بچهها زیر آوارند. میداند کجا. از رنگ سرخ پتویی که گوشهاش از لابهلای چوب و آهن و خاک بیرون زده میتواند حدس بزند کجا هستند، اما دستها جان ندارد که خاک را کنار بزند، تن بچهها را بیرون بکشد و پسرها را از سنگینی سقف و دیواری که بر سرشان خراب شده خلاص کند. خلاصی از دیوار. دیوار فروریخته. برای زندانی، برای محبوس، رویاییتر از تصویر فروریختهی دیوار رویایی نیست. اما رویا و کابوس او توأمان بود. دیواری فروافتد و دیواری آوار شود.
ساعت پنج و بیستونه دقیقهی صبح جمعه امین در زندان خوابیده بود و بچهها در روستا در خانهی خشتی به خواب بودند. زمین ناگهان غرید و لرزید و دیوارها فروریخت. مردان زیادی آن صبح از زندان بم گریختند. بدون نقشه و در پی آزادیای که انتظارش را نداشتند. هر کدام به سویی. یکی از همبندیهای امین را پانزده سال بعد در باغ پستهای حوالی بردسکن دستگیر کردند. چند نفر دیگر را هفت هشت سال بعد در شرق کرمان گرفتار کردند. امین آن روز یکراست به بروات در نزدیکی بم رفته بود.
داستان زندگی او قرار بود جور دیگری باشد. میلیونها نفر او را دیدند، وقتی رسید. وقتی فهمید دیوارها فقط برای او و همبندانش فرونیامدهاند. شهر مرده بود و روستایشان مرده بود و زن و پسرهایش زیر خاک بیروح افتاده بودند.
امین مردگانش را از خاک بیرون کشید. پسرها را روی شانه انداخت و راه افتاد سمت قبرستان. پنجم دیماه سال ۸۲ در بم و بروات هر کس به دنبال مردهی خودش بود و گوری میجست.
عکاسهای زیادی بم بودند. عطا طاهرکناره و محمد فرنود و کارن فیروز هم بودند. عطا میخواست از کرمان برود بهشت زهرای بم. وانتی پیدا شد و راننده سوارش کرد. بهشتزهرای بروات پیادهاش کرد. در همان لحظهای که امین میرفت پسرها را در گوری دفن کند. عکاسها تصویر مرد را ثبت کردند وقتی داشت پسرها را به خاک میسپرد. عکس عطا زودتر از دیگران به خبرگزاریهای آن سر دنیا مخابره شد و میلیونها نفر امین را در مراسم تشییع دیدند و برای مردگان بم اشک ریختند.
فروریختن از پس فروریختن
امین، زندانی بم، حکمی داشت که با فروریختن دیوار شکست. قرار بود تا ابد در حصار دیوارها بماند. او رانندهی ماشینی بود که مواد مخدر در آن پیدا شده بود. روایتهای آدمهای مرتبط با امین از چگونگی و چرایی این اتهام متفاوت است. مادر امین میگوید مواد مال او نبود اما امین با وعدهی آزادی جرم را گردن گرفت. خواهر امین میگوید: «میگویند مال امین نبوده، اما من حقیقت را نمیدانم.» پرونده چیز دیگری میگوید.
«بچه بودند. پنج پسر و یک دختر داشتم. ده دوازدهساله بود. نشاندمشان و نشستم به نصیحت کردن. گفتم اگر به هر دلیل پایتان به آنجا کشیده شود از خانوادهی من نیستید. درس نخواند. گفت میرود سربازی. بعد آمد و بدون رضایت ما ازدواج کرد و به این روز سیاه نشست. من هم رهایش کردم.» آخرین دیدار مادر و امین بعد از زلزله بود. «مدتی آزاد بود و من زندگیاش را تأمین کردم. دوباره ازدواج کرد. بچهدار شد. برایش کارگاه بلوکزنی زدم که به کار خلاف برنگردد. اما باز هم نشد.»
شب زلزله مادر امین بیرون از کرمان خانهی خواهرش مهمان بود. صبح چیزی از زمینلرزه حس نکردند. شوهرخواهر از رادیو شنیده بود. نگذاشته بود کسی بویی ببرد. صبحانه را در اتاق دیگری خوردند. «ساعت هشت اتفاقی رفتم به اتاق دیگر. دیدم در تلویزیون میگویند مردم به سمت بم هجوم نیاورند. شوهرخواهرم گفت بم زلزله آمده و تلفات هم زیاد است. نگذاشتند من بروم. از امین و خانوادهاش خبر نداشتم که کجا زندگی میکنند. پسر دیگرم هم خانهاش بم بود.» خانه و زن و فرزندش. یکی از برادرها خودش را به بم رساند. «همهشان زیر آوار شده بودند. تا بفهمند خانهی امین کجاست خودش از زندان آمده بود و بچهها را برده بود توی روستا دفن کرده بود. میگفت خبرنگارها همهجا دنبالم بودند.»
عکسی که احساسات جهانیان را زخم میزد در مادر امین حس دیگری برمیانگیخت. «من نوههایم را خیلی دوست داشتم اما وقتی این عکس را دیدم فکر میکردم با اینکه در این عکس غم بزرگی است، شاید این عکس پایان زندگی سیاه پسرم باشد. گفتم خُب دیگر تمام شد.»
تمام نشد. گفته بودند زندانیانی که زلزله بستگان درجه اولشان را کشته باشد شامل عفو میشوند و آزادی مشروط میگیرند. دیوارها فروریخته بود. امین زندگی مشترک را با نرگس آغاز کرد. دو پسر و یک دختر حاصل شد. امین هشت سال پیش به جرم قاچاق مواد مخدر به زندان برگشت و حکم ابد گرفت. خواهرها و برادرها سعی کردند مردی را که در عکس معروف بود، و آنها از پشت سر هم او را خوب میشناختند، فراموش کنند. چراغ رابطهها خاموش شد. دیوار زندان کرمان محکمتر از دیوار بم بود.
«باز هم این پسر سادهی من گول خورد. مهمانی داشته که او مواد داشته توی ماشینش. مهمان میرود و مأمورها میآیند سراغ امین. امین چند دقیقه قبلش بیرون رفته بود. توی لباسش مقداری مواد پیدا میکنند اما اندازهی مصرف خودش بوده. مهمان مواد توی ماشین را انداخت گردن امین. آدم بیانصاف نان و نمک خورده بود و گفته بود از این آقا گرفتم. دیگر من خبر ازش ندارم. یک مدتی هم از خانوادهاش حمایت کردم اما نمیتوانستم ادامه بدهم. خواهر برادرها هم با این رفتارها مخالف بودند. نمیتوانستیم هضمش کنیم. شاید فقط دوستانش او را بفهمند. دوستهایی مثل خودش داشت. معتاد.»
زمین خرناسه میکشد
روزها و هفتههای اول پچپچههایی بود میان مردم که میگفتند گناه موجب زلزله شده اما خلاف باور را دیدند. دوازده امامزاده هم خراب شده بود، نوزادهای چندروزه و یکساله هم مرده بودند. آنها که فرصتی برای گناه نداشتند. دیوار زندان هم خراب شد و گناهکاران احتمالی همگی گریختند. ارگ دوهزارساله هم ویران شد و مغازههای نوساز دور میدان هم.
بمیها تا آن روز دلشان قرص بود که زمین خرناسه میکشد و نالههای خشمآلودش را از حفرههای قناتها بیرون میدهد و آرام میگیرد. زمینلرزهی پنجم دیماه ۸۲ ختم شایعات بود.
امین به زندان برگشته و نرگس گاهی که پولی در جیب داشته باشد پنجشنبه به ملاقاتش میرود. خانهی امین در روستایی است حوالی رفسنجان. خانهای خشتی که از آن صدای مرغ و خروس میآید. زن گاهی در حیاط بزرگ یا پشتبام خانه میچرخد تا نقطهیتماسی پیدا کند. «تلفن خط نمیدهد.»
از آخرین دیدار نرگس و امین پنج شش ماه گذشته. فامیلند اما هیچوقت بچههای امین را پیش از زلزله ندیده بود. پنجم دیماه آن سال گلباف بود. خواهر و شوهرخواهرش (پسرعموی امین) و سه خواهرزاده «رفتند زیر آوار».
سی قصب (۷۵۰ متر) خانه را ۲۱ میلیون خریده. ده میلیون تومان از وامش مانده. مرغ و جوجههایش را هم دزدیدهاند.
زندگی با مستمری کمیتهی امداد و انجمن حمایت از زندانیان میگذرد. «سخت میگذرد. در زندان هم سخت میگذرد. باید پول داشته باشی که کار کنی در زندان. کسی که بچه داره میتونه سریبافی بکنه. اما سرمایه میخواد که امین نداره.»
مادر اما با کلمات سردتری حرف میزند. مادر امین میگوید خواهر و برادرهای امین نمیتوانند اشتباهات امین را فراموش کنند. مادر امین حرفهایش را زود تمام میکند، اما چند روز بعد تماس میگیرد که بپرسد آیا روابط عمومی زندان کرمان اجازهی مصاحبه با امین را صادر کرده یا نه. «زندان بودنش فایده دارد؟ هر چه باید اتفاق بیفتد تا حالا افتاده. شاید متنبه شده، اگر نشده هم که هیچ. اگر میآمد بالای سر بچههاش خیلی بهتر بود. شاید هم خوب شده باشد. اشتباه دفعهی آخرش هم از تبعات دفعهی قبل بود.»
روابط عمومی ادارهی کل زندانهای استان کرمان اعلام میکند مصاحبهی حضوری یا کتبی با زندانی ممکن نیست. نرگس میگوید در یکی از دیدارهایش شمارهتلفن ما را به امین داده و خودش همین روزها تماس میگیرد. او یک نسخه از عکس عطا طاهرکناره را هم هنوز در خانه دارد.
کاپشن سیاه پوشیده بود و دستمالی قهوهای به پیشانی بسته بود. روی کفش کتانی سفیدش لکههای سرخ و خاکی افتاده بود. به ساعد چپ ساعت داشت. ماسکی از گردنش آویزان بود. بچهها را در پتوی سرخی پیچیده بود.
«تو این زلزله که زن و بچه و برادر و صد و پنجاه نفر از فامیلش را از دست داد عصبی شد. همش خواب بچههاش رو میدید. میگفت خواب میبینم بچهها زیر آوارند و نمیتوانم درشان بیارم.»
کرهی ارض بر شاخ گاو نر بود و گاو خسته از پلیدیهای جهان. گاو ناشکیبا بود و حوصله نمیکرد. زمین را از این شاخ به آن شاخ انداخت.۱ زمین لرزید و مردمان زمین لرزش را احساس کردند.
«سمت چپی که سفیدتره علیاکبر بود. اونی که سبزهتره قاسم.»
پینوشت:
۱. افسانهای در باور مردمان قدیم