ما خود ضرب‌المثلیم

– خودت رو معرفی کن!
– یعنی چی؟ یعنی چه کار کنم؟

صاحبکارش، محمدعلی، به او گفت که یعنی اسم و فامیلت را بگو. بگو که از کجا آمده‌ای. میروِیس، با صدایی که هنوز زنگ بلوغ نگرفته بود، گفت که پانزده سال دارد و یک‌سالی هست که از افغانستان آمده پی کار. سرما و بادِ قمصر صورتش را به‌رنگ سماق درآورده بود. به چشم‌های هیچ‌کس نگاه نمی‌کرد؛ غریب، میان هزاران تُن زباله‌ی پلاستیک. ساعت هفت صبح بود.

«من، میرویس، پانزده سالم است. یک سال است از افغانستان آمده‌ام. جاهای دیگری کار می‌کردم. یک ماه است اینجا هستم.» فامیل‌هایش که اینجا کار می‌کرده‌اند به او گفته بودند که این کار پول خوبی دارد. و اکنون هر روز از هفت صبح می‌ایستد پشت نقاله‌ی تفکیک پلاستیک تا دوازده ساعت بعد که سر ماه دو میلیون تومان حقوق بگیرد، بخشی از پول را خرج غذا کند و الباقی را بفرستد برای خانواده‌اش در افغانستان. یازده کارگر دیگرِ پشت نقاله هم همین‌طور. صدها کارگر دیگر کارگاه‌های منطقه هم.

نقاله تابوت متحرک بود. کارگرها جنازه‌های رنگ‌رنگ پلاستیک را، بسته به جنس و رنگ، جدا می‌کردند و می‌انداختند در محفظه‌ی مخصوص خودش. میرویس نعش‌های قرمز را جدا می‌کرد و بی‌رنگ‌ها و سفیدها و سبزها و زردها و آبی‌ها را بقیه. در قمصر باد می‌آمد. از غرب تهران می‌وزید و از کهریزک می‌گذشت و به باقرشهر می‌رسید و در قمصر می‌خورد به صورت کارگرها.

نشان دست

در قمصر باد می‌آمد و از لای شاخه‌های یخ‌زده‌ی خیابان درختی راهش را می‌گرفت و از روزنه‌ها عبور می‌کرد و صاف می‌رفت توی اتاقی که کارگران شب‌ها در آن می‌خوابند. محمدعلی، صاحب کارگاه، سال‌ها پیش از افغانستان آمده به ایران. کدام باد بی‌پروا، کودکی محمدعلی را از سرزمین جنگ‌زده کشان‌کشان آورده بود به قعر زباله‌های تهران؟ «من از سال ۸۱ در این کارم. تنها شغلی بود که می‌توانستم کار کنم. خیلی کوچک بودم و نمی‌توانستم بنایی و ساختمان کار کنم.» پس توی یکی از کارگاه‌های تفکیک پلاستیک دست او را هم بند کرده بودند به کار. «دوم راهنمایی سال ۸۲ ترک تحصیل اجباری کردم. به‌خاطر تأمین هزینه و مشکلات اقتصادی. در این منطقه اولین کاری که به ذهن پدرمادرها می‌رسد و بچه‌هایشان را می‌فرستند برای کار همین تفکیک پلاستیک است. استعداد کارهای دیگر را هم دارند ولی این کار دردسترس‌تر است. کارگری داشتم که آیلتس گرفت و زبان چینی خواند و حالا هم مهاجرت کرده سوئیس. دو سال پیش با همان جمعیتی که یک‌جا رفتند، این هم رفت. اینجا درس می‌خوانند اما شغل بهشان نمی‌دهند. سقف پیشرفت تحصیل‌کرده‌های افغانی هم همین است. تهش می‌شود این. هرچه کثافته توی این کار است.»

نشان دست این کارگرها قرار نیست حتی بر خشت ساختمانی ثبت شود که آیندگان حرفی از آن بزنند. نشان دست اینها بر پاره‌های سطل زباله، سرنگ‌های آلوده، بطری‌های تهی‌شده در مهمانی‌ها، لوله‌های چرک فاضلاب و دیگر پلاستیک‌های جمع‌شده از زباله‌های تهران می‌ماند. آن هم نه تا ابد، بلکه در فاصله‌ی کوتاه تفکیک تا آسیاب.

محمدعلی نشست روی تنها تشک اتاق دوازده‌متری که بوی نفت و پلاستیکِ مُرده می‌داد. بخاری آن گوشه می‌سوخت و سقف سیاه بود و تاروپود فرش روی زمین بیرون زده بود. آنکه زمانی برگشته بود وطنش افغانستان، ۲۶ تیر ۹۶ روی دیوار نوشته بود «میرم اما یادتون در یادم هست» و آنکه مانده بود، زیرش شکلک خنده کشیده بود و نوشته بود «غلط کردی».

به قمصر پایتخت پلاستیک ایران می‌گویند. در هر برزنی و در هر معبری کارگاه پلاستیک است. بیشتر کارگاه‌های تفکیک و آسیاب را افغانستانی‌ها می‌گردانند و کارگاه‌های تولید محصولات بازیافتی را ایرانی‌ها. قمصر روستایی است در پنج‌کیلومتری تهران و جزو شهرستان ری که مأمن بسیاری از افغانستانی‌هاست. کمتر از ده هزار نفر جمعیت دارد. مواد بازیافتی از سطح شهر تهران و برخی شهرهای دیگر جمع و پلاستیکشان جدا می‌شود و می‌آید اینجا برای تفکیک. برحسب جنس پلاستیک تفکیک می‌شود.

محمدعلی، که از پس سال‌ها کارگری اکنون ده‌دوازده کارگر را نان می‌دهد، دیده که چند سال پیش از چین آمده بودند و پلاستیک می‌خواستند. «به‌صرفه است برایشان که ببرند. آنها رشته‌های دانشگاهی دارند. ما تجربی یاد می‌گیریم. سرتان را درد نیاورم. اگر این کار را نکنند باید دفنشان کنند. جای خیلی زیادی می‌خواهد. حجمش زیاد است. اینجا روزانه بالغ بر چند صد تن برمی‌گردد به چرخه‌ی تولید و تبدیل می‌شود به چیزهایی مثل نایلون مشکی، یا جنس بهتر به سبد میوه.»

پلاستیک‌ها را که تفکیک کردند، می‌ریزند داخل دستگاه آسیاب و بعد در گونی‌های پنجاه‌شصت کیلویی پر می‌کنند؛ آماده برای خرید به‌دست دلال‌ها. پلاستیک‌های بی‌رنگ را، که مرغوب‌ترین نوع پلاستیک‌هاست، کیلویی هشت‌هزار تومان می‌فروشند به دلال‌ها. یعنی هر گونی چیزی حدود پانصد هزار تومان. ده گونی پنج میلیون تومان و صد گونی پنجاه میلیون تومان. آن شب که کارگاه محمد را آتش زدند صد گونی آماده‌ی بار زدن بر کامیون دلال‌ها بود.

محمدعلی گفت که بارها شده که سرنگ آلوده رفته توی دست بچه‌های کارگاه و عفونت زده بالا. «از هزارتا یکی می‌رود توی دست. بوده سرنگ رفته توی دستشان، صبح بیدار شده دیده دستش باد کرده و نمی‌تواند تکان بدهد. می‌روند برای واکسن کزاز و تا می‌فهمند کجا کار می‌کنند می‌گویند باید آزاد بزنی با هزینه‌ی شخصی. همه‌جوره سختی است.»

چشم‌های محمدعلی پرفروغ بود و میان چروک‌های ساخته‌ی آفتاب و پرداخته‌ی سرما می‌درخشید. از میان کارگرها، چند نفری در داخل قمصر و باقرشهر زندگی می‌کنند و باقی در همین اتاقی که محمدعلی نشسته. «یک‌وقت‌هایی بعد از نوروز که هوا بهتر می‌شود و ‌کشاورزی و کوره‌های آجرپزی راه می‌افتد، می‌روند. تابستان‌ها پلاستیک گرمای وحشتناک دارد و کار را سخت‌تر می‌کند. ولی این کار تنها کاری است که توی این محله در دسترس‌تر است. منبع درآمد هم هست. فقط روزهای تعطیلی خیلی رسمی، مثل عاشورا و تاسوعا، تعطیلند. برف و باران اگر بیاید تعطیل محسوب نمی‌شود و از حقوقشان کم می‌شود.» سقفی بالای سر کارگاه‌ها نیست. نزولات آسمانی مانع کسب‌وکار است.

بهار هنوز به قمصر نرسیده. درخت‌های ستبر قمصر در خوابند و سبزی ابدی فقط از آن پلاستیک‌هایی است که هنوز در دستگاه آسیاب نیفتاده‌اند. هزاران سال هم بگذرد، این سبزِ آلاینده پابرجاست، مگر به‌دست آتش بمیرد که آن شب در کارگاه حسین و محمد و چهارده نفر دیگر افتاد.

عضلات صورت محمدعلی منجمد بود. غیر از چشم و دهان، آب از آب صورتش تکان نمی‌خورد. «در آسیاب ممکن است میله‌ای دربرود و بخورد به کارگرها. یا سنگ‌تیزکن درمی‌رود و دست و صورتشان را می‌برد. یا اره‌نجاری که باهاش میله می‌بُرند خطر دارد.» از افغانستانی‌هایی حرف می‌زند که کنتراتی کار می‌کنند. «بیشتر کار می‌کنند. مثلاً صبح زودتر می‌آیند و شب دیرتر می‌روند. پدرها بچه‌هایشان را بعد از مدرسه بلافاصله می‌آورند اینجا. بعد از مدرسه ناهار را هول‌هولکی می‌خورند و می‌آیند سر کار. شب هم بعد از کار تا دیروقت درس می‌خوانند و صبح می‌روند مدرسه. بچه‌افغانی این‌طوری است.»

آن‌طرف‌تر از نقاله تپه‌هایی از پلاستیک کنار هم ریخته بود. کوهستانی از پلاستیک‌هایی که انواع فلز بهشان چسبیده. مردی میان تپه‌ها نشسته بود و فلزها و دیگر مواد را از پلاستیک جدا می‌کرد. صدای دنیا را نمی‌شنید. جهانش فلزهای چسبیده به پلاستیک بود: مادربورد کامپیوتر، لامپ، فیلتر تصفیه‌ی آب، سیم برق، چرخ شکسته‌ی کالسکه‌ی نوزاد و مانکنِ بی‌سری که میله‌ای از وسط بدنش رد شده بود. صدا از هیچ‌کدام درنمی‌آمد. نه از مرد و نه از مانکن.

داستانی و هستی‌ای پشت این همه زباله‌ی پلاستیک بوده. هر کدام در خانه‌ای و کاشانه‌ای مقامی داشته‌اند. مثل آن عکسی که محمدعلی پیدا کرده و سال‌ها بر دیوار اتاقش زده بود. عکسی از رویایی: «خانه‌ای گِلی بود در بیابان. توی عکس دو تا خانه بود. خاکش سفید بود. افغانستان که بودم این مکان را دیده بودم. برایم شبیه رویا بود. عکس شبیه بود به استقبال از یک حاجی. جاده‌ی استقبال خاکی بود. حاجی جلو بود و آدم‌ها پشت سرش. تا مدت‌ها به دیوار خانه زده بودم.» یک بار هم یکی از کارگرها یک صددلاری پیدا کرده بود. «آنها که چیزی پیدا می‌کنند در مبدأ پیدا می‌کنند. در همان تهران که پردرآمد هم است. پیمانکارها منطقه‌ای اجاره می‌کنند. می‌برند کارگاه‌های بزرگ خودشان و تفکیک می‌کنند و آخر سر در مرحله‌ی سوم پلاستیک‌ها می‌رسد به ما. کیلویی هفت، هفت‌ونیم [هزار تومان] می‌خریم.»

نشان آتش

آن شب که زنگ زدند و گفتند کارگاه همسایه آتش گرفته، محمدعلی فوری خودش را رسانده بود به محل و دیده بود که سرخی آتش اندازه‌ی پنج طبقه بالا رفته. «ارتفاع آتش از درخت‌ها بالا می‌رفت. اندازه‌ی پنج طبقه. دو ماشین آتش‌نشانی دیدم. نمی‌دانستند کجا را خاموش کنند. ماشین‌ها شدند هشت تا. تقسیم شدند به دو تا دسته‌ی چهارتایی. سه‌تا کارخانه یک‌جا آتش گرفته بود. چهارتا یک‌جای دیگر. اینجا انتهای مسیر بود، ماشین نرسید. همه‌ش سوخت.»

اینجایی که محمدعلی نشان می‌داد، زمانی کارگاهی بود که ده‌دوازده خانه را نان می‌داد. حالا تکه‌زمینی است مسطح که نشانِ آتش از همه‌جایش پیداست. از شاخه‌های سیاه درختی بلندبالا، از آهن گداخته‌ای که روزگاری پلاستیک آسیاب می‌کرد، از ظرف ماستِ پیچیده‌به‌هم و از سرِ از تن جداشده‌ی عروسکی.

محمدعلی دیده بود که خاور خبر کردند که کانکس استراحت‌گاه کارگرها را بکشد آن‌طرف‌تر. «خاور کانکس را کشید برد آن‌ور. آتش که خاموش شد دوباره آوردند سر جایش. در «جاده‌انرژی» دو تا کارگاه کامل سوخت و یکیش نصفه. سمت چهاردستگاه اندازه‌ی سه ماشین بار سوخت. مگر باقرشهر چقدر آتش‌نشانی دارد که بتواند همه را مهار کند.»

در دی و بهمن ۱۳۹۸، آدم‌هایی ناشناس، سوار بر موتور، در پانزده کارگاه آتش انداختند. صاحب یکی از کارگاه‌ها ایرانی بود و باقی همه مهاجران فراری از آتش جنگ در افغانستان. حسین یکی از آنهاست که پس از سال‌ها کارگری خودش شریکی با سیدمحمد کارگاه راه انداخته بود. «دلیلش تا حالا مشخص نشده. اینجا دو تا کارخانه بود. حساب کردیم دو تا کارگاه بدون دستگاه‌ها ۸۴۵ میلیون دود شد. اطلاعات رفتیم، پلیس امنیت، کلانتری، دادگاه. نتیجه نداد. می‌گفتند از کسی شاکی هستید؟ ما یکِ نصفه‌شب کی را دیدیم که ازش شکایت داشته باشیم. ساعت دو خبردار شدیم. آمدیم دیدیم همه‌چیز آتش گرفته. آن شب شش تا کارخانه آتش زده بودند. آبِ تمام شد. ما فقط نگاه کردیم. خداروشکر کارگرها سالم ماندند. پنج تا. حالا که دوباره داریم راه می‌اندازیم سه تاشان را جواب کرده‌ایم.» انگشتش را نشانه رفت سمت دستگاه سوخته‌ی آسیاب. «می‌بینی؟ بس که حرارت خورده کج شده‌. خدا را شکر بچه‌ها زود فهمیدند و بیدار شدند. کارگر دو سه‌ی شب حتماً خواب است. وسیله‌های شخصی‌شان همه آتش گرفت. حتی دمپایی‌شان را هم نتوانستند بردارند و پابرهنه دویده بودند بیرون.» حسین حالا از رفیقان و آشنایان پول قرض کرده تا نان محدثه‌ی هفت‌ساله و مهدیه‌ی دوساله‌اش اندکی مانده به نوروز نبُرد. «من همین ایران ازدواج کرده‌ام» و لبخند زد.

همه‌چیز جلو چشمان حسین و سیدمحمد، دو شریک کارگاه، آتش گرفته بود. کاری از دستانشان برنیامده بود. «ما فقط تماشا کردیم.» محمدعلی آن شب اینجا هم آمده بود سراغی از احوال همسایه بگیرد. سگ مادر را دیده بود که هرم آتش نمی‌گذاشت برود پی توله‌اش. «توله‌اش زیر آتش و آوار جزغاله شده بود. آدم آتش می‌گرفت.» چند روز بعد لودر و خاور خبر کرده بودند که بیاید و آوار را بردارد و ببرد اما آوار جان‌سخت‌تر از اینها بوده. «سوخته‌های پلاستیک به هم چسبیده بود و هر کاری کردند نتوانستند بار بزنند. لودر همین‌جا زمین را کند و چال کردیم.»

خاک سیاه

سیدمحمد ایستاده بود جلو اتاقکی فلزی که تاب آتش نیاورده و سیاه شده بود. همان اتاقکی که کارگرها دمپایی‌ و لباس و همه‌چیزشان را جا گذاشته بودند داخلش و از دود و آتش گریخته بودند. سیدمحمد پنجاه سالش نبود. «آتش‌سوزی شد. نمی‌دانم کی بود. دو تا موتوری بودند که آتش پرت کردند داخل.» گفت که فرقی با ایرانی‌ها ندارند و این سفره مال ایرانی‌ها هم بوده. «کار ما تفکیک و بازیافت است. همین‌جا مصرف می‌شود. تولیدمان هم برای خود ایران است. ما یک کارگری برایمان مانده. یک ماه است می‌زنیم به دست‌وصورتمان. این کار مثل سیگار نیست که از این‌ور خاموش کنیم و از آن‌ور روشن کنیم. یک ماه راه‌اندازی دوباره‌اش طول می‌کشد. خاک و آشغالش به این راحتی‌ها جمع نمی‌شود. پانزده بیست تن بار داشتیم آماده‌ی بارگیری. ۱۵۰ میلیون تومن. سوختند.»

سیدمحمد کلاه پشمی بنفشی بر سر داشت و فاصله‌ای میان دندان‌های زردش افتاده بود. بس که دست به پلاستیک سوخته ساییده بود، کف دست‌هایش به رنگ سیاه درآمده بود. «این سفره‌ای بود که اسمش برای ما افغانی‌ها بود اما چندین خانواده نان می‌خوردند. دَه تا مشتری داشتیم بار می‌آورد و ده تا مشتری داشتیم بار می‌بُرد. سودش فقط برای ما نبود. وسایل برای ما بود. بار را درهم می‌خریدیم و تمیز می‌کردیم و می‌دادیم دست مردم. صدای ما کاش به جایی برسد. خیلی‌ها مثل من از اول زندگی تا الآن رسیده‌اند به صد دویست میلیون سرمایه. با یک کبریت دود می‌شود و می‌رود هوا. هیچ سودی برای هیچ‌کسی ندارد. ده تُن اگر می‌دزدید و می‌برد مال خودش می‌شد و سودی می‌برد ولی الآن که آتش زده ما را و خانواده را نابود کرده. من هشت سر نان‌خور دارم. از خجالتشان شب عیدی چطوری دربیایم.»

سیدمحمد فکر کرده که آتش‌سوزی‌ها به‌دلیل ملیتش است. «ما زور نداریم. اگر بگویند افغانی اینجا کار نکند کار نمی‌کنیم. شورا بگوید، کلانتری بگوید یا دادگاه. اگر بگویند از این تاریخ کار نکنید، نمی‌کنیم. ما در برابر این چیزها عددی نیستیم. ما با زور نیامده‌ایم.»

دست‌هایش را مالید به لباس خاک‌گرفته. «این لباس را پوشیدیم و ننگ از این لباس نداریم. آب حوض می‌کشیم و دامداری و هر کاری می‌کنیم. هیچ ترسی از هیچ کاری نداریم. این دیوار مردم نیست که ازش بالا برویم. چهاردیواری خودمان است که لقمه‌نان حلال ببریم خانه. ریش و موی مرا می‌بینی؟ صورتم؟ همه‌ سیاه سیاه بود که آمدیم ایران. عکسش هست. الآن ریشم سفید شده. ولی زندگی‌ام تو این وضعیت. به‌خدا پول آب و برق هم می‌دهیم.» زمین را نشان داد و گفت: «این خاک سیاه است. ما خود ضرب‌المثلیم. دقیقاً خاک سیاه این است که ما بر آن نشسته‌ایم.» مه رقیقی از چشم‌های زنگارگرفته‌اش گذشت.

محمدعلی یکی دیگر از کارگاه‌های آتش‌گرفته را نشان داد. همه‌ی همکلاسی‌هایش بعد از ترک‌تحصیل در کار پلاستیکند. مثل محمدرضا که بر کارگاه او هم آتش افروختند. «۲۴ بهمن دوشنبه شب، ساعت یک و بیست دقیقه، کارگرم زنگ زد گفت کارخانه آتش گرفته. از خانه‌ام توی قمصر دود معلوم بود. حدود پونصد میلیون سرمایه سوخت.» کارگاه کناری اما از گزند آتش در امان مانده بود. نسیمی زمستانی می‌وزید و پرچم کوچک افغانستان بر بالای تیرکی تکان می‌خورد.

  • عکس‌ها: عباس کوثری

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

رقص آذرخش

مطلب بعدی

سیلابِ توسعه

0 0تومان