ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟

چرا نمی‌خندیم به آن جوانک سیاه‌چهره‌ی قرمزپوشی که روی دایره‌ی زنگی‌اش رِنگ می‌گیرد و قر می‌دهد؟ شاید چون اگر بخندیم ناگزیر باید دست‌به‌جیب شویم و اسکناس مچاله و پوسیده‌ای را، که عجالتاً هنوز سه صفر دارد، کف دستش بگذاریم. شاید نمی‌خندیم چون نمی‌شود به فقر و فلاکت خندید؛ چون این تصویر نکبت‌بار، که آخر هر سال در چهارراه‌های شهر جلومان سبز می‌شود، اصلاً خنده‌دار نیست. به گمانم صدوچند سال است که مردم از این تصویر روی‌گردانند؛ چون دست‌کم یک قرن و اندی است که حاجی‌فیروز به رهگذران التماس می‌کند:

ارباب خودم سرتو بالا کن!

ارباب خودم به من نگاه کن!

ارباب خودم لطفی به ما کن!

تنها قسمت خنده‌دار ماجرا آنجاست که جامعه‌ی متمدن و بافرهنگ ما برگزاری بخشی از مهم‌ترین آیین‌های ملی خودش را هرساله به گدایان، بی‌خانمان‌ها و موادفروش‌های شهر واگذار می‌کند؛ آن هم بدون مناقصه و با ترک تشریفات اداری.

گروهی معتقدند حاجی‌فیروز نه‌تنها خنده‌دار نیست بلکه شرم‌آور است و باید از عرصه‌ی فرهنگ عمومی حذف شود، زیرا یادآور دوران سیاه برده‌داری است. حمید دباشی، استاد دانشگاه کلمبیا، یکی از آنهاست. او گفته است امریکایی‌‌های افریقایی‌‌تباری که هر سال در خیابان پنجم نیویورک شاهد برگزاری جشن‌های نوروزی هستند «نمی‌توانند باور کنند که در این عصر و زمان هنوز افرادی ناخودآگاه چنین اعمال نژادپرستانه‌ای انجام می‌دهند». برخی از طرفداران دوآتشه‌‌ی اخراج حاجی‌فیروز از آیین‌های ملی مملکت‌ معتقدند رسم حاجی‌فیروز باید ریشه‌کن شود چون حاجی‌فیروز ایرانی نیست و ریشه‌های تازی و سامی دارد. اولاً به این دلیل که حاجی است! و ثانیاً از آن جهت که ایرانیان هرگز برده‌دار نبوده‌اند.

گروه دیگری از متخصصان زبان‌های باستانی و اسطوره‌شناسی فیروز را به «دوموزی» یا تموز، شوهر اسطوره‌ی بین‌النهرینی ایشتار، ربط می‌دهند. زنده‌یاد مهرداد بهار یکی از بانیان این فرضیه بود. او حدس زده بود که دلیل سیاه بودن چهره‌ی حاجی‌فیروز بازگشت او از جهان مردگان است. اخیراً ترجمه‌ی لوحی اکدی، به‌دست شیدا جلیلوند، این حدس را تأیید کرده و نشان می‌دهد که خدایان، برای نجات ایشتار از جهان مردگان، دوموزی را با لباس قرمز و دایره‌ودنبک و ساز و نی‌لبک به زیر زمین فرستاده‌اند و شادمانی‌های نوروز برای بازگشت دوباره‌ی دوموزی از جهان مردگان و آغاز دوباره‌ی باروری روی زمین است.

آیدین پورمسلمی پژوهشگر فلسفه و تاریخ ایران ریشه‌های تاریخی شخصیت حاجی‌فیروز و بابانوئل را در آیین‌های کهن میتراییسم می‌بیند. بابانوئل‌های اروپایی، در روزهای پنجم و ششم دسامبر، با غلام حلقه‌به‌گوش سیاه‌چرده‌ای میان مردم ظاهر می‌شوند که «پیتر سیاه» نام دارد. اتفاقاً مخالفان نژادپرستی در هلند و بلژیک هم خواهان حذف پیتر سیاه از آیین‌های کریسمس هستند؛ غافل از اینکه سیاه بودن پیتر دلایل نژادی ندارد. افسانه‌ها می‌گویند ازآنجاکه شکم و هیبت سانتا امکان ورود او به دودکش خانه‌های مردم را نمی‌داده، او برای رساندن هدایای بچه‌ها از غلامی آسیایی به نام پیتر با لباس قرمز استفاده می‌کرده است. علت سیاه بودن چهره‌ی پیتر هم دوده‌ی ذغال است. پورمسلمی به نمونه‌ی قدیمی‌تری از بابانوئل هم اشاره می‌کند که اهریمنی سیاه و شکست‌خورده در وضعیت غلامی حلقه‌به‌گوش او را همراهی می‌کند و در انتها نتیجه می‌گیرد که «در میتراییسم برده‌داری وجود نداشته… این شخصیت هرچه هست برده‌ای سیاه‌پوست نیست… این موجود سیاه‌رنگ، با جامه‌ی سرخ براق، نمادی از شیطان دربندشده است؛ در نبرد پیروزمندانه‌ی خورشید و زمستان که سرانجام به تسلط سیاهی و سرما نقطه‌ی پایان می‌نهد».

ولی به‌قول وودی آلن، این هنوز همه‌ی آن چیزهایی که دلتان می‌خواست درباره‌ی حاجی‌فیروز بدانید، ولی حوصله‌ی پرسیدنش را نداشتید، نیست. حاجی‌فیروزهایی که ما امروز در خیابان‌های شهر می‌بینیم، بیش از آنکه به آیین‌های میتراییسم و اسطوره‌های بین‌النهرین متصل باشند با غلام‌سیاه‌های دربار قاجار و حرمسرای ناصرالدین‌شاه قرابت دارند و اصالتاً بچه‌ی تهرانند.

این غلامان نگون‌بخت را، که غالباً از بازارهای فروش برده در زنگبار و حبشه می‌خریدند، در همان کودکی اخته می‌کردند و با لقب غلام‌بچه به خدمت اندرونی‌های دربار و حرمسراها درمی‌آوردند. نقل است که ناصرالدین میرزای فرنگ‌رفته، شاه عیاش و کارناوال‌پسند و تجددخواه مملکت، هر سال نزدیک نوروز لشکری از این غلام‌بچه‌ها را با لباس‌های قرمز و دایره‌ودنبک از شمس‌العماره راهی خیابان‌های تهران می‌کرد تا دل رعیت را شاد کند. البته والاحضرت فکرش را هم نمی‌کردند که این غلام‌بچه‌های ولدچموش بابت قر کمری که می‌آمدند شب عیدی با ارباب! ارباب! گفتن از رعیت دربه‌در پول هم بگیرند! از همان سال‌ها گدایان تهران هم، که فضای کسب‌وکارشان رقابتی شده بود، رخت و تنبان قرمز به‌بر کردند و به خودشان ذغال مالیدند تا از این قافله‌ی نکبت و فلاکت عقب نمانند.

نوروز بود… حاجی‌فیروز، سالی یک روز، رعیت سرمازده‌ی گرسنه را ارباب صدا می‌زد.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

به بهانه‌ی روزهای گروتفسکی

مطلب بعدی

چگونه یک محکوم به مرگ بخشیده شد

0 0تومان