و ماندگان در سکونی سنگین برمی‌گردند توی کپ‌هایشان می‌افتند.

۲. به کنارک معمولاً چند تا با هم می‌روند، حتی صبر می‌کنند که فلانی هم کارهایش را بکند و با هم بروند، این سفر کوتاه است، تنها زن و خانه ناراحت است، اما به‌هرحال سفری عادی است، لب جاده باید برسد، وسیله‌ای بگیرد و برود، گاهی هم نامه‌ای برای خویش و آشنایی می‌برد از آشنایی که به جا مانده و دلتنگ و منتظر است. سفر با حرف و خنده و خوش آغاز می‌شود، شاید زن خانه آهسته لبش را بجود، و مردی گوشه‌ای دست به سبیلش بکشد و از مرد به زن و از زن به مرد نگاه کند و سرانجام بکوشد فعلاً نگاهش را از زن بگیرد. و این به هیچ قصه‌ای شباهت ندارد چون اصلاً قصه نیست.

۳. مرد به خارجه که می‌رود، به عربستان، انتطار نامحدودِ زن شروع می‌شود، چون پنجاه سال هم که باشد باید بنشیند، چون فشار زندگی همه بر دوش او می‌ماند تا برگشتن مرد که معلوم نیست کی است، و زن معمولاً، جایی دورتر از همه می‌ایستد، چون خوب نیست بی‌قراری کند، بی‌قراری می‌ماند برای مادر و خواهر مهاجر اگر که داشته باشد.

پیش از حرکت مهاجر یا مهاجران (چون اینجا هم چند تا چند تا معمولاً سفر می‌کنند) دهن به دهن همه‌ی هلک یا روستا می‌دانند که فردا صبح چه کسانی خواهند رفت، فردا صبح همه‌ی اهالی دم کپر حاضرند.

بار و بندیل را برادرها و اقوام نزدیک‌تر برمی‌دارند، مسافر اول با مادرش خداحافظی می‌کند. مادر گریه می‌کند، مسافر هم گریه می‌کند و هیچ عیبی نیست، زن آهسته گریه می‌کند، یک گوشه‌ای، مادر صورت مسافر را می‌بوسد، مسافر دست مادر را. مسافر می‌گوید: «مادر گریه مکن که اگر قسمتم بود برمی‌گردم.» مادر می‌گوید‌: «جانِ پسر تو گریه مکن که مسافری و مبادا ناراحت شوی، زود برگرد.» پسر با بقیه‌ی اقوام نزدیکش، برادر و خواهر و عمو و عموزاده روبوسی می‌کند. با خویشان دورتر و همسایگان دست می‌دهد، زن گوشه‌ای ایستاده، هی می‌گوید: «خداحافظ.» مسافر می‌گوید: «ما رپیتیم خداحافظ.» و نگاه می‌کند، زود و تند و پرتکان به زن، زن در جایش می‌جنبد، پدر یا برادر یا عموی بزرگ می‌گوید: «برو به سلامت.» آنگاه ز‌ن‌ها برمی‌گردند توی خانه‌ها، هر کس توی خانه‌ی خودش، مادر، خواهر، و زن و اگر مهربان باشد خواهر هم، آهسته گریه می‌کنند و زهیروک می‌خوانند، بعدها هم هر وقت دلگرفته شوند می‌خوانند، مرد هم در ولایت غربت هر وقت خیلی هوایی یار و دیار شود می‌خواند.

بیا مرغی که نوک سرخ داری و خانه به چاه
بیا به خبرگیری حال یار راهی کنمت به چاه
-قلیان نگارینی می‌دهمت- برو به خانه‌ای
که دریچه‌ی نگارین دارد.
قاصد سلام نامه‌ی من باش
نامه‌ای نیم سلام و نیم راز دل من
قصه‌گوی زنی سیاه‌بخت و لاعلاج
که اشک‌هایش بر سینه جاری
و اشک‌هایش تا زانوانش جاری.
چون دلتنگ قدوقامت تو شده بودم!
خیلی دلگیرم از این دوری
اما همچنان وفادار به توام و بیشتر.
اگر این زهیروک را مردی بخواند جایجای این بیت را خواهد افزود، پایان هر بند:
مرا زنی بلندبالا و به‌غمزه است
که زلف‌هایش را مادرش آراسته به سلیقه.

زنده‌یاد رضا دانشور

عکس بالا: زنده‌یاد رضا دانشور

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

جسور و واپسگرا

مطلب بعدی

بپیچید جهان را

0 0تومان