دو سیب در تشویش

نقل ریحانه؛ زنی که کودکش را گرو گذاشت

عکس: عباس کوثری

ریحانه روز دوشنبه در میدان هوایی کابل در خیل جمعیت وحشت‌زده‌ای که به دنبال هواپیماهای امریکایی می‌دویدند نبود، اما یکی از آنهایی که به خیال خود بر بال سیمرغ نشست و page reload is required for this change. Make sure your content is saved before reloadingاز بالای ارابه‌ی آهنین سقوط کرد از اقوامشان بود؛ از ولایت پغمان. ریحانه در لشکر پیاده‌هایی بود که شبانه و دزدکی و گرسنه  راه ایران را در پیش گرفتند. به تهران رسید و در مولوی فرزند کوچکش، محمدحسن ۱، را در ازای پول قاچاق‌بر و اجاره‌ی خانه گرو گذاشت.

پس از سقوط دولت جمهوری اسلامی افغانستان هر روز هزاران نفر به فرودگاه کابل هجوم می‌آوردند تا از مخمصه‌ی طالبان و داعش بگریزند. در یکی از همین روزها دولت اسلامی عراق و شام شاخه‌ی خراسان در یک بمب‌گذاری انتحاری ۱۸۲ نفر را در میدان هوایی کابل کشت. بویینگ سی۱۷ و هواپیمای باری ارتش امریکا خیلی‌ها را جا گذاشت. یکی‌‌شان همان فامیل ریحانه بود که بعدها همه سقوط تماشایی‌اش را به روایت‌های مفصل‌تری قصه کردند. آن هواپیما کشتی نوح نبود. نوح توانسته بود فرزندان و پیروانش و از هر جانداری جفتی را از سیل ویرانگر به در برد. حالا اما سالیان سال است که کشتی نوح هر شب در دریاهای یونان و فرانسه و ایتالیا غرق می‌شود.

«آدمی که مُلک نداشته باشد همین است دیگر.» آدمی که ملک نداشته باشد هر روز بین دلش و ملک دیگران دست به انتخاب می‌زند. آدمی که دو بار جنگ آواره‌اش کرده باشد و جز لباس تنش چیزی از ملک خود نیاورده، ممکن است فرزندش را قربانی کند تا بچه‌های دیگر گرسنه نمانند. ریحانه بین ابراهیم و اسماعیل و محمدحسن، کوچک‌ترین پسر را انتخاب کرد که تازه از شیر گرفته بود و به‌اندازه‌ی ابراهیم و اسماعیل در خانه‌ی غریبه‌ها بی‌قراری نمی‌کرد.

قبل از اینکه به دنیا بیایم پدر و مادرم پاکستان بودن. اونجا هم به آنها گفتن اینجا ملک ماست، بروید دیگر. رفتیم ملک خودمان در پغمان. به دنیا اومدم. دو سه‌ساله که بودم خیلی زندگی سخت شد و آمدیم تهران، مولوی. آنجا هم زندگی سخت بود و دوباره پس رفتیم به پغمان. اینجا ملک ما نبود.

رفتیم روستایمان. مردم زمین‌داری می‌کردند، ما زمین نداشتیم، فقط به‌اندازه‌ی چهاردیواری که کرایه ندهیم. دو اتاق و یه حیاط. بابام سخت‌گیر بود می‌گفت دخترها را در راه می‌برند. تا صنف اول را خواندم و گفت نرو، شرایط خراب است،‌ می‌برند دل و جگرت را درمی‌آورند. خیلی قیدگیر بود، آزاد نبودیم. برایم خواستگار پیدا شد، شوهرم ساده بود. بابا نداشت. باباش ماشین باری داشت که یک بار در برف معلق شد و رفت زیر ماشین. یک داداشش مرض شکر داشت و یک داداشش زردی و دست‌وپاش می‌لرزید. شرایط خوب نبود، مادرش بزرگشان کرد. شوهرم تشویش بابایش را می‌کرد زیاد. اعصابش روانی شد. ما به پشتون می‌گیم روانی. می‌فهمید، جایی که راهیش می‌کنیم زیاد با هر کس حرف می‌زنه. زبان ایرانی رو یاد نداره. چرخ‌کشی می‌کنه تو بازار، هوش‌وحواس خوبی نداره، اما می‌تونه شماره بنویسه.

عروس پانزده‌ساله‌ی خرد از خانه‌ی پدر در سرای هراتی رفتم به خانه‌ی شوهر به میدان‌شهر. به ما گفته بودن وضع شوهرم خوب است و شرکت دارند. کارگر بود، چرخ‌کشی می‌کرد. کارگری هم وضعی خراب داشت. بچه‌دار شدم. ابراهیم. یک‌سال‌ونیم بعدش اسماعیل. دعوا زیاد بود به خانه‌ی مادرشوهر. در خانه‌ی مردم پاکاری می‌کردم که بچه‌ها گرسنه نباشن.

در پغمان جنگِ طالبان زیاد بود، میدان‌شهر جنگ می‌شد، انفجار می‌شد، ما از ترس می‌مردیم. راکت می‌خورد تو خانه‌ها. چند فامیل شوهرم از بین رفتن، یک بچه‌شان از بین رفت، راکت تو خانه‌شان خورد، زن و شوهر و دو بچه، هر چهارشان شهید شدن. هر جا می‌شد می‌زدند. فرار. می‌رفتیم جایی قایم می‌شدیم. نمی‌گفتند که اینجا بیچاره مردم هستند، پرت می‌کردند هر جا که خورد.

الآنم طالبان آمده و جابه‌جا شدند، گفتند همه‌چیز را جور می‌کنیم زندگی همه خوب بشه، اما کاروبار خوب نشد، مردم زندگی‌شان خراب‌تر شده، گشنه ماندند همه. اگر آرام می‌بودند که مردم نمی‌رفتند، در همان ملک خودشان می‌ماندند، نه به ملک بیگانه بیایند. دیدین کسانی که آمدند فرار کنند از بالای هواپیما افتادن شهید شد؟ یکشان تازه نامزد می‌کرد. فامیل دور ما بود. ما توی تلوزیون مادر و باباش رو دیدیم که گریان می‌کرد.

بعد از فرار اشرف غنی و نشستن طالبان بر تخت مملکت پنج میلیون نفر از وطن آواره شدند. بیشتر از سیصدهزار افغانستانی به ایران آمده و به آمار رسمی ۶/۳ میلیون مهاجر افغانستانی اضافه شدند. «شورای پناهندگان نروژ» می‌گوید اقتصاد در حال سقوط آزاد است و بحران انسانی تشدید می‌شود و هر روز پنج هزار نفر از مرز می‌گذرند و صدها هزار نفر دیگر در راهند تا از سرما و گرسنگی جان به‌در ببرند. سرما مردم را از منزل خطرناک به مقصد نامعلوم می‌راند.

من، شوهر و بچه‌هام و یک چند از فامیل دیگر ساعت یک بعدازظهر سوار ماشین قاچاق‌بر شدیم. راه افتادیم. شب‌ها جاهایی می‌ایستادند. رفتیم هرات و نیمروز و از آنجا به پاکستان. راه زیاد بود. جاهایی هم پیاده می‌رفتیم آن‌قدر که پاهایمان خون شد. بچه‌ها ضعف کردند. فقط آب می‌خوردیم. اصلاً تو فکر غذا نبودیم یک جاهایی نان و پیاز و گوجه برای بچه‌ها خرد می‌کردم، نمک می‌زدم. اگر نبود نان خشک را آب می‌زدیم. یک بار هم قاچاق‌بر یه ذره ماست و دو نان داد. بیست‌وپنج میلیون پول دادیم. برای دو بزرگسال و سه بچه. شب‌ها در راه بودیم یا در دشت‌ها، پای درخت‌ها خواب می‌شدیم. از مرز آمدیم و بعد رسیدیم به زاهدان. یک جاهایی به موتور نشستیم. بلد نبودم روی موتور بشینم. پای من به موتور سوخت. از یک کوه بالا شدیم. چند ساعت توی راه بودیم. بچه‌ها را ملایکه کمکشان می‌کردند تا خودشان راه بیایند. اما خسته می‌شدند، می‌گفتند مامان نمی‌توانیم. جاهایی هم بچه‌های مجرد کمک کردند، خدا خیرشان بدهد. هر جور باید می‌رفتیم. از زاهدان سوار ماشین سفید شدیم. سیزده نفر بودیم. شوهرم توی صندوق بود، ضعف کرده بود. شب هم یک مسیر را پیاده شدیم پس دوباره سوار شدیم. تهران که رسیدیم همین جا، مولوی، خانه‌ی عمه‌ام آمدیم. اول قاچاق‌بر ما را برد به سرپناه. می‌خواست ما را گروگان بگیرد. باید زود پولش را می‌دادیم وگرنه بلایی شاید سر شوهرم و بچه‌هام و خانواده می‌آورد. مگر می‌شود پول قاچاق‌بر را نداد؟ می‌گفت من که توی سختی پابه‌پای شما آمدم باید پولم را زود بدهی. بعد هم آمد نشست خانه‌ی عمه‌ام. تا پولش را نداد نرفت. توی راه همه کسانشان شماره‌ی کارت ‌گرفتند و پول را برایش ریخته بودند ولی ما نه. عمه‌ام هم از کسی قرض گرفت تا ما را  ول کردن. چند وقت خانه‌ی عمه بودیم، بچه زیاد داشت، نمی‌شد بیشتر بمانیم. باید هم پول قاچاق‌بر را جور می‌کردیم و هم پول اجاره‌ی خانه.

برنامه‌ی جهانی غذا اعلام کرده از هر سه نفر از مردم افغانستان یکی به‌شدت گرسنه است و نمی‌داند وعده‌ی غذایی بعدی‌اش از کجا خواهد آمد. ۹۳ درصد از خانوارهای افغان در روزهای سردی که پشت سر گذاشته‌اند غذای کافی نخورده‌اند. شکم‌های گرسنه رحم از دل‌ها گرفته، بچه‌ها را در بازار حراج می‌کنند. فروش کودکان رسم تازه‌ای نیست.  1397  که زمین و آسمان خشکید و خاک عقیم ماند، دخترها را در بادغیس و ولایات بی‌باران به چند افغانی فروختند. پول که تمام می‌شد دختر دیگر را می‌دادند. در هرات خانواده‌های بی‌جاشده به‌بهانه‌ی ازدواج کودکان شیرخوارشان را هم می‌فروختند.

مردم که می‌پرسن چند تا بچه داری دروغ نمی‌توانم. می‌گم آخری را خانه‌ی کسی گذاشتم. می‌پرسن کوچک است، چطور گذاشتی. می‌گم بعدازظهرها بچه را پس میارم. راز دل نمی‌توان به هر کس گفت.

گفتند کم نیست که، پنج و ده میلیون نیست. پنجاه میلیون پول را چطور بدهیم به تو. گفتم در این دنیا از شما فرار کنم، با خدا چه کنم که آن دنیا گریبانم را می‌گیرد؟ گفتم چه کنم؟ گفتم وضعیت ما را که می‌فهمی، اگر می‌خواهی من پسرم را برایت می‌دهم. اگر خودم زحمت بکشم پولش را دربیارم، شما بچه را پس می‌دهی؟ گفتند، آره چرا که نه. در افغانستان می‌شناختیمشان. هشمهری بودیم. آنها دو سال پیش‌تر ایران آمدند. همان روزی که پول دادند، بچه را دادم. گفتم شما که بچه را می‌گیرید حداقل ما هم خانه‌ی شما را ببینیم. گریه کردم. داداش‌هاش هر وقت جگرخون می‌شوند و تشویش می‌شوند می‌گویند داداشم کجاست؟ می‌گم من که سر کار می‌رم کی نگهش می‌کند، اونجا خوب نگهش می‌کنند. گفتم به پسرم ابراهیم که شما خودتان را نمی‌تونید نگه کنید. خانه را آتش می‌زنید.

پنجاه میلیون گرفتیم. نصفش را قرض عمه دادیم برای قاچاق‌بر. نصفش پول پیش خانه. از آن روز تشویش می‌کنم. شب اول خیلی سخت بود. گریه می‌کردم که این چه روزی بود به سرم آمد. چرا بچه را دادم به مردم؟ باز گفتم الآن ما یک نفر را بدیم بهتر است تا پنج نفر بمیریم و معلوم نیست چه به سرمان می‌گذرد. اسماعیل و ابراهیم بزرگ بودند نمی‌شد بدم، چون می‌فهمیدن بیشتر عذاب می‌کشیدن. این کوچک است. ابراهیم که یک دقیقه هم نمی‌ماند، محمدحسن نمی‌داند من مادرش هستم. یک کم گریه و یادش می‌رود، اگر او نازش کند. بچه نمی‌دانم چه فکری می‌کنه. یک بار رفتم آوردمش، وقت بردن گریه می‌کرد، مامانی. گریه که می‌کند رنج دل می‌کشم. یک مادر چطور دل و جگر خودش را بدهد؟ در افغانستان بیشتر دختر را می‌دهند و پول می‌گیرند. به شوهر بزرگ. الآن من دنبال پولم که بچه را بیارم پیش خودم باشه. پنج‌شنبه‌ها اجازه داریم ببینیمش. من اگر نرم راحت‌ترم. کمتر تشویش می‌شم.

چند ماه رفته، محمد حسن دوسال‌ونیمه شده. تا امروز یک قران جمع نشد. از پس شکم برنمیاید. آدم جگرخون می‌شه. می‌شینم شب و روز  فکر بچه‌ها و خانه را می‌کنم. می‌خوام درس بخوانم، سواد یاد بگیرم، اصلاً تو فکرم درس نمی‌آد، همش فکر خانه میاد. که من برم به بچه‌ها کمک کنم. نگاه می‌کنم اما تو ذهنم نمی‌شینه. سردرد می‌شم، سردرد عمیق. من و باباش بی‌سواد ماندیم بگذار اینها یاد بگیرند برای خودشان. اینها باسواد بشن ما هم راحت می‌شیم. باباش رو که ولش کن، در این قصه‌ها نیست. سرپرست خودم هستم. بر سر ما که زندگی خوب و بد گذشت. گشنه و تشنه گذشت، یا هر رقم دیگر. آخر بار هفته‌ی پیش محمدحسن را دیدم. بی‌حال می‌شم، وضعیتم خراب می‌شود. تا کی؟ شاید خدا خواست طول بکشد؟ خدا مهربان است اما. بچه‌ را یک روز بیارم شما نگاه کنید؟ یک نگاه.

نماینده‌ی ویژه‌ی سازمان ملل متحد در افغانستان، در گزارش به شورای امنیت، فاجعه‌ی انسانی را در آستانه‌ی زمستان هشدار داده و گفت فروپاشی اقتصادی تجارت مواد مخدر، اسلحه، قاچاق انسان و بازار سیاه ارز را تشدید می‌کند و این وضعیت فقط به تقویت تروریسم کمک خواهد کرد. این وضعیت بیمارگونه  اول دامن افغانستان را می‌گیرد، پس از آن به دیگر کشورهای منطقه سرایت می‌کند.

سازمان ملل متحد و شرکایش برای کمک به نیم‌میلیون‌نفری که به کشورهای همسایه پناه می‌آورند سیصد میلیون دلار کمک خواسته که فقط ۳۲ درصدش تأمین شده است. جمعیتی از این مهاجران، هنوز به اروپا نرسیده‌، از دولت‌های ثروتمند خواسته‌اند دروازه‌ها را روی گریختگان باز کنند. کشتی‌شکستگان هرگز نمی‌رسند مثل چند نوجوانی که در مرزهای بلاروس و لهستان یخ زدند.

اینجا در دروازه‌غار هم لهجه‌ی افغان‌ها بیشتر شنیده می‌شود. در کنج‌‌وکناره‌ها پناه می‌گیرند و به زندگی غیررسمی عادت ‌می‌کنند. ریحانه در خانه منگوله درست می‌کند و به چهار گوشه‌ی شال‌های زمستانی و تابستانی‌ می‌دوزد. یک‌روز در میانه‌ی آذر ۱۴۰۰ زنی که محمدحسن را گرو گرفته یک روز بچه را می‌آورد که مادرش را ببیند. لپ‌های محمدحسن دو سیب است توی دست‌های ریحانه. گروگان‌گیر می‌گوید چاره‌ای نداشته چون پیش از این شوهر ریحانه چند بار پول قرض گرفته و پس نداده. نتوانسته. دو پسرشان هم که در دروازه‌غار پادویی می‌کنند شب‌ها در یکی از اتاق‌ها می‌خوابند که شب را تا مسگرآباد به خانه‌شان نروند. معامله‌ چندجانبه است، یک سرش جگر ریحانه است و سر دیگر پاهای دردناک زنی دیگر. محمدحسن به یکی می‌گوید مامان، به آن یکی مادر.

تلویزیون را همین زن که محمدحسن را گرفته داد. کمد و این خرت‌وپرت‌ها مال صاحبخانه است. یخچال نداریم. فقط یک موکت داشتیم روز اول. همسایه‌ها هم بالش و پتو دادن. یک روز آمدم خانه دیدم اسماعیل لامپ را تکانده. یک روز پرده را کنده بود. روزهای اول آنها را هم می‌بردم سر کار. صاحبکار گفت مگر مهدکودک است. گفتم من کس‌وکوی ندارم. یک روز و دو روز بیشتر کسی بچه را نگه نمی‌کند. بعضی روزها که از کار پس می‌آیم خانه اسماعیل جلو تلویزیون خواب رفته. ابراهیم هم یازده‌ساله شده، مدرک ندارد برای مدرسه. مهد را همسایه‌ها نشان دادن اسم ابراهیم را نوشتم.

بیست‌وچهار سال است زندگی به سختی می‌رود. چند روز پیش شوهرم یک کارتن سیگار گم کرده. یه کارتن، ده میلیون تومن. باز تشویش کردم اگر صاحب مغازه شکایت کند، این را می‌برن رد مرز می‌کنن. چند نفر از همکاراش و آشنا آمدن گفتن ما ضمانت کردیم که پول را بدهد. بهش گفتم چرا فکرت نبود. گفتم از این کار تو فایده ندیدیم. نان نیاوردی به خانه. برو هر چه می‌خواهی بکن اما این پول را پیدا کن. دو روز تشویش او را داشتم. گفتم من هنوز دنبال  پولم بچه را پس بیارم. کرایه هم من می‌دم. به صاحبکار گفتم، گفت من هر آخرماه حقوق می‌دم، بیشتر از این نمی‌توانم. به شوهرم گفتم برو، اصلاً خانه نیا. برو هر جا بردندت. به من ارتباط ندارد. حداقل خوراک خودت را بده و قرض مردم را. من از این ده میلیون دست می‌شورم. من همان پنجاه میلیون را پیدا می‌کنم و یک لقمه نان.

یک وقت گفتم خودم را از بالا بیندازم پایین، ولی این بچه‌ها برای کی بماند؟ یک بار هم دوای موش گرفتم وقتی در ملک خودمان بودیم، اما خب نمردم. اصلاً نمردم. همسایه آمد مرا جمع کرد. گفت از این دنیا خیر نمی‌بینی. به پسرهات می‌گویند مامانش بد بود که دوای موش گرفت. این حرف‌ها روی سر پسرهات می‌مانه. اگر آرامی باشد، هر مسلمانی در ملک خود می‌ماند. امنیت باشد، کاسبی باشد. اگر زمین و خانه می‌داشتیم گرو می‌گذاشتم. نداشتم.

عکس: عباس کوثری

پی‌نوشت

  1. پی نوشت

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

آتش در کمان زاگرس

مطلب بعدی

همه‌ی‌بمب‌های‌جهان‌درافغانستان‌منفجرمی‌شود

0 0تومان