ما از موسیقی و نقاشی زیبا و هزاران زیبایی دیگر لذت میبریم بدون آنکه بدانیم آفرینندگانشان با بیخوابی و اشک و خندهی عصبی و آسم و تشنج و ترس از مرگ، که از همهچیز بدتر است، چه کشیدهاند. («در جستوجوی زمان ازدسترفته»، جلد سوم، طرف گرمانت)
مارسل پروست تقدیمنامهی جلد اول «در جستوجوی زمان ازدسترفته» به سلین کُوتَن، آشپز و خدمتکارش، را اینگونه امضا میکند: «یک بیمار همیشگی.» زمانیکه مارسل جنینی در رحم مادرش بود، شرایط سختی در فرانسه جریان داشت؛ دوران ناآرامیهای پس از برکناری ناپلئون سوم از سلطنت و پاریسی که تحت محاصره بود. در کنار انفجارهای پیاپی گلولههای توپ، کمبود غذا و سوخت هم وجود داشت. همهی اینها منجر به تولد نوزادی نحیف و با وزن کم شده بود که بقایش مورد تردید بود. در ادامه هم، کودکی ظریف و ساکت بار آمد که همیشه مورد توجه و مراقبت مادرش بود و این منجر به پیوند مادر-فرزندی عمیقی شد که در طی زندگیاش ادامه یافت.
مارسل، در نهسالگی، درحالیکه همراه خانوادهاش در حال قدم زدن در پارکی در پاریس بودند، اولین حملهی آسمش را تجربه کرد. این حمله آنقدر شدید بود که مارسل نهساله را به حال مرگ انداخت. بعد از آن در تمام بهارها و تابستانهای زندگیاش دچار تب یونجه بود و حملههای آسمش در تمام سال رخ میدادند و در طی زندگیاش شدیدتر و پرتعدادتر شدند.
با وجود این محدودیتهای سلامتی، مارسل دوران مدرسه و دبیرستان را بدون وقفه پشت سر گذاشت و در هجدهسالگی داوطلب یک سال خدمت در ارتش شد، تجربهای که بر خلاف انتظار خوشایند یافت. بعد از خروج از ارتش، مارسل دانشجوی حقوق و ادبیات در سوربن شد و همزمان به دانشکدهی علوم سیاسی هم پیوست، با این فکر که اگر از حقوق خوشش نیامد خودش را برای شغلی دیپلماتیک یا حکومتی آماده کند. درنهایت اما هیچکدام از این دو راه را پی نگرفت و نویسنده شد. مانند برادر کوچکترش رابرت، که در حال تحصیل پزشکی بود، مارسل هم به خواستهی پدرش، که فرزندانش مشاغلی سطحبالا داشته باشند، احترام گذاشت و بعد از گرفتن لیسانس هنری، کتابدار کتابخانهی انستیتو فرانسه شد. در چهار سال آینده اما، روزهایی طولانی بهعلت بیماری از کار غایب بود و بالاخره در سال ۱۹۰۰ بعد از دریافت نامهای که او را به حضور بر سر کار فرمان میداد، استعفا داد. در همین دوران اما مارسل به نوشتن نقد و داستانکوتاه پرداخته و اولین کتابش «خوشیها و روزها» را در ۱۸۹۶ به چاپ رساند.
مارسل جوان در ادامه، با تکیه بر ثروت و حمایت خانوادگیاش، وارد زندگی و فعالیتهای اجتماعی روشنفکری و طبقهی بالای پاریس شد؛ شرایطی مناسب برای برقراری روابط رمانتیک با مردان دیگر، با پنهانکاری از اعضای خانواده. در همین دوران آسم مارسل شدیدتر شده بود و طبق باور پزشکان آن زمان، برای درمان و تخفیف علایم تنها به شیر و قهوه تکیه داشت. در کنار اینها سیگارهای ضدآسم میکشید که از برگههای تنباکوی وحشی یا ماریجوانا ساخته شده بودند و همچنین پودر ضدآسم تنفس میکرد که حاوی نیترات پتاسیم بود. این تدخین روزانه، در محلی که پروست آن را اتاق سیگار مینامید، بخشی از آیین روزانهاش شدند. در ۱۹۰۱، پس از جداسازی آدرنالین از غدد فوقکلیوی و در دسترس قرار گرفتن آن همچون دارو، آدرنالین تزریقی هم به داروهایش اضافه شد. اما تمام این داروها هم نمیتوانستند از حملههای آسم مارسل پیشگیری کنند و تنها تسکین گذرایی برای علایمش بودند. حملهها اما در تعداد و شدت رو به افزایش بودند. چون حملههای آسم طی روز بیشتر رخ میدادند مارسل بهتدریج عادت به زندگی شبانه پیدا کرد. حین بیداریهای شبانهاش، نامههایی محبتآمیز به مادرش مینوشت و آنها را روی میز غذاخوری میگذاشت تا مادرش صبح روز بعد پیدا کند. این نامهها منعکسکنندهی اتصال عمیق روحی مارسل به مادرش و تقاضای دائمی برای توجه و محبت و نشاندهندهی وابستگی و خودکمبینی هستند. در نامههایش، آشکارا به عجزش از اینکه نمیتواند زندگی شبانهاش را به حالت عادی برگرداند تا بتواند روزها را با مادرش بگذراند اعتراف میکند. این نامههای طولانی حاوی گزارشی کامل از فعالیتها، نیازها و افکارش بودند و مادرش هم وفادارانه همیشه پاسخش را میداد. اما گرایشهای همجنسگرایانهاش هیچوقت در این نامهها مطرح نمیشوند. در این نامهها، تقریباً هرروز به حملات شدید تنگینفس، نیاز مداوم به داروها و قهوه و بخور و واکنش آلرژیک به بوهایی که وارد اتاقش میشوند اشاره شده است. ترس از بروز حملات تنگینفس برای او تبدیل به فوبیا میشود و احتیاطهایی که به کار میگیرد باعث میشود در نظر دیگران شخصیتی عجیبوغریب قلمداد شود. پروست برای اجتناب از سرما دولایه لباس زیر و بیش از دو کت میپوشیده و حتی در فصل گرما از لباسها و شالهای پشمی استفاده میکرده است. پروست ساعات خانه بودنش در طول روز را معمولاً زیر چند لایه پتو میگذرانده و در نامهای در چهاردهم ژوئیهی ۱۹۲۱، روزی بسیار گرم، ذکر کرده که در حال نوشتن «زیر هفت پتوی پشمی، یک لایه پوست، سه سنگ داغشده در کنار آتش شومینه» است. گردش شبانه در پاریس، مخصوصاً طی بهار و تابستان احتمالاً دلیل دیگری بهجز رفتار غریب پروست دارد و میتواند برای این بوده باشد که ناخودآگاه از گردهی گلها، که مقدارشان در طول شب بسیار کمتر بوده، اجتناب میکرده است.
بیماری بخش همیشگی زندگی روزمرهی پروست از کودکی تا مرگش بوده است؛ آسم، بیخوابی، و موارد دیگر. اما مهمتر از آن، پروست در تمام زندگیاش با پزشکان احاطه شده بود. پدر پروست، آدرین، پزشک و چهرهی مطرح در زمینهی بهداشت عمومی و پایهگذار مؤسسهای بود که بعدها تبدیل به سازمان بهداشت جهانی میشود. او همچنین طی زندگی علمیاش چندین کتاب دربارهی بیماریهای مغز و اعصاب و بیماریهای روانی منتشر میکند. در کتابی که دربارهی ضعف اعصاب (Neuroasthenia) نوشته است بهوضوح به فرزند خودش، مارسل، ارجاع میدهد. مارسل بسیاری از پزشکان مطرح زمان خود را از نزدیک دیده و در بحثهای علمی آنها بر سر میزهای شام حضور داشته است و این تا سیودوسالگی و مرگ پدرش ادامه داشت؛ پزشکانی که خصوصیات شخصیتی و علمی و حتی اسامیشان بعدها در رمان «در جستوجو …» استفاده میشوند. برادر کوچکتر مارسل، رابرت، راه پدرش را ادامه میدهد و بعدها جراح مشهور مجاری ادراری میشود. جدا از پزشکانی که به دلیل رفتوآمدها در زندگی پروست بودند، تعداد پزشکانی که طی زندگیاش از مشورت و درمان آنها برای خود کمک گرفته به بیش از ده نفر میرسد. اما از میان آنها، تنها پزشکی که در بیست سال آخر زندگی پروست واقعاً به مراقبت از او پرداخت دکتر بیز بوده است؛ پزشکی عمومی که برادرش پیشنهاد کرده بود. از ۱۹۰۴ که پروست از بیمارستانی در بولونی بعد از شش هفته بستری بودن مرخص میشود، دکتر بیز وفادارانه هر جمعه او را تا زمان مرگش (۱۹۲۲) ملاقات میکند. بااینحال پروست بسیاری از نسخهها و توصیههای او را اجرا نمیکرد، یا بعضی را بیشازحد استفاده یا داروهایی را به تشخیص خودش مصرف میکرد. برادرش، جز در روزهای آخری که پروست بهعلت عفونت تنفسی در حال خفه شدن بود، هیچوقت نقش پزشک را برایش ایفا نکرد و همیشه او را به پزشکان دیگر معرفی میکرد.
در بیستونهسالگی آسم پروست آنقدر شدید شده بود که با فعالیتهای اجتماعیاش تداخل پیدا میکرد. در همین زمان بود که با دکتر لوئیس هنری واسکوئز، متخصص قلب مشهور، مشورت کرد. واسکوئز به پروست گفت که قلبش هیچ مشکلی نداشته و توصیه به استراحت، حمام آب سرد و اجتناب از مورفین و الکل کرد. البته پروست هیچکدام این حرفها را قبول نکرده و نتیجه گرفت که دکتر واسکوئز گیج و سردرگم بوده است. در همان دوره، پزشکی دیگر به پروست گفته بود که آسمش عادتی عصبی است و باید آن را همانند اعتیاد به مورفین ترک کند.
در ۱۹۰۳ پدر پروست میمیرد و دو سال بعد هم مادرش. پروست سیوچهارساله از نظر روحی بهشدت آسیب میبیند و با وجود استقلال و ثروت بهارثرسیده، در عمل تنها میشود. در همین زمان تصمیم میگیرد یک بار برای همیشه برای درمان خودش تلاش کند و چندین هفته، از اواخر ۱۹۰۵ تا اوایل ۱۹۰۶، در آسایشگاهی در حومهی پاریس برای درمان ضعف اعصاب بستری میشود. درمان تجویزشده برای او شامل استراحت مطلق، رژیم غذایی محدود و روشی به نام «انفرادیدرمانی» بود. با وجود اینکه این دورهی درمانی حال پروست را حتی بدتر میکند، در واقع نقطهی آغازین آفرینش رمانش میشود. پزشک درمانگرش، پل سُلییه، متخصص مطرحی در زمینهی حافظه شناخته میشد و دو کتاب مهم در این موضوع نوشته بود و یک نسخه از کتاب دومش را در کریسمس ۱۹۰۵ به بیمارش، مارسل پروست، اهدا کرده بود. این کتاب که بر موضوع خاطرات غیرارادی و «بازیابی احساسی» که با ادراکات بیربط آغاز میشوند متمرکز است بهوضوح اثر عمیقی بر پروست گذاشت. با وجود اینکه پروست هیچوقت باصراحت این موضوع را بیان نکرده، بهنظر میرسد بخشهایی از رمانش بهطور مستقیم از کتاب سُلییه گرفته شده است.
با مرگ والدین و ناامیدی از درمان خود، پروست تارک دنیا شد. با تکیه بر ثروت به ارث برده و بدون نیاز به شغل، به آپارتمانی نقل مکان کرد، با مستخدمی برای انجام همهی کارهایش. بهندرت از تختش تکان میخورد، چه برسد که از خانه خارج شود. زیر لایههای متعددی از لباس و روانداز گرم میخوابید. شیر و قهوه بیشترین خوراکش بود و هرگونه پختوپز را در خانه، برای اجتناب از بوی دود و غذا، ممنوع کرده بود. چون در طول روز میخوابید، برای کم کردن صدای رفتوآمد و زندگی سایر ساکنان ساختمان، دیوارهای اتاقش را با چوبپنبه عایق کرده بود.
در همین دوران بهتدریج بیماریاش شدیدتر شد و مصرف داروییاش افزایش یافت. پروست تقریباً بهطور دائمی از دارویی از شاخهی باربیتوراتها به نام Veronal برای خواب استفاده میکرد. برای مقابله با اثرات جانبی این دارو و سایر داروهای سرکوبکنندهی سیستم عصبی مرکزی از داروهای محرکی مانند آدرنالین و قهوهی زیاد کمک میگرفت. در کنار این داروها، پروست از سر ناامیدی به درمانهایی خودساخته مانند دوزهای مختصری از مورفین و هروئین و همینطور نوشیدن مقادیر زیادی آبجو سرد هم روی آورد.
ترکیب همهی این داروها وضعیت کلی پروست را بدتر کرد. در ۱۹۱۹، عوارض بلندمدت این ترکیبات دارویی خود را نشان داد. پروست دچار مشکل گفتار و ضعف حافظه شد. از طرفی سرگیجه و عدم تعادل باعث شد راه رفتن و حتی ایستادن برایش مشکل شود. پروست حالا دیگر آن جوان خوشپوش و شقورق نبود و به وضع ظاهرش رسیدگی نمیکرد.
در همین دوران طولانی و بیماریِ شدتیافته بود که پروست شاهکارش را نوشت. نوشتن نسخهی اول «در جستوجوی زمان ازدسترفته» را در ۱۹۰۹ آغاز کرد و سه سال بعد به اتمام رساند. هدف اولیهاش به چاپ رساندن آن در سه جلد بود، اما شروع جنگ جهانی اول و مرگ منشیاش، آلفرد آگوستینلی، او را مجبور به تغییر برنامه کرد. درحالیکه پروست در اتاقش بیوقفه مشغول کار بود دو جلد اول در ۱۹۱۹ چاپ شد و جایزهی کنکورد را از آن خود کرد. دو جلد دیگر، درحالیکه به شهرت رسیده بود تا پیش از مرگش منتشر شد و سه جلد آخر، بدون اینکه بازبینی نهایی را کامل کرده باشد بعد از مرگش به چاپ رسیدند.
پروست روایتی خیالی از زندگی خودش ارائه میدهد که در آن زندگی گذشته موجب رستگاریاش میشود. او همهی عشقها و ترسها و رنجهایش را در هم تنیده و در آخر به این مکاشفه میرسد که «رمان من برآمده از گذشتهام است». پروست و راوی از طریق خاطرات ناخودآگاه، از گذشتهای که تنها حاوی رنج و نومیدی است، امید و روشنایی استخراج میکنند. چنین پیامی از امید از مردی که تمام زندگانیاش را در مبارزه با بیماریای ناتوانکننده گذرانده بسیار بیهمتاست.
اکتبر ۱۹۲۲، در یکی از مواقع نادری که پروست از خانه بیرون رفته بود، دچار سرماخوردگی شد. این عفونت ساده، همراه با آسمش تبدیل به ذاتالریه شد و تنفس را برایش سخت کرد. با بدتر شدن حالش، پیشخدمتش به او التماس کرد که به دنبال پزشک بفرستند اما پروست اجازه نمیدهد. جدا از بیاعتمادی به پزشکان، شاید با نگاهی به جملهای در یک از نامههای چند سال قبلش، پروست از ادامهی زندگی با بیماری خسته شده بوده است: «زندگی من در تخت در دوازده سال گذشته آنچنان غمگین است که از دست دادنش مایهی ناراحتی نیست.» او یکماه بعد در پنجاهویکسالگی میمیرد.
پروست هیچوقت بیماریاش را مانعی برای آفرینندگیاش ندانست و هیچوقت برای خود دلسوزی نکرد. که برعکس، باور داشت که بیماری آسم باعث آفرینندگی و نگاهی در او شد که شاید اگر سالم بود از آن محروم میماند: «شادی و خوشبختی برای [سلامت] بدن مفید است، اما سوگ و غم است که نیروی ذهن را رشد میدهد.» («زمان بازیافته»، فصل سوم)
مغز و بیماریهای اعصاب و «در جستوجوی زمان ازدسترفته»
اشارهی مشخص به مغز و سیستم عصبی حدود پنجاه بار در رمان دیده میشود. پروست بر نقش مغز در جایگاه مهمترین عضو بدن و کنترلکنندهی اعضا تأکید میکن و مینویسد: «بهازای هر تغییر در مغز، مرگ نزدیکتر میشود.» (کتاب چهارم) گاهی حتی آنچه پروست دربارهی مغز و سیستم عصبی مینویسد از دانش زمانه جلوتر است؛ مثلاً آنجاکه راوی اظهار میکند انگار فاصلهای میان دو قسمت مغزش وجود دارد که در حقیقت به معنی ادراکات حسی متفاوت است؛ درحالیکه در آن دوره هیچ دانشی دربارهی عملکرد جداگانهی نیمکرههای مغز وجود نداشته است.
پروست از صفت «عصبی» برای اشاره به ضعف اعصاب استفاده میکند. در کنار آسم (که پروست به آن مبتلا بود) و سکتهی مغزی (که پروست از وقوع آن میترسید)، ضعف اعصاب از بیماریهایی است که پروست در رمانش بارها به آنها اشاره میکند. امروزه البته این بیماری از تشخیصهای پزشکی خارج شده و در پزشکی امروز در زمرهی بیماریهای روانتنی (psychosomatic) دستهبندی میشود. پروست گاهی هم از اصطلاحات دیگری برای این وضعیت استفاده میکند که به گوش ما آشناتر است، از جمله آنجا که در توصیف بیماری آندره، دوست آلبرتین، از اصطلاح neurovegatative dystonia استفاده میکند؛ بیماریای که پدر پروست کتاب L’hygiène du neurasthénique را دربارهاش نوشته و در آن به ارتباط بیشازاندازه نزدیک بین بیمار و مادر اشاره کرده بود که اشارهای واضح به فرزند خودش مارسل است.
سکتهی مغزی بیشترین تعداد حضور در رمان را دارد و تنها در جلد دوم به آن اشارهای نشده. چهار شخصیت اصلی رمان به آن دچار میشوند: مادربزرگ، برگوت (نویسنده)، سانیهته (عضوی از حلقهی وِردرَن) و بارون شارلوس. دربارهی مادربزرگ و بارون شارلوس توصیف سکته بالاخص بسیار دقیق و با جزئیات است و در آنها بر «اورمی» تأکید میشود که علت اصلی فشارخون بالا در آن زمان بوده و مادر مارسل هم به دلیل فشار خون بالای ناشی از اورمی دچار سکتهی مغزی شده بود. بروز سکتهی مغزی بر اثر «پارگی کوچک یا گرفتگی یک رگ» و فلج و مشکلات کلامی ناشی از آن هم بهطور مشخصی ذکر شده است. اما نکتهی جالب در این میان، اشارهی او به افسردگی بارون شارلوس بعد از سکتهی مغزی است که دههها طول میکشد تا این نوع افسردگی همچون عارضهی شناختهشدهی سکتهی مغزی وارد کتب پزشکی شود.
درنهایت اما این تناقض وجود دارد که با وجود اینکه رمان پروست بهطور کلی دربارهی حافظه و عملکرد آن در ارتباط با خاطرات است، مشکلات حافظه در آن بهطور مشخص ذکر نشدهاند. از نظر پروست فراموشی اختلال نبوده و بخشی از عملکرد طبیعی حافظه است. درعینحال، اختلال حافظه دو بار در رمانش ذکر شده (جلدهای ۴ و ۵). پروست به اختلال حافظه بعد از سکتهی مغزی اشاره میکند و درعینحال بر حافظهی سالم بارون شارلوس بعد از سکته هم تأکید میکند.
بعد از تجربهی آسایشگاه و درمان پیشنهادی دکتر سُلییه، یکی از دوستان مارسل، به نام دکتر آلبرت روبین، به پروست گفت: «شاید بتوانم آسم تو را درمان کنم، اما توصیه به این کار نمیکنم چراکه در مورد تو آسم یک خروجی برای مسائل منفی بدنت بوده و از بروز بیماریهای دیگر پیشگیری میکند.» پروست، بدون پرسیدن نظر دیگران، این عقیده را پذیرفت و حتی آن را از زبان یکی از شخصیتهای رمانش بیان کرد: «تا دیوانگیاش متوقف شد تبدیل شد به یک احمق. بیماریهایی هست که نباید به دنبال درمان آنها باشیم چراکه آنها ما را از بیماریهایی جدیتر محافظت میکنند.» (جلد سوم، «طرف گرمانت»)
پروست که منشأ روانتنی را برای آسم خود پذیرفته بود و دلیل بیماریاش را روانی میدانست از زبان یکی از شخصیتهای رمانش میگوید: «ضعف اعصاب نبوغ مطلقی برای تظاهر دارد. هیچ بیماریای وجود ندارد که قادر به جعل آن نباشد. تقلید بیمانندی از نفخ ناشی از سوءهاضمه یا بینظمی ضربان قلب یا تب بیمار مسلول را به نمایش میگذارد؛ و اگر قادر است پزشک را فریب دهد چطور در فریب بیمار ناتوان باشد؟» (جلد سوم، «طرف گرمانت»، «بیماری مادربزرگم»)
پروست، با تفکر ابتلا به بیماری روانی، به دنبال معنا و هدف برای ضعف اعصاب میگردد و آن را به استعداد آفرینندگی ارتباط میدهد: «تمام امور متعالی که میشناسیم از انسانهای عصبی به ما رسیدهاند. تنها و تنها همانها بودهاند که ادیان را پایهگذاری کرده و آثار عالی هنری آفریدهاند. دنیا هیچوقت نخواهد فهمید که چه مقدار به آنها مدیون بوده و این انسانها برای نعماتی که به بشریت ارزانی کردهاند چقدر رنج کشیدهاند.» (جلد سوم، «طرف گرمانت»)
بیماران داستان
بیش از ۲۵ شخصیت جزء در رمان پروست مبتلا به بیماریهای مختلف هستند. درعینحال، پروست گاهی به بیماران حقیقی هم که در متون پزشکی آن زمان مورد بحث بودهاند اشاره میکند، مانند اشارهی شخصیت پروفسور کوتارد به مورد «امیل ایکس» که پدر پروست آن را در ژورنالی پزشکی گزارش کرده بوده: مرد خوشنامی که دچار اختلال دوشخصیتی بوده و شخصیت دومش گاهی دست به دزدی میزده.
جدا از شخصیتهای جزء، «بیماری» هم بهصورت یک شخصیت در رمان حضور دارد، حضوری در قالب هشت نفر: راوی، بارون شارلوس، لا برما، سوان، برگوت، سانیهته، مادربزرگ و عمه لئونی. راوی بیماری است دچار ضعف اعصاب تیپیک مانند خود پروست و بهدلیل بیماریاش چندین سال بستری میشود (در مورد خود مارسل، چندین هفته). تنها در انتهای رمان است که به نظر میرسد راوی تا حدی از علایم بیماری خود آسوده شده و به مهمانی شاهزادهی گوئرمانته (خانم وردرن پیر) میرود و جدا از جمع مشاهده میکند که آشنایان سابقش تبدیل به گروهی کهنسال شدهاند.
مارسل که خودش همجنسگرا بوده از طریق شخصیت شارلوس کاریکاتور شخصیتی دیوانه، پیشبینیناپذیر، بسیار احساساتی، مازوخیست و همجنسگرا را نشان میدهد و همجنسگرایی را بهصورت بیماری روانی توصیف میکند. حتی علت بروز سکته در شارلوس دلیلی احساسی دارد و ناشی از این است که معشوقش، مورل، او را ترک کرده است.
لا برنای هنرپیشه بیماریای مرگبار دارد که نامشخص میماند؛ اگرچه به مشکل کلیوی و خلط خونیاش اشاره میشود که دلیلش کار کشیدن بیشازحد خانواده از اوست. از نظر پروست، در این مورد و همچنین در مورد سوان و سانیهته، بیماری شدید بهصورت نمادین اشاره به بدرفتاری و بدفهمی خانوادهی فرد بیمار دارد. در مورد سوان، بیماری اولش، عشق بیدرمانش به اودت است که با بیماری دوم، تومور شکمی لاعلاج و بدخیم، جایگزین میشود. بههرحال هر دو بیماری او را شکنجه میدهند و منجر به تنهایی و بیکسیاش میشوند.
شخصیت نویسنده، برگوت که ترکیبی از خود پروست و نویسندگان معاصرش است، همانند پروست دچار سرگیجه و بیخوابی است و باز همانند پروست میخواهد خودش را با خوددرمانی بهبود بخشد. این امر هم به سوءمصرف داروها میانجامد و هم به بدتر شدن بیماریاش. بعد هم که میخواهد داروها و مواد را ترک کند وضعیتش حتی بدتر میشود. مرگ او احتمالاً تصور پروست برای مرگ خودش بوده است: برگوت درحالیکه در موزهای نقاشیای از ورمیر را ستایش میکند دچار دو سکتهی مغزی میشود و دو روز بعد میمیرد و نامش با آثار ادبیاش جاودان میشود.
سانیهته انسانی خجالتی و بیگناه است که قربانی خشونت دیگران بوده و اضطراب دائمی باعث بیماری قلبی، تنگی نفس و درنهایت سکتهی مغزیاش میشود. عمه لئونی در قیاس با راوی دچار ضعف اعصاب شدیدتری است. او به خودش میگوید که نباید بیخوابیاش را فراموش کند تا بعد بتواند دربارهاش غر بزند. یا خواب میبیند که شوهر مرحومش از او خواسته که برای قدم زدن بیرون برود و این برای او همانند کابوس است چراکه او دیگر بسترش را حتی ترک نمیکند. با این وجود بعد از مرگش، این احتمال مطرح میشود که شاید عمه لئونی دچار بیماریای حقیقی بوده که تشخیص داده نشده.
مادربزرگ راوی این امکان را به پروست میدهد که یکی از بهترین توصیفهای سکتهی مغزی در ادبیات را بنویسد. علایم مادربزرگ با سکتههای گذرا شروع شده، سپس با توصیف جزئی سکتهای پیشرونده ادامه مییابد و درنهایت به مرگش ختم میشود، درحالیکه پنج دکتر، یکی از دیگری بیفایدهتر، بر بالین بیمار رفتوآمد میکنند: دکتر کوتارد خنگ نشان داده میشود و شوخیهای نابهجا میکند، دکتر دو بولبون تقریباً به بیمار حتی نگاه نمیکند و سخنرانیای دربارهی ادبیات و ضعف اعصاب میکند و تشخیص اشتباه میگذارد، دکتر دیولافوآ (که شخصیتی حقیقی و پروفسوری مشهور بوده) هیچکاری نمیکند و هیچچیزی جز درخواست حقالزحمه از دهانش خارج نمیشود، یک پزشک گوشوحلقوبینی تشخیص عارضهای در بینی میدهد و درنهایت پروفسور E از اینکه در حین حاضر شدن برای مهمانی به بالین بیمار خواسته شده ناراحت است و بهسرعت نتیجه میگیرد که «مادربزرگ شما از دست رفته».
پزشکان داستان
پروست بهشدت منتقد پزشکان بود: «طبیعت ما را دچار بیماریهای کوتاهمدت میکند، اما پزشکی خود را موظف به افزایش مدت آنها میداند. تسکین کوتاهمدت ناشی از داروها و عود بیماری، با قطع موقت داروها، بیماریای دروغین ایجاد میکند که بیمار به آن عادت میکند و از جایی به بعد دائمیاش میداند … بعد از مدتی داروها بهتدریج اثر خود را از دست میدهند و برعکس شروع به آسیب زدن میکنند. برای هر بیماریای که پزشکان با تجویز داروها درمان میکنند (که البته به من گفته شده که گاهی موفق میشوند)، در مردمان سالم، با تزریق میکربی هزاران بار بدتر از تمام میکربهای دنیا، یک دوجین بیماری دیگر تولید میکنند و آن میکرب تفکّر بیمار بودن است.
علم پزشکی مجموعهای ساختهشده از اشتباهات پشت سر هم و متناقض پزشکان است. وقتی بهترین پزشکان را برای کمک به بالینمان فرا میخوانیم، احتمالاً در حال تکیه بر حقیقتی عملی هستیم که اشتباه بودن آن چند سال بعد آشکار میشود.» اما، بهصورت نشانهای از احساسات متناقض، جایی هم نوشته: «پس باور به علم پزشکی نهایت حماقت است و اما باور نداشتن هم حماقتی به همان اندازه.» (جلد سوم، «طرف گرمانت»، «بیماری مادربزرگم»)
البته درکل بیاعتمادی به پزشکان و تمسخرشان برایش برتری داشت. مارسل حتی برادر پزشکش را قبول نداشت و پزشکانی که برای بیماریاش مورد مشورت قرار داده بود هیچکدام درمانی مؤثر برایش انجام نداده و دلیلی جسمانی برای بیماریاش نیافتند و باعث شدند او به منشأ روانی برای بیماریاش باور پیدا کند.
بیماری از صفحهی دوم رمان وارد شده و اولین دکتر از صفحهی بیست و دوم. حداقل بیست پزشک در رمان حضور دارند و اصلیترین آنها دکتر کوتارد و دکتر دوبولبون هستند. پروست همچنین پزشکان مشهور زمان خودش، مانند دیولافوآ و پوتَن را وارد رمان کرده و همینطور از حضور پزشکان حقیقی کمتر شناختهشدهای مانند بوف دو سن بلز و کورتوآ سوفی، احتمالاً بهعلت اسامی کمیکشان، استفاده میکند. از دکتر پِرسپییه در روستای کامبری تا پروفسورهای مشهور پاریس، بیفایدگی حضورشان بر بالین بیماران امری ثابت است. در رمان دکتر دوبولبون اعتبار بالایی دارد و شخصیت شارکوت پیشبینی میکند که او «بر قلمرو مغز و اعصاب و روانپزشکی» حکمرانی خواهد کرد؛ با اینکه خصوصیاتی انسانی دارد، مهارت پزشکیاش چندان نیست و تشخیص پزشکیاش بر بالین مادربزرگ روبهموت فاجعه است.
دکتر کوتارد که در ادامه پروفسور میشود مهمترین پزشک رمان پروست است و در تمام طول رمان حضور دارد. او شخصیتی سادهلوح و بیآداب دارد و روابط اجتماعی را نمیفهمد اما جاهطلب است. بیفرهنگی و دانش کمش را با شوخیها و بازی با کلمات میپوشاند بدون اینکه دربارهی همکارانش بدگویی کند. پروست تضاد میان حماقت و توان تشخیصی او را که باعث شده پزشکی حاذق باشد (جز در مورد مادربزرگ) برجسته میکند. خانم وِردُرَن به او دکتر خدا میگوید. با این وجود دکتر کوتارد خیلی با وجدان نبوده و حتی میتواند بدذات باشد؛ مثلاً به مهمانی وردرن نمیرود تا به آبریزش بینی یک وزیر رسیدگی کند؛ یا کارگری را که سکته کرده بهعلت فقرش درمان نمیکند؛ همچنین از دیدن یک پیشخدمت امتناع میکند چون کت سفید مهمانیاش را به تن کرده؛ و یک بار هم دهقانی را درحالیکه بر لقب دکتر خودش تأکید میکند از واگن قطار بیرون میاندازد. همینطور، در دوران جنگ درحالیکه مردم گرسنگی میکشیدند برای خانم وردرن نسخهای دروغین مینویسد تا او بتواند برای صبحانه شیرینی تازه داشته باشد. ابهام مردم دربارهی زندگی او تا مرگش ادامه پیدا میکند، آنچنانکه مردم فکر میکنند او در لباس خدمت در خط مقدم کشته شده درحالیکه بر تختش و در خانهاش مرده است. شخصیت دکتر کوتارد ترکیبی از چندین پزشک آن زمان و از جمله پدر خود مارسل است. اسم کوتارد از اسم یکی از دوستان و همکاران پدر مارسل به نام کوترد گرفته شده است که کتابی دربارهی یک بیماری روانی نوشته که امروزه به نام خودش، سندروم کوترد، شناخته میشود. در این بیماری روانی نادر، بیمار دچار این هذیان است که وجود ندارد، یا مرده و در حال تجزیه است یا اعضای بدن خود را از دست داده است.
منابع:
Cohen SG, Rizzo PL. Asthma among the famous. In Allergy and Asthma Proceedings 2000 Nov 1 (Vol. 21, No. 6, p. 381). Ocean Side Publications. / Bogousslavsky J, Boller F, editors. Neurological disorders in famous artists. Basel: Karger; 2005. / Bogousslavsky J. Marcel Proust’s fictional diseases and doctors. In Literary Medicine: Brain Disease and Doctors in Novels, Theater, and Film 2013 (Vol. 31, pp. 245-254). Karger Publisher