/

قدیس، صوفی، دیوانه

«تماشاگران گرامی! به برنامه‌ی کلوب جاز ۷۶ خوش آمدید. در این ساعت ما برنامه‌ای درست کردیم که مربوط می‌شه به برنامه‌های گذشته‌ی جازی که داشتیم. در برنامه‌های گذشته صحبت کردیم راجع به جاز، که جاز یک هنر موسیقی اصیلی است که از غرب شروع شد، ولی خاصیتی داره که نسبت به موسیقی خود ما، موسیقی ایران، خیلی نزدیک است. وجه تشابهش خیلی زیاده، به‌خاطر بداهه‌نوازیش. این کلوب جاز عبارت از این است که ما از یک عده هنرمند دعوت می‌کنیم میان دور هم جمع می‌شیم و هرکدوم به نوبه‌ی خودشون ابراز احساسات می‌کنن به وسیله‌ی ساز خودشون، به وسیله‌ی اواز خودشون، و حتی گاهی من در کلوب‌های جاز در خارج دیده‌ام که یک هنرمند فرض کنید ممکن است نقاش باشه و میاد و شروع می‌کنه به نقاشی کردن و یک نوع به اصطلاح الهامی می‌گیره از آن هنر بداهه‌نوازی که در موسیقی و آواز در جاز انجام می‌شه. […] آقای کوروش علی خان از من خواستن که در این برنامه شرکت بکنم و از همکاری دوستان عزیزی هم برخوردار هستیم. هنرمندانی رو دعوت کردیم. انشاءالله بیشترشون میان. البته این برنامه هیچ تمرین قبلی نداره و خود اصل برنامه هم به‌طرز بداهه‌نوازی و بداهه‌گویی و فل‌البداهه است. می‌خواستم راجع به سازها و هنرمندها یک صحبتی شده باشه قبل از اینکه بخواهیم وارد برنامه بشیم. اول از همه آقای کوروش علی خان، خودشون که معرف حضورتون هستن. بین هنرهای زیادی که ایشان دارن، من ایشون رو یک جازیست خوبی می‌شناسم. و ایشون امشب می‌خوان که با پیانو ما رو مستفیض کنن. […] مثل اینکه امشب باس هم داریم، که یک گیتار است که باس بهش می‌گن، جاز داریم، که به اصطلاح جاز می‌گیم بهش، ولی منظورمون همون طبل و ضرب است. […] البته وقتی ما می‌گوییم بداهه‌نوازی منظورمون این است که یک اصل کاری و یک متود و یک فنونی هست که این چیزها رو مثل دستگاه‌ها و ردیف‌های ما، هنرمند اول باید یاد بگیره. می‌رسیم به آقای هروس که ایشون باس می‌نوازن امشب. ایشون از موسیقیدان‌های نسبتا قدیمی جاز هستن. گویا ایشون یکی از اولین گروه‌های جاز رو در ایران درست کردن. آقای واروژ جاز و طبل رو می‌نوازن. ایشون هم سال‌ها تجربیاتی رو در زمینه‌ی موسیقی جاز به دست آوردن. […] و حالا از آقای کوروش علی خان بپرسیم ببینیم که امشب چی می‌خوان برامون بنوازن؟ سامِرتایم؟ یکی از آهنگ‌های معروف، سامِرتایم، رو رفقا می‌خوان برامون بزنن. به‌به! انشاءالله که کوک هستید با هم!»

گروه متشکل از سه نفر نوازنده‌ی ایرانی-ارمنی و یک آمریکایی سبیلو شروع به اجرا می‌کنند. موسیقی جَزی که می‌نوازند در مقایسه با موسیقی جَز داخلی معاصر با کیفیت است. آن امریکایی مرموز سبیلو که توسط مجری برنامه با نام کوروش علی خان معرفی شده و قرار است با نوای پیانوش ما را «مستفیض» کند، لوید میلر نام دارد. متولد ۱۹۳۸، موزیسین سبک جَز و متخصص در چیزی که امروز با عنوان موسیقی ملل شناخته می‌شود. تعداد زیادی ساز از فرهنگ‌های مختلف را می‌نوازد و با تئوری‌های مختلف موسیقی آشناست. زبان مادری‌اش انگلیسی است، اما فارسی، دری، فرانسوی، سوئدی و آلمانی هم می‌داند. او را در حاشیه‌ی نمایش مستندی درباره‌ی زندگی‌اش در نمایشگاه موسیقی ملل (وُمکس) در تامپره فنلاند دیدم. در ابتدای صحبت می‌گوید شما خیلی قبل از خیلی از آدم‌هایی که اینجا هستند کار بر روی موسیقی ملل را آغاز کردید. می‌گوید: «ما ۶۰ سال پیش شروع کردیم به اجرای موسیقی شرق میانه. هیچکس دیگر نمی‌دانست این موسیقی چیست و چه بوده و کسی هم نمی‌خواست این موسیقی را اجرا کند. ما کوشش کردیم که موسیقی شرقی را بنوازیم و با جَز تلفیق کنیم. در فیلم هم [بخش‌هایی از این تلاش] بود. شاید خوب نبود اما یک خواست بود و ما می‌خواستیم که بشویم و بشود.»

بخش اول؛ کودک مساله‌دار ناآرام

وقتی به گذشته باز می‌گردد می‌گوید اولین اشتباهش به دنیا آمدنش بوده است. یعنی به جای اینکه در خانواده‌ای شیعه یا صوفی، پدر و مادری گورو از کشمیر، یا گروهی آمیش(۱) به دنیا بیاید، ماکسین و شرمن میلر گیرش آمدند «که هدف زندگی‌شان ترقی طبقاتی و دمخور شدن با آدم‌های مرفه کالیفرنیای جنوبی بود.» مادرش خانم مستقل با استعدادی بود که در جوانی به «آکادمی» در فلورانس رفت. او در آنجا ورزش شمشیربازی را یاد گرفت و یک روز با دوستش، پالی، نمایشی برای لباس قهوه‌ای‌های موسولینی اجرا کرد. او در همان دوران دو گونه رقص رقص ابداع کرد؛ یکی با شعر و دیگری بر اساس فرهنگ‌های هندی و آسیای شرقی.

پدرش در زادگاهش، مینه‌سوتا، فوتبالیست حرفه‌ای بود و پس از آن مربی تیم فوتبال کالج گلندن شد. او در همان دوران همراه با نوازنده‌ی معروف کورنت، داک اوانز، یک گروه موسیقی راه انداخت. بعد هم جذب فعالیت‌های اقتصادی شد.

درگیری لوید با موسیقی خیلی قبل از اینکه حتی بتواند حرف بزند شروع شد. وقتی او را برای تنبیه ساعت‌ها یا حتی روزهای متمادی در اتاقی می‌انداختند و در را قفل می‌کردند. او بیشتر این ساعت‌های تنهایی را به ور رفتن و یادگیری هر سازی که در خانه پیدا می‌شد می‌گذراند. اول با کلارینت پدرش کار کرد و وقتی از آن خسته شد ساکسفون و بانجوی مادرش را دست گرفت. وقت‌هایی که پدر و مادرش به مهمانی می‌رفتند هم ساعت‌ها با پیانوی اتاق نشیمن مشغول بود. فیلم کوتاهی از او هست که در ۸ سالگی آهنگ Dark Eyes را با آکاردئون می‌نوازند. صدای روی تصویر (احتمالا صدای پدرش) می‌گوید او نواختن این ساز را فقط ۶ ماه تمرین کرده است.

همین ماجرای تنبیه‌های طولانی نشان می‌دهد لوید از همان ابتدا خیلی بچه‌ی سربه‌راهی نبوده است. جایی در مستند «قدیس، صوفی و خوشگذران»(۲) می‌گوید: «وقتی مادرم و دوستان سطح بالای متکبرش در اتاق نشیمن دور میز بازی جمع می‌شدند تا بریج بازی کنند بازی‌شان را مختل می‌کرم تا مسایل تکان‌دهنده‌ای را اعلام کند. مثلا می‌گفتم مامی مورمن(۳) است اما هیچوقت به کلیسا نمی‌رود، او در خانه ویسکی و سیگار دارد.»

از دیگر کارهایش که والدینش را عصبانی می‌کرد می‌پرسم. می‌گوید: «یک بار در شهر یک سنگ دیدم که رویش چیزی به عربی نوشته بودند، می‌فهمیدم که شاید از قرآن باشد، گفتم که روزی این نوشته‌ها را می‌فهمم و می‌روم با مردم آنجا زندگی کنم و می‌روم آنجا می‌مانم. پدرم خیلی عصبانی شد و گفت چرا؟ این دیوانگی است! دوباره من را فرستادند پیش روانشناس و گفتند که این دیوانه است و می‌خواهد مثل اعراب باشد!»

بعد از اینکه چند بار از مدرسه‌های مختلف اخراج شد، مادر و پدرش احساس کردند که دیگر از پسش بر نمی‌آیند و او را به رکسبورگ، در ایالت آیداهو، فرستادند تا پیش مادربزرگ و پدربزرگش زندگی کند. از اینجا به بعد داستان زندگی لوید به‌معنی واقعی کلمه حیرت‌انگیز است. داستانی سورئال که معلونم نیست کجاهایش افسانه است و کجاهایش حقیقت دارد. یک روز با پسرعمویش، تری، نیمی از یک گالن شراب را نوشیدند و به یک فروشگاه خسارت جدی زدند. پس از این اتفاق پدر و مادرش سرزده از راه رسیدند و گفتند «پلیس فکر می‌کند شما با حادثه‌ی فروشگاه ارتباط دارید. پدربزرگت اینجا نیست که نجاتت بدهد. ما باید تو را از شهر خارج کنیم قبل از اینکه پلیس دستگیرت کند.» لوید نوجوان که حسابی ترسیده بود، کلارینتش و عکس کوچک عشق دوران مدرسه‌اش، دیانا، را برداشت و در صندلی عقب ماشین پدرش نشست تا به خانه بروند. اما آنها به یک آسایشگاه روانی با نام «آفتاب همیشگی» رسیدند. سپس یک دکتر او را به اتاق کوچکی به سمت اندازه‌ی یک سلول راهنمایی کرد. چند ساعت بعد دو پرستار سفیدپوش با لهجه‌ی آلمانی غلیظ آمدند و خودشان را معرفی کردند: هانتز و فریتز. لوید از آنها سراغ والدینش را گرفت. آن‌دو گفتند «نگران نباش، همه چیز روبه‌راهه، تو اینجا بمون رفیق.»

فریتز کفش‌هایش را درآورد، هانتز چراغ را خاموش کرد و در را قفل کرد. لوید حساب زمان را از دست داده بود. تا اینکه روزی دکتر دیگری برای معاینه‌اش امد و به او اطمینان داد که می‌خواهند کمکش کنند تا «آدم بهتری بشود». لوید یک کاغذ و خودکار برداشت و فهرست ۱۰ فرمان خودش را نوشت. چیزهایی که می‌خواست، اگر که همه‌ی حافظه‌اش را از بین بردند، یادش بماند. «اول؛ من یک موزیسین هستم و این هدف شماره‌ی یک من در زندگی است. دوم؛ من از امریکا متنفرم به خاطر اینکه من و بچه‌های مثل من را در دیوانه‌خانه‌ها می‌اندازند که نابودشان کنند و …». پس از آن دستانش را گرفتند و او به اتاقی بردند و به یک تخت بستند و یک سربند با الکترود روی سرش گذاشتند و چیزی هم در دهانش فرو کردند. بعد هم یک دکتر دکمه‌ای را فشار داد و ۲۰۰ ولت یا بیشتر به‌صورت وحشیانه‌ای به سرش وارد شد. از همان دوران نامه‌ای از دکترش به مادرش وجود دارد: «خانم میلر عزیز! من امروز روی لوید هشتمین دوره‌ی درمان شوک الکتریکی را انجام دادم. در روزهای دیگر هم کمای عمیق و انسولین درمانی را انجام دادیم. هر وقت او انگیزه‌هایش در زمینه‌ی رفتار اجتماعی مقبول را بروز دهد، ماموریت ما انجام شده است. در تاریخ ۶ فوریه ۱۹۵۶ – دکتر فرانلین جی ایباو» و نامه‌ی دیگر: «تنها چیزی که لوید در این دوران درباره‌ی خانواده‌اش گفته این بوده است: ظاهرا آنها می‌خواهند من کامل و بی‌عیب باشم، اما من هرگز نمی‌توانم چیزی که آنها انتظار دارند باشم.»

لوید تلاش می‌کرد بفهمد کیست، کجاست و چه بلایی سرش آمده است؟ به غیر از ۱۰ فرمان او یک عکس از گذشته داشت. از یک دختر. پشت عکس نوشته شده بود: «دیانا، از رکسبورگ، آیداهو.»

چند ماه بعد یک روز هانتز و فریتز که در این مدت با لوید دوست شده بودند به اتاقش آمدند و با چهره‌هایی وحشت‌زده گفتند که باید تو را از اینجا بیرون ببریم وگرنه به‌زودی یک حباب زرد بدون مغز می‌شوی. آنها این بار برای تو درمان‌های شدیدتری تجویز کرده‌اند.» روز بعد آن‌دو دوباره آمدند و چند بسته بیسکوییت به او دادند و همه‌ی لباس‌هایش را روی هم تنش کردند تا بتواند از میان برف‌های سرد زمستان خود را به ایستگاه قطار برساند. نمی‌داند که چند ساعت یا چند روز در راه بود تا بالاخره به یک ایستگاه قطار رسید. در آنجا یک کارگر خط آهن را دید و با فریاد پرسید «ما کجاییم؟»، کارگر گفت «آگدن»، دوباره داد زد که «من باید به رکسبورگ، در آیداهو، بروم.» مرد جواب داد «تو باید به کمپ امداد و نجات بروی و غذای گرم بخوری، و فردا با قطار به رکسبورگ بروی.» او کلارینتش را برداشت و رفت. روز بعد با درد شدید از خواب بیدار شد. دکترهای کمپ تشخیص دادند که دچار سرمازدگی شدید شده است و باید سریع تحت درمان قرار بگیرد قبل از اینکه سروکله‌ی قانقاریا پیدا شود. خوشبختانه یک خانم پیر مهربان آنجا بود که فهمید او می‌خواهد به رکسبورگ برود تا دختری در عکس به اسم دیانا را پیدا کند. خانم با چند تلفن توانست مادربزرگ لوید را پیدا کند.

اینکه پس از این چه اتفاق افتاد را می‌توان از نامه‌ای که با تاریخ سال ۱۹۵۶ از پدربزرگش وجود دارد فهمید: «لوید عزیز! از اینکه گفتی لوید میلر جدید متولد شده و خود واقعی‌اش را کشف کرده و گذشته را پشت سر گذاشته است و نگاهش به آینده و طلوع‌های تازه است خوشحالم.»

بخش دوم؛ سلام ایران

می‌گوید به خاطر مغز سوخته‌اش هیچ‌وقت نتوانست تحصیلات مرسوم متوسطه را به پایان برساند. تقریبا همان موقع به پدرش کاری در ایران پیشنهاد شد تا برای شاه ایران یک مدرسه‌ی کسب‌وکار راه بیندازد و به او مشاوره‌ی اقتصادی بدهد. بعد از این تصمیم جدید او را پیش یک روانپزشک فرستادند که این‌بار یک کشیش مهربان بود و از هیپنوتیزم درمانی استفاده می‌کرد. دکتر گفت «لوید به یک سرزمین دور می‌رود و موسیقی‌شان را یاد می‌گیرد و بر می‌گردد و آن را با جَز تلفیق می‌کند و مشهور می‌شود.» ایده‌ای که حسابی در کله‌ی خالی لوید نوجوان نشست. اما بعدا فهمید که دکتر استخدام شده بود تا او را هیپنوتیزم کند و این ایده را در سرش بگذارد، که او بخواهد به ایران برود، و به خیال خانواده‌اش تبدیل به یک موفقیت بزرگ در جهان موسیقی شود.

در نهایت خانواده‌ی میلر در حدود ۱۹۵۶ برای اولین‌بار به ایران رفتند. آنها در ابتدا در یک هتل ساکن شدند. در همان هتل بود که لوید رادیو را روشن کرد و صدای تار را برای اولین بار شنید. او با خودش فکر کرد «این شبیه بانجو است اما خیلی باشکوه‌تر است. این موسیقی اصلی دنیا است.» و بعد فکر کرد من اینجا هستم. من در خانه هستم. بالاخره آن را پیدا کردم. بعد از آن به یک خانه‌ی بزرگ نقل مکان کردند که به اعتقاد مادرش «از خانه‌ی شاه بزرگ‌تر بود.»

یکی دو سال بعد اما لوید از ایران رفت. او را به پاریس فرستادند تا متناسب با علایق جدیدش درس بخواند. ابتدا در اواخر دهه‌ی ۱۹۵۰ به سوربون رفت تا در دپارتمان زبان‌های شرقی درس بخواند اما خیلی دوام نیاورد. در این دوران او فعالیت موسیقی هم داشت و با موزیسین‌های جَز مطرح اروپایی مثل دان الیس، ادی هریس، جف گیلسون همکاری می‌کرد. در پاریس بود که یکی از دوستانش او را به دیدن یک کنسرت ایرانی دعوت کرد. او در این کنسرت بسیار تحت‌تاثیر نوازندگی سنتور دکتر داریوش صفوت قرار گرفت. بعد از کنسرت انجا ماند تا دکتر صفوت را ببیند و از او بپرسد که ایا می‌تواند این ساز را یاد بگیرد با نه. صفوت به او گفت به مرکز موسیقی‌های شرقی بیا، من آنجا نواختن این ساز را به تو یاد می‌دهم. «صفوت درباره‌ی موسیقی سنتی ایرانی به من گفت موسیقی خوب روح انسان را تغذیه می‌کند. فرهنگ موسیقایی کشورهای شرقی نیرویی متعالی است که روح اشفته‌ی آدمی را آرام می‌کند و آن را به جاهای بالاتری می‌برد. موسیقیدان سنتی ادمی نیست که فقط تعداد مشخصی ملودی‌های قدیمی را یاد بگیرد. او باید یک فلسفه‌ی کامل و اصول اخلاقی را بیاموزد. به زبان دیگر اگر او آدم خوبی نباشد نمی‌تواند موسیقی خوب بنوازد.»

پس از رفت‌وآمدهای زیاد به مرکز موسیقی‌های شرقی و پیدا کردن دوستان ایرانی و معاشرت با جامعه‌ی ایرانی‌ها، روزی یکی از دوستانش به او گفت «تو باید ایرانی بشوی.» آنها درباره‌ی اینکه او چه اسمی باید داشته باشد بحث می‌کردند. یکی کوروش را پیشنهاد کرد، بزرگ‌ترین و مهربان‌ترین امپراطور دنیا، یکی دیگر علی را پیشنهاد کرد، امام شهید اسلام شیعیان، یکی دیگر هم گفت اینکه اسمت چه باشد مهم نیست، مهم این است که باید با خان تمام شود، لقب احترام‌آمیزی که از دوران مغول باقی مانده است. لوید ایستاد و اعلام کرد: «انتخاب کردم: کوروش علی خان.»

چند ماهی با دکتر صفوت کار کرد تا اینکه یک بار استادش به او گفت «تو آماده‌ای ولی باید قول بدهی که هیچ جایی بدون اجازه‌ی من اجرا نکنی. نه در کلاب‌های شبانه و نه در مهانی‌ها.» نامه‌ای از مادرش با تاریخ ۱۹۶۲ وجود دارد که از تهران نوشته شده است. محتوای این نشان می‌دهد که لوید در این سال‌ها در اروپا حسابی مشغول تحصیل و تمرین موسیقی بوده است و خانواده به پیشرفتش امید داشته‌اند و فکر می‌کردند می‌تواند در موسیقی برای خودش بازاری پیدا کند.

بخش سوم؛ بازگشت به امریکا

پس از آن در ۱۹۶۳ به ایالات متحده بازگشت تا شروعی دوباره داشته باشد. این‌بار به‌عنوان دانشجوی سال اول دانشگاه BYU در یوتا. مدرک کارشناسی‌اش را در رشته‌ی مطالعات آسیا گرفت و بعد در به دانشگاه ایلتی یوتا رفت و مدرک کارشناسی ارشدش را در رشته‌ی مطالعات خاورمیانه گرفت. در ۱۹۶۷ با حمایت مرکز خاورمیانه و دپارتمان موسیقی، کلاس‌های آموزش موسیقی ایران، افغانستان و برخی دیگر از کشورهای آسیای میانه را در آنجا راه انداخت.(۴) در این دوران دو سه آلبوم با نام‌های «خاورمیانه»، «خوار دور و نزدیک» و «کوروش علی خان و دوستان» بیرون داد. دو بار هم ازدواج کرد که هر دو بار ناموفق بود. خودش می‌گوید «هرکاری می‌کردم غلط بود و انگیزه‌های اشتباه. من هنوز هم کارهای غلط می‌کنم که به پدر و مادرم نشان بدهم و با آنها بی‌حساب بشوم. با اینکه رفته‌اند اما ابر سیاهشان هنوز بالای سرم است.»

در همین دوران پرستون کیز، پیانیست معتبر، کارهایش را شنید و با او ارتباط برقرار کرد. آنها در ۱۹۶۷ یک کوارتت جَز درست کردند و در چند فستیوال جَز شرکت کردند و جوایزی بردند و به برنامه‌های تلویزیونی در امریکا دعوت شدند. سپش لوید پدربزرگش را قانع کرد که اگر آلبوم‌هایی با عنوان Oriental Jazz منتشر کند موفقیت بزرگی در پی خواهد داشت و با حمایت پدربزرگش یک صفحه -که تصویر همسرش را بر جلد داشت- منتشر کرد.

می‌گویم موسیقی‌ای که شما کار می‌کردید را الان به‌عنوان موسیقی فیوژن می‌شناسند. الان این موسیقی خیلی طرفدار دارد و همه از آن حرف می‌زنند. به فارسی می‌گوید: «می‌دانید، من خیلی خوشحالم که مردم این موسیقی را دوست دارند. فقط ناراحتم که نمی‌توانم چیزهایی که فهمیدم بعد از این سال‌ها را با این جوان‌ها تقسیم کنم. هفت سال در ایران، مدتی در لبنان و در افغانستان [بودم]. در اروپا هم با موزیسین‌هایی مثل جف جیسون که یک کمی موسیقی شرقی را دوست داشت کار کردم. و بعد از همه‌ی این تجربه‌ها فهمیدم که چطور می‌شود که هر نوع موسیقی‌ای، حتی ژاپنی و کره‌ای، را در جَز استفاده کرد. نه اینکه خرابش کنیم یا با آن شوخی کنیم، بلکه همان ژاپنی و کره‌ای خالص. می‌توانید ببینید که اینها با هم همراه می‌شوند. این همراهی کلید کار است، اینها را نباید مخلوط کرد، بلکه باید با هم همنشین کرد. پس هیچ کدام عوض نمی‌شود، آنها با حفظ هویت در کنار هم هستند. مثل دو تا عکس. من می‌گویم عه! این عکس چقدر قشنگ است! آن عکس هم قشنگ است! و اینها به هم می‌آیند. پس آنها را روی دیوار کنار هم می‌گذارم برای اینکه با هم خوب‌اند. پس یک جوری است که نمی‌شود با کره‌ای جَز زد باید یک سیستم دیگری …» دستش را روی سرش می‌گذارد و می‌گوید «سخت است که توضیح بدهم.»

پیشنهاد می‌کنم که بقیه‌اش را به انگلیسی بگوید. به انگلیسی می‌گوید «شما نباید خیلی زور بزنید. این اتفاق باید خودش بیفتد. هرچه خودش به‌صورت طبیعی بشود بهتر است، در مقایسه با اینکه ما با زور دو چیز را ترکیب کنیم یا به هم تحمیل کنیم. شما باید اجازه بدهید این خودش اتفاق بیفتد. فکر می‌کنم کاش می‌شد دست همه را بگیرم و با هم بنشینیم پای پیانو یا سازهای دیگر و چیزهایی را که فهمیده‌ام به آنها منتقل کنم. شاید کمی به آنها کمک کند. من مدت‌ها در این کار بوده‌ام. چیزهایی که فهمیده‌ام شاید درست باشد، شاید هم درست نباشد، شاید همه‌ش دروغ باشد.»

برای مشاهده‌ی اجرای سه‌گاه با پیانو توسط لوید میلر کلیک کنید

بخش چهارم؛ دوباره ایران

در این دوران اوضاع اقتصادی خوبی نداشت، رابطه‌اش با همسرش خوب نبود، و آثارش مورد توجه ناشرین معتبر و معروف قرار نمی‌گرفت. کمی بعد در جریان یک فرصت مطالعاتی برای تکمیل پایان‌نامه‌ی دکتری‌اش در ایران قرار گرفت. بی‌انگیزه و با اطمینان از اینکه قبول نمی‌شود فرم‌ها را فرستاد. اما چندی بعد یک نامه‌ای دریافت کرد که قبول شده است. بارش را بست و کلاریتنش را برداشت و فکر کرد که برای همیشه از امریکا خواهد رفت. در ۱۹۶۹ به ایران بازگشت و این‌بار ۷ سال ماند و به آموختن عمیق‌تر موسیقی ایرانی و برخی دیگر از موسیقی‌های خاورمیانه پرداخت. در این دوران بیشتر فعالیت‌هایش زیر نظر دکتر صفوت و محمود کریمی بود.

می‌گویم شما هوش و حافظه‌ی فوق‌العاده‌ای دارید. هنوز فارسی را هم خیلی خوب حرف می‌زنید. به یاد دارید که در ایران با کدام‌یک از چهره‌های شناخته‌شده‌ی موسیقی کار کردید؟ کمی از رفت‌وآمد به مرکز حفظ و اشاعه می‌گوید و به فارسی ادامه می‌دهد: «آنجا دانشجوهای جوانی مثل لطفی و ذوالفنون و پریسا بودند. پریسا یک خانم نوجوانی بود که در کلاس آقای کریمی، که استاد آواز بود، دیدمش. به دکتر صفوت گفتم که یک خواننده هست که خیلی عالی است، خانم پریسا. کمی از جزییات پرسید و توضیح دادم. گفت بیارش اینجا ببینیم چه می‌گوید. به مرکز حفظ و اشاعه بردمش و با هم اشنا شدند. فکر می‌کنم آن موقع ۱۲-۱۳ ساله بود. مادرش او را آورد و چند استاد او را دیدند و فکر کردند که واقعا عالی است.»

می‌پرسم آیا فقط شما از ایرانی‌ها تئوری موسیقی ایرانی و شیوه‌ی نواختن سازهای ایرانی را یاد می‌گرفتید، یا این جاده‌ای دوطرفه بود و چیزی هم به آنها یاد دادید؟ به فارسی می‌گوید: «کوشش کردم که به آدم‌ها یک کمی جَز یاد بدهم. اینکه بفهمند که اگر بخواهند [این موسیقی را] درست بزنند چطوری است. نه آنطور که می‌زدند بلکه یک کمی برتر. به آنها می‌گفتم گاهی هرچه کمتر بهتر است. مثل موسیقی ایرانی؛ هرچه کمتر بهتر.» در اینجا شروع می‌کند به آواز خواندن به‌شیوه‌ی ایرانی. سکوت می‌کند. دوباره می‌خواند، این بار بدون سکوت، و می‌گوید «ببین بدون سکوت خوب نیست. هرچه ساده‌تر بهتر.»

می‌پرسم آیا از موزیسین‌های ایرانی خاطره‌ای هم دارد؟ تعریف می‌کند که «یک دیوار بود در موسسه‌ی گوته در تهران بود که دکتر صفوت یک بار بعد از کنسرت داشت می‌رفت توی آن دیوار. فکر کنم سرش خورد به دیوار. گفتم آقای دکتر صفوت می‌دانم که شما صوفی هستی و درویش هستی، ولی هنوز به انجا نرسیده‌ای که از دیوار رد شوی.»

از دیگر فعالیت‌هایش در این ۷ سال می‌توان به تولید یک برنامه‌ی تلویزیونی با عنوان «کوروش علی خان و دوستان» اشاره کرد. نوازنده‌ها و موسیقیدان‌های مختلفی به هر قسمت از این برنامه دعوت می‌شدند. برنامه‌ای که هدفش بیش از هرچیز معرفی موسیقی جَز به مخاطب ایرانی، و آزمون و خطا در زمینه‌ی تلفیق این موسیقی با موسیقی ایران بود. کوروش علی خان در یکی از قسمت‌های این برنامه به‌فارسی و با لهجه‌ی انگلیسی به خانم مجری جوان می‌گوید: «نصف موسیقی بلوز [که موسیقی جَز از آن مشتق شده] اروپایی است و از همین خانواده‌ی موسیقی‌های خاورمیانه است. پس خیلی آسان است این موسیقی [ایرانی] دوباره با جَز که از شعبه‌های موسیقی خاورمیانه است تلفیق شود.»

می‌خواهم بدانم در این تلفیق تا کجا جلو رفته است و چقدر موفق بوده است. می‌پرسم آیا دستگاه‌ها و ردیف موسیقی ایرانی را بلد است؟ می‌گوید: «دستگاه‌ها را بلدم. پیانو سه‌گاه را کامل زده‌ام. پیانو را کوک کرده‌ام که ایرانی باشد.» به ارتباطی که در فیلم گفته بود اشاره می‌کنم. می‌گوید: «بلوز از کجا آمده؟ می‌گویند از افریقای غربی. خوب، چه کسانی در افریقای غربی زندگی می‌کردند که این موسیقی را داشتند؟» شروع به آواز خواندن می‌کند و سپس: «ببینید این یک گام با دو تا فاصله‌ی یک‌چهارم است.» دوباره آواز می‌خواند و روی یک نُت تاکید می‌کند: «این نُت می بمل در گام دو ماژور نیست. یعنی می که نیم‌پرده بم شده باشد. این می نیمه‌بمل است. یعنی یک‌چهارم پرده بم شده. یعنی کرون.» باز هم با ذوق و شوق، چونان کودکی، آواز می‌خواند. «چه کسی این را دارد؟ از کجا آمده؟ خب فرهنگ اصلی در شمال افریقا و کشورهایی مثل مراکش از کجا آمده است؟ از اعراب. عرب‌ها آن را از کجا گرفتند؟ از پارس‌ها. از سه‌گاه.» به شباهت‌های سه‌گاه و گام‌های بلوز می‌پردازد. باز هم آواز می‌خواند. «خب این ۵ هزار سال انجا بوده است و ما نمی‌دانستیم. من هنوز دارم رویش کار می‌کنم تا حقیقت دقیق را بفهمم. می‌توانم بگویم عرب‌ها موسیقی ایرانی‌ها را اقتباس کردند. اینجا یک تبادل فرهنگی اتفاق افتاد. آنها این موسیقی را به مراکش و جنوب اروپا بردند و موسیقی با آنها به‌اشتراک گذاشتند. خیلی از چیزهای پارسی به غرب رفته است.» در ادامه چیزهایی می‌گوید که این روزها دیگر از زبان دوآتشه‌ترین آریایی‌های مقیم فلات ایران هم نمی‌شنویم.

او در دوره‌ی دوم اقامتش در ایران منتقد هنری هم بود و با اسامی مختلف در ژورنال تهران، کیهان بین‌المللی، آیندگان و برخی نشریات دیگر مطالبی می‌نوشت. همچنین چند باری در جشن هنر شیراز و در فستیوال فیلم تهران به عنوان خبرنگار حضور داشته است.

می‌پرسم چیزی از جشن هنر شیراز برای تعریف کردن دارد؟ می‌گوید: «من آنجا بودم. اما نه به عنوان یک هنرمند. من یک گروه افغانی دعوت کردم که بیایند و جشن هنر شیراز را ببینند. آنها لباس‌های سنتی پوشیدند و سازهایشان را هم آوردند. در جشن هنر شیراز خانم قطبی که هسر آقای دکتر قطبیِ تلویزیون بود به من گفت: کوروش علی خان این افغانی‌ها را چرا بدون اجازه اینجا آورده‌اید؟ گفتم نمی‌دانم! آوردمشان که جشن هنر را ببینند. گفت حالا با این لباس‌ها و سازها چه کارشان کنیم؟ گفتم نمی‌دانم! خوب شاید بگذارید اجرا کنند. گفت آقای کوروش علی خان بروید [از اینها] یک برنامه بسازید که باکیفیت باشد. نه اینکه موسیقی پاپ امان‌امان و از آن حرف‌ها. موسیقی صحیح و قدیمی افغانستان باشد. آن چیزی که من دوست دارم و دکتر صفوت دوست دارد و موسیقیدان‌ها دوست دارند. پس یک برنامه درست کردیم و در تلویزیون ضبطش کردیم و هنوز هم ضبطش هست. یک ساعت برنامه‌ی خیلی عالی.»

به ایرانی‌هایی که در فیلم با او همنوازی می‌کنند اشاره می‌کنم. می‌پرسم اسم آدم‌هایی که در این ویدئوها هستند را می‌دانید؟ از آنها خبر دارید؟ به خانم جوانی که در یکی از ویدئوها سنتور می‌زند اشاره می‌کنم و نامش را می‌پرسم؟ می‌گوید: «این خانم بهترین سنتورنواز ایران بود. او در مسابقه‌ای جایزه‌ی اول موسیقی ایرانی را گرفت. خانم آذر هاشمی. من شانس آوردم که پیدایش کردم، در هنرستان ملی، می‌دانستم که خوب می‌زند، همانطور که پریسا را پیدا کردم، می‌دانستم که عالی است.»

می‌پرسم به غیر از این جوان‌ها آیا با هیچ‌یک از اساتید ان دوران موسیقی ایران همکاری کرده است؟ می‌گوید: «آنها در یک ردیف و کلاس دیگری بودند. بالاتر از منِ خارجیِ آمریکاییِ خرس و خر! که هیچی نمی‌دانستم. نمی‌توانستم با آنها ساز بزنم. حتی بعدها در امریکا می‌ترسیدم که به پریسا بگویم خانم پریسا شما یک اصفهان بخوانید که من سنتور بزنم. نه نمی‌توانم این کار را بکنم. برای اینکه او در مرتبه‌ی خیلی بالایی است.»

بخش پنجم؛ به زبان آتش

لوید میلر در ۱۹۷۸ و در آستانه‌ی انقلاب در ایران، به دلایلی که حدس زدنش سخت نیست، به امریکا بازگشت. او این‌بار با یک خانم اهل افغانستان ازدواج کرد. آنها یک فروشگاه کوچک راه انداختند و در آن خوراک و صنایع دستی از افغانستان و ایران می‌فروختند. اسمش را هم گذاشتند «آشپزخانه‌ی خیبر». می‌گوید این هم اشتباه بزرگی بود. بعد از بحران گروگانگیری همه در کشورش عصبانی بودند، از ایرانی‌ها متنفر بودند و می‌خواستند انتقام بگیرند. او اما حتی لباس ایرانی و افغانی می‌پوشید و خیلی خوشحال دور و بر ساوت‌لیک‌سیتی راه می‌رفت و به‌زبان دری و فارسی با آدم‌ها حرف می‌زد و حساسیت‌ها را علیه خودش زیاد می‌کرد. پایان داستان هم حیرت‌انگیز است باورکردنی نیست. روزی ساختمان فروشگاهش به آتش کشیده شد، توسط آدم‌های مشکوکی که قرار بود تروریست‌های ایرانی جلوه کنند. وقتی پلیس‌ها آمدند، از او پرسیدند «خوب پس همسرت ایرانی است؟» پاسخ داد «نه آقا! او اهل افغانستان است.» اما آنها بازداشت شدند.

می‌گوید پدر و مادرش باور داشتند که او گناهکار است. حتی به وکیلش گفتند که او گناهکار است و باید به زندان برود. اما آنها اتهام‌ها را قبول نکردند. به اتش‌سوزی عمدی برای گرفتن پول بیمه متهم شد و به زندان رفت. به حکم اعتراض کرد و از زندان به‌تنهایی شروع به کار کرد و آن‌قدر مدرک جمع کرد که تجدید نظر را برد و آزاد شد. او سپس از مقام‌های رسمی شکایت کرد و دادگاه‌های مختلف را به‌نفع خودش تمام کرد. از مقام‌های ایالتی غرامتی دریافت کرد که همه‌ی آن را به همسر افغانش داد که از او جدا شده بود داد. چراکه فکر می‌کرد زندگی‌اش نابود شده است. زندگی حرفه‌ای و شهرت خودش هم نابود شده بود. از دانشگاه اخراج شده بود و تا مدت‌ها نمی‌توانست تدریس کند. کار آن‌قدر خراب شد که می‌گوید «اگر ایران می‌ماندم و در جریان انقلاب تیر می‌خوردم اوضاعم بهتر بود.»

می‌پرسم رابطه‌اش با موسیقیدان‌های دیگر چطور بود؟ آیا آنها از فعالیت‌هایش روی موسیقی شرق استقبال می‌کردند؟ آیا بعد از آن تلاش کرد که با موزیسین‌های معروف جَز روی این ایده‌ها کار کند؟ پاسخ می‌دهد که «این کار سختی بود برای اینکه آنها نمی‌فهمیدند موسیقی شرق چیست. من کوشش کردم که با آنها همکاری کنم و نشد. خیلی کم پیش آمد. مثل آن ضبط‌هایی که با ارکستر دانشگاه یوتا یا BYU انجام دادیم. در آن تجربه‌ها هم من همه‌چیز را می‌نوشتم برای اینکه آنها نمی‌فهمیدند باید چه کار کنند. فکر می‌کنم که سخت است از یک نفر انتظار داشته باشیم موسیقی شرقی را به کار ببرد، اگر که سال‌ها در این راه نبوده باشد، حداقل بیست یا سی سال، من خودم ۶۰ سال در این کار هستم و هنوز هیچ چیز نفهمیده‌ام. سخت بود که یکی را پیدا کنید که بتواند بفهمد چه کار می‌کنید. پس من مجبور بودم برای خودم کار کنم و هر از گاهی یک نفری برایم بخش‌های ریتمی را اجرا می‌کرد که البته نمی‌دانست که چه کار دارد می‌کند. و البته آنهایی که می‌فهمیدند را من نتوانستم پیدا کنم.»

برگردیم به همان ویدئوی ابتدای مطلب. دو سه نفری با ساکسفون و سازهای بادی دیگر به گروه موسیقی کوروش علی خان اضافه شده‌اند. خانمی هم آواز می‌خواند. الکی شادند، بی‌دغدغه، دور، سیاه‌وسفید. برنامه‌ی کلوب جاز ۷۶ با تهیه‌کنندگی کوروش علی خان و گویندگی غلامحسین جنتی عطائی در اینجا به پایان می‌رسد. «براوو! خوب! دوستان عزیز! تماشاگران گرامی! انشاءالله که برنامه‌ی این ساعت ما مورد پسند شما قرار گرفت و بتونیم که در آینده باز از هنرمندای یسشتری دعوت بکنیم، بتونن بیان و یک چند دقیقه‌ای رو از هنرنمایی ایشان استفاده کنیم و لذت ببریم. تا برنامه‌ی بعد، شادزی!»

پی‌نوشت‌ها:
۱. در این نوشته از مستند «قدیس، صوفی و خوشگذران» به‌عنوان یکی از منابع استفاده شده است. خوشگذران را برگردانِ Swinger در نظر گرفته‌ام که هم می‌تواند به‌معنیِ هوسران و لذت‌طلب باشد و هم کسی که موسیقی سوئینگ (یکی از زیرشاخه‌های سبک جَز) کار می‌کند. این مستند ساخته‌ی کامیلا فرنچ و آندرس بوردا است و توسط عباس نوخاسته تهیه شده است.
۲. آمیش یک فرقه مسیحی است که بیشتر معتقدانش در ایالات متحده و کانادا زندگی می‌کنند. آنها کماکان بر اساس روش‌های قدیمی نیاکان‌شان مانند استفاده از اسب برای کشاورزی و حمل‌و‌نقل، پوشش سنتی و ممنوعیت استفاده از برق و تلفن در خانه زندگی می‌کنند. وجه مشخصه اعتقاد آنان این است که تعمید فرد به نشانه‌ی پیروی واقعی از مسیحیت باید زمانی انجام شود که او به ایمان خود وقوف یافته و آن را پذیرفته است و تعمید نوزادی که هنوز قدرت شناخت ندارد درست نیست.
۳. مورمِن‌ها گروه مذهبی و فرهنگی مرتبط با شاخه‌ی اصلی جنبش قدیسان آخرالزمان مسیحیت احیاگر هستند  که در دهه‌ی ۱۸۲۰ توسط جوزف اسمیت شروع شد. آنها آیین خود را جنبشی احیاگر می‌دانند و بر این باورند که تعالیم، آداب و رسوم و سازمان کلیسا که بر اثر نافرمانی بشر در قرون اولیه میلادی به ورطه‌ی نابودی کشیده شده بود، از طریق وحی الهی به جوزف اسمیت احیا شده‌است. مرکز اثرگذاری فرهنگی مورمون‌ها در یوتا است.
۴. دکتر میلر از ۱۹۹۶ مجددا کلاس‌های موسیقی شرق در دانشگاه BYU به راه انداخته و در آنها موسیقی ایرانی و افغانی و برخی کشورهای دیگر را به شاگردانش تدریس می‌کند. این کلاس‌ها تا امروز ادامه دارد.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

ناطور باغ نغمه‌های کلاسیک

مطلب بعدی

خاطره‌ی مخاطب در خیال صندلی

0 0تومان