روزگار سپری شده‌ی باغ رازآلود

سیزده فروردین بود. هوا کم‌کم رو به تاریکی گذاشته بود. جمعیتی که از صبح بیرون زده بودند، تا سیزده را به در کنند، قصد کرده بودند سری هم به این باغ بزنند. باغ هیچ نشانی از بهار نداشت، جز نسیمی که گاهی روح را صیقل می‌داد. نَفَس باغ از هجوم جمعیت بند آمده بود. پیرمرد با لباس‌هایی که نشانه‌ای از نو بودن نداشتند در گوشه‌ای با ایما و اشاره با زن و شوهر جوانی حرف می‌زد. چشم پیرمرد که به مسعود افتاد، لبخندی زد و به سمت ما آمد. اینجا پاتوق همیشگی مسعود بود. آن‌قدر رفت‌وآمد کرده بود که پیرمرد حساب او را از بقیه جدا بداند و هر بار از دیدنش ذوق‌زده شود. زبان هم را می‌فهمیدند. شانه‌های یکدیگر را محکم گرفتند و به هم نگاه کردند. حرف زدند. ادا درآوردند و قهقهه زدند؛ هر کدام به شیوه‌ی خودش. در میان همین خنده‌ها و اشاره‌ها ناگهان پیرمرد به من خیره شد. چشم در چشم شدیم. از نگاه و هیبتش ترسیدم. اما طولی نکشید که ترس تمام شد. چشمش برق مهربانی زد و دستی به مهر به سویم دراز کرد و ادایی درآورد که بخندم؛ اما نخندیدم. محوش شده بودم. ابهام و ناشناختگی‌اش آزارم می‌داد. رازآلوده بود، به‌اندازه‌ی رازآلودگی باغش.

به تقاضای مسعود یکی از همان رقص‌های معروفش را اجرا کرد. ظریف و بی‌نقص و پرتحرک. حرکاتی شبیه رقص‌های مردمان قبایل سرزمین‌های دور با تلفیقی از حرکت‌هایی مانند رقص‌های محلی و سرجنباندن‌ها و دست تکان دادن‌هایی مخصوص خودِ پیرمرد. اصیل و بی‌مانند. چیزی حدود ۱۸۰ درخت خشکیده با میوه‌هایی از سنگ‌های سوراخ‌دار بزرگ و کوچک با سیم از درخت‌ها آویزان شده بودند. سوراخ‌دار بودن سنگ‌ها بخشی از رازآلودگی باغ است. محلی‌ها معتقدند یافتن سنگ سوراخ‌دار به این راحتی نیست و این درویش خان بوده که بر اثر الهام از جانب خداوند موفق می‌شده سنگ‌های سوراخ‌دار را بیابد. به درخت‌های باغ وسایل دیگری چون لاستیک کهنه، کفش کهنه و سنگ‌های رسوبی هم آویزان بود که حکم تزئین درخت‌ها را داشتند. کم‌کم مردم دورمان جمع شده بودند. پیرمرد به یکی از درخت‌ها تعظیم کرد و سنگ آویزان از درخت را بوسید. کاری که مشتریان همیشگی باغ از او زیاد به یاد دارند. هر کسی چیزی می‌گفت. مردی که صدایش از همه بلندتر بود در ظاهر به زن و بچه‌هایش و در واقع خطاب به همه‌ی حاضران غر زد که «اینم شد سیزده‌گَردی؟ دیوونه که نگاه کردن نداره. شب میاد به خوابتون». هنوز زنگ صدای خش‌دارش در گوشم باقی است. وقتی رقص پیرمرد تمام شد، مسعود که از شنیدن برخی زمزمه‌های حاضران پریشان‌احوال شده بود، رو به جمعیت ایستاد و چیزی گفت شبیه به این جملات: «مردم! درویش خان دیوونه نیست. این باغ رو نگاه کنین. آوردن این همه سنگ و آویزون کردن از درخت کار هر کسی نیست.» آن روز سیزده فروردین ۱۳۷۹ بود و آنجا باغ سنگی در آبادی کوچک میاندوآب، در چهارکیلومتری بلورد در فاصله‌ی چهل‌کیلومتری شرق شهرستان سیرجان. و آن پیرمرد درویش خان اسفندیارپور خالق باغ سنگی که سال ۸۶ رفت و باغش را تنها گذاشت. و مسعود شهروندی معمولی و دانشجوی آن روز حسابداری دانشگاهی در پایتخت. این آخرین دیدار مسعود و درویش خان بود. او چند ماه بعد تسلیم سرطان شد و رفت. قبل از رفتن رفیق شفیقش، درویش خان. و باغ؟ باغ سنگی هنوز سر پا مانده و هر روز بر علاقمندان و بازدیدکنندگانش افزوده می‌شود. 

هر کس برای دیوانه پنداشتن دیگری معیاری دارد و دم‌دستی‌ترینش این است که «دیگریِ غیرمحافظه‌کاری که کوشش می‌کند خودش باشد» را دیوانه خطاب کنیم و شرایط رانده شدن او به انزوا را فراهم آوریم. اما پرویز کیمیاوی فریب این معیار را نخورد. در روزگاری که هنوز ابزار ارتباطی جهان را محصور خودش نکرده بود و خبرگزاری‌ها پر از عکس‌های باغ سنگی نبود، به سیرجان سفر کرد تا درباره‌ی اثر درویش خان فیلم بسازد. فیلم «باغ سنگی» حاصل تلفیق نبوغ هنری درویش خان و نبوغ سینمایی کیمیاوی در ۱۳۵۵ بود. چندی بعد «باغ سنگی» جایزه‌ی خرس نقره‌ای جشنواره‌ی برلین را ربود تا عیار این نبوغ بیش از پیش عیان شود. اما هنوز پرسش اساسی این است که درویش خان با چه انگیزه‌ای باغی از سنگ را برساخته؟ در اثر کیمیاوی دو فرضیه درباره‌ی انگیزه‌ی درویش خان مطرح شده. گفته می‌شود بر اثر اصلاحات ارضی بخش بزرگی از زمین‌های درویش خان از او گرفته می‌شود و از همین رهگذر است که درویش خان احساس شوربختی می‌کند و خشم نتیجه‌ی طبیعی چنین رخدادی است. در نتیجه زمین بایری که برایش باقی مانده بود شد محل ساختن باغی جدید، باغی به نشانه‌ی اعتراض. روایت دیگر اما به مرگ پسر درویش خان بازمی‌گردد. گویی جوانمرگیِ پسر در سانحه‌ی تصادف تراکتور هم در عصیان درویش خان علیه جهان پیرامون بی‌تأثیر نبوده. روایت‌هایی که مرتضی فرهادی، استاد مردم‌شناسی دانشگاه علامه طباطبایی، درباره‌شان می‌گوید: «… شباهت کلاژ باغ سنگی و آثار تجسمی و هنری و ادبی بعد از جنگ جهانی دوم در اروپا را در این امواج سهمگین نهیلیسمی پیش‌رونده و نومیدی بشریت از تمدن غرب می‌توان جست‌وجو کرد. طبیعتاً شرایط روانی و بدنی و فرهنگی درویش خان برای درک هوشیارانه و بیان هنری این ادراکات و عواطف با صدماتی که وی در جریان اصلاحات ارضی متحمل شده بود و مرگ پسر کوچک‌ترش در حادثه‌ی واژگونی تراکتور نماد «در باغ سبز» انقلاب سبز می‌توانسته عوامل تشدیدکننده و استمراربخشنده به کار وی در باغ سنگی باشد.»(پی‌نوشت۱)

هشتم فروردین ۹۵ است. هنوز یک ساعتی تا غروب آفتاب مانده. از کنار جاده‌ی اصلی تا حوالی باغ برای ساختن جاده زیرسازی کرده‌اند اما جاده هنوز آسفالت نشده. ماشین‌ها پشت سر هم قطار شده‌اند تا به باغ برسند. عجله دارند؛ «کاش تا قبل از غروب آفتاب بتونیم چند تا عکس بندازیم.» این را مریم می‌گوید و بقیه‌ی سرنشینان خودرو هم با تکان دادن سر و زیر لب تأیید می‌کنند. در باغ هر کسی مشغول کاری است. تعدادی از جوان‌ها با سنگ‌های سنگین آویزان از درختان زورآزمایی می‌کنند. یکی‌شان می‌گوید: «درویش خان واقعاً پهلوون بوده.» و بقیه تأیید می‌کنند؛ یکی با خنده و دو نفر دیگر با جدیت. در ردیف آخر درخت‌ها، نشانه‌های ترمیم درختان باغ دیده می‌شود. انگار چند تنه‌ی درخت خشکیده با تنه‌های درختان خشکیده‌ی جدید تعویض شده‌اند و سنگ‌ها هم به درختان جدید منتقل شده‌اند. کمی آن‌طرف‌تر زنی میان‌سال و همسرش سه‌پایه‌ی دوربینشان را کاشته‌اند تا از باغ عکاسی کنند. زن زیر لب غر می‌زند: «آخه کدوم احمقی اومده اینجا پارک ساخته؟ هر جایی پاشون می‌رسه خرابکاری می‌کنن.» منظور از پارک یک سرسره و یک تاب است با حصاری از جدول‌های سیمانی. کودکانی که همراه پدر و مادرشان آمده‌اند رغبتی برای تاب‌بازی و سرسره‌بازی ندارند. شاید آن‌قدر باغی سنگی در نظر کودکان عظمت داشته باشد که سرسره و تاب نتواند آنان را مجذوب خود کند. اما این روزها ویروس پارک‌سازی برای روستاها، مشابه آنچه در شهرها وجود دارد، دهیاری‌ها و بخشداری‌ها را به این صرافت انداخته که هر جا مردم حضور دارند به چنین پارکی هم نیاز است؛ حتی اگر آنجا باغ سنگی داشته باشد، میراثِ درویش خان. این بار اما کسانی لب به اعتراض گشوده‌اند. یکی از منتقدان ابوذر خوایی‌نسب است که در سیرجان روزنامه‌نگاری می‌کند و در نوشته‌هایش به نصب وسایل بازی در حریم باغ اعتراض کرده. ابوذر هم یکی مثل مسعود است. دوستدار باغِ درویش خان و دل‌نگران آینده‌ی آن: «من فکر می‌کنم هنوز مسؤولان درک دقیقی از باغ سنگی و فلسفه‌ی ساخته شدن آن ندارند وگرنه این‌طور راحت به حریم باغ تجاوز نمی‌کردند. تازه همین سرویس‌های بهداشتی هم که ساخته شده از نظر معماری تناسبی با فرهنگ بومی و معماری منطقه‌ای آنجا ندارد.» 

مردی که بر سر مزار درویش خان نشسته آهی می‌کشد و بلند می‌شود از مرد بغل‌دستی‌اش می‌پرسد: به نظرت این سنگ مزار با شخصیت درویش خان و جهان‌بینی‌اش تناسب داره؟ و او جواب می‌دهد: یعنی انتظار داشتی تناسب داشته باشه؟ هر دو هنرمند هنرهای تجسمی‌اند. می‌گویند از سنگ مزار تا معماری ساختمان سرویس‌های بهداشتی تا آن تیر برق‌های زمخت، که حالا برق را به این آبادی کوچک رسانده‌اند، همگی نشانه‌هایی از بدسلیقگی هنری هستند. البته که جهان‌بینی و مأموریت آدم‌ها با هم فرق می‌کند. مأموریت بخشدار بلورد به گفته‌ی خودش چیز دیگری است: «پاسخ به مطالبات مردمی.» از نظر مهدی بیگمرادی نصب وسایل بازی و کشیدن جاده‌ی آسفالت تا کنار باغ و ایجاد استراحتگاه یعنی پاسخ به مطالبات مردم. هرچند وقتی صحبت از نظر کارشناسان می‌شود با احتیاط می‌گوید: «برای وسایل بازی که به میراث نامه دادیم جواب ندادند. حالا دانشگاه آزاد می‌خواهد برای باغ طرح جامع تهیه کند. اگر در طرح مخالف بودند، وسایل بازی را می‌بریم یک روستای دیگر.» وقتی مأموریت ساختن پارک باشد نام روستا که فرقی نمی‌کند. 

باغ سنگی می‌تواند برای هر کسی نشانه‌ای باشد. برای مسؤول دولتی نشانه‌ای باشد از افتخار به انجام «عملیات عمرانی». برای مسعود نشانه‌ی عظمت روح درویش خان. برای ابوذر نشانه‌ی فهم الکن ما از اثر هنری عمیق. و برای فاطمه ارمغان، عروس درویش خان، جایی است که باید حفظ شود: «چوب درخت‌های خشک رو که موریانه می‌خوره ما مجبوریم عوضشون کنیم. مردم به ما می‌گن چرا به درختای باغ اضافه نمی‌کنین ولی سنگ‌هایی که درویش خان پیدا می‌کرد گیر ما نمیاد. درویش خان نظرکرده بود. این سنگ‌های سوراخ‌دار در نظرش می‌اومدند. ما هر چی بگردیم هم سنگ سوراخ‌دار پیدا نمی‌کنیم.» 

و برای شهریار نشانه‌ای از اثر هنر محیطی که می‌تواند بر خلاف سنت نامانا بودن آثار هنر محیطی به حیاتش ادامه دهد. شهریار رضایی، مجسمه‌ساز ساکن کرمان، یکی از همدم‌های درویش خان در سال‌های ابتدایی دهه‌ی هشتاد. در نظر او اقدام خانواده‌ی درویش خان برای حفظ باغ سنگی تحسین‌برانگیز است: «آنها دارند راه درویش خان را ادامه می‌دهند و اثری اعتراضی را حفظ می‌کنند اما نباید به درختان موجود چیزی اضافه شود بلکه فقط باید درختان آسیب‌دیده را عوض کرد. آن هم به شیوه‌ای که هر زمان احساس کردیم در این مسیر اشتباهی رخ داده بتوانیم آن را اصلاح کنیم.» اما شهریار هم دلواپس ادامه‌ی این راه است. راهی که قرار است به طرح جامع و کلمات قلمبه سلمبه‌ی دیگر برسد. هر گاه سخن از تهیه‌ی طرح جامع و برنامه‌ی بلندمدت و این قبیل واژگان می‌شود، آنها که حافظه‌ی تاریخی دارند قدری نگران می‌شوند. آنها سرنوشت نامیمون برخی آثار هنری را به یاد می‌آورند که قرار بود برایشان طرح جامع تهیه شود اما در عمل تهی از هویت شدند. آیا چنین سرنوشتی در انتظار باغ سنگی است؟ شهریار پاسخ می‌دهد: «بعید نیست. تهیه‌ی طرح جامع برای باغ سنگی کار آسانی نیست. فقط این نیست که بگوییم کجا پارکینگ شود، کجا زمین بازی و کجا استراحتگاه. طرح جامع را باید کسانی تهیه کنند که در رشته‌های مختلف سرآمد باشند.» اینکه چقدر صدای شهریارها شنیده شود یا نشود معلوم نیست. تاریخ شاید گواه بهتری باشد. اما شهریار، و شهریارها، یک دغدغه دارند: «باغ سنگی نمادی از هنر اعتراضی است. این اثر می‌تواند اثر هنر محیطی استثنایی‌ای باشد و از این منظر اگر این باغ ماندگار شود برای آیندگان مفیدتر می‌شود و دیگران هم می‌توانند از آن اثر بپذیرند.» 

سال ۸۲ است. پرویز کیمیاوی دوباره به سیرجان بازگشته تا باز هم درویش خان و باغش را جلو دوربین ببرد. او صدای پای دولتی‌ها را شنیده که می‌خواهند برای باغ کاری کنند. در خانه‌ی پسر درویش خان ولوله‌ای برپاست. یکی فرش پهن می‌کند، یکی میوه آماده می‌کند، یکی نان محلی می‌پزد و یکی هم پنیر محلی آماده می‌کند تا به مسؤولان عصرانه بدهند. خبر آورده‌اند که قرار است مسؤولان استانداری برای بازدید بیایند. معاون فرماندار و تعدادی از مسؤولان دیگر از راه می‌رسند. صدای معاون فرماندار می‌آید که می‌گوید دولت قصد دارد ان‌شاالله طرح جامعی را تهیه کند و باغ سنگی را به منطقه‌ای گردشگری تبدیل کند. بعد از بازدید مسؤولان برای استراحت به حیاط خانه‌ی پسر درویش خان می‌روند. فرش‌ها زیر کوار در کنار جوی آب پهن شده‌اند. سفره باز می‌شود و مسؤولان جملگی عصرانه می‌خورند؛ نان تازه با پنیر محلی و خیار. درویش‌خان روی یک درخت ایستاده. حالت زار او را می‌توان از چشمانش دریافت. غمگین و خسته و تنها. صدای باد می‌آید. درویش خان ناله می‌کند. فریاد برمی‌آورد. فریادی از سر ترس؟ از سر ناتوانی دربرابر آنچه نمی‌پسندد؟ دست‌هایش در هوا رهاست؛ همچون خودش. درد دل می‌کند. برای لحظه‌ای آرام می‌گیرد و دوباره همان پریشان‌احوالی. پیرمرد نگران آینده است. باد صدای ناله و فغان پیرمرد را به همه‌ی جای باغ می‌بُرد. سال ۸۲ بود. پیرمرد این روزها را دیده بود.(پی‌نوشت۲)

 

پی‌نوشت:

۱. قسمتی از مقاله‌ی منتشرشده‌ی مرتضی فرهادی در مجله‌ی نگین کرمان ۹۳
۲. اشاره‌ای به فیلم «پیرمرد و باغ سنگی‌اش» درباره‌ی باغ سنگی، دومین فیلم پرویز کیمیاوی

 

  • این مطلب در شماره ۳۲ مجله شبکه آفتاب (شهریور و مهر ۱۳۹۵) منتشر شده است.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

زبان دیگری

مطلب بعدی

نان، عاشقانه‌ی فسادپذیر روزمره

0 0تومان