//

نجف مرگ را به یاد آورد

همه می‌دانستند که آخرین روز حیات نجف دریابندری، با آن زبان یکه‌ی فارسی‌اش، در راه است. از پس سکته‌های پیاپی، زبانِ تکلم رفته بود، اما زبانِ فارسی‌اش همچنان با ما بود. می‌گفتند در سال‌های آخر کسی را نمی‌شناخت، اما اگر توانی در عضلات صورتش باقی می‌ماند، صرف قهقهه‌های معروفش می‌شد. کسی نمی‌دانست خنده بر حیات می‌کرد یا بر مماتی که چندی بعد دامنش را می‌گرفت. در اردیبهشتی‌ترین روز سال مرگ دررسید. می‌شد باشکوه‌ترین خاکسپاری‌ها را برگزار کرد اگر کرونایی در کار نبود. اما کرونا بود و مرگ بود و گور و خاک و اندک‌نفراتی که به بدرقه‌اش آمدند؛ خاک بر پیکرش ریختند و تمام.

↵ دستش از دنیا کوتاه بود. پیچیده در کفنی سفید، خوابیده درون قایق مرگ. دست مرد معمم اما در کار نوشتنِ مشخصاتِ متوفی؛ نام: نجف، نام خانوادگی: دریابندری، نام پدر؟ صدا از کسی درنیامد. مرد معمم دوباره پرسید، این بار بلندتر: نام پدر؟ نام پدر؟ در برهوت گورستان صدایش پیچید لای درختان. یکی بلندتر جواب داد: ناخداخلف. ناخداخلف. ملا یادداشت کرد. یک نام بلند به مُردگان جهان اضافه شد.

↵ در گورستان بزرگ کرج همه‌ی درخت‌ها زیبا بودند. سروهای کوتاه‌قامت در انتظار باران اردیبهشتی بودند و این مرد جوان، چونان هر روزه، در انتظار جنازه. کنار گوری که ساعت ۱۰ صبح هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ کنده بود، شقایقی از دل خاک رسته بود. خاکی که ساعاتی بعد قرار بود روی نجف دریابندری را بپوشاند. برای هیچ‌کدام فرقی نمی‌کرد در مرگِ که ناقوس خواهند زد: نه برای تکه‌ابرهایی که در آسمان داشتند به‌هم می‌پیوستند، نه سنگ‌های لحد و نه گورکنِ خسته.

↵ نجف روزگاری داستان «یک گل سرخ برای امیلی» نوشته‌ی فاکنر را ترجمه کرده بود: «وقتی میس امیلی گریرسن مُرد، همه‌ی اهل شهرِ ما به تشییع‌جنازه‌اش رفتند.» اما وقتی خودش مُرد به تعداد کتاب‌هایش هم آدم نیامد. پسرش گفته بود کسی نیاید، ویروسِ عالمگیر رحم ندارد. چند نفری هم که آمده بودند یا از نزدیکان بودند، یا عکاس و خبرنگار. مثل او که پشت این قاب است و مثل آنها که روبه‌روی دوربین ایستاده‌اند؛ با یک‌دسته گل سرخ برای نجف.

↵ مرد معمم مراسم تلقین را به‌جا آورد. گورکن بدن نجف را تکان می‌داد. شانه‌هایش تکان می‌خورد مثل قهقهه. ابرهای سیاه به‌هم پیوستند و بارانکی بارید. کار مرد معمم تمام شده بود. چترش را باز کرد و رفت. گورکن سنگ لحد را چید بر بالای جنازه. خاکی را، که دقایقی قبل کنده بود، دوباره ریخت توی قبر. بدرقه‌کننده‌ها یکی‌یکی رفتند جز چندنفر: پیرمردی که بر بالای قبر قرآن می‌خواند، چند تماشاچیِ بی‌نام‌ونشان، و تابوتِ مرگ. چند بطری آب‌معدنی انداخته بودند داخلش.

↵ گل‌ها را چیدند روی قبر. تابلو سیاه کوچکی را فرو کردند توی خاک. چند عود را سوزاندند و کاشتند کنار تابلو. دود عود در مرگ نجف دریابندری، فرزند ناخداخلف، در قطعه‌ی ۱۲، ردیف ۳، شماره‌ی ۷۴ برخاست. یک لحظه همه‌چیز ثابت ماند. انگار که دست یک نقاش همه‌چیز را سر جای مشخصی بنشاند. درست مثل یک تابلو نقاشی کلاسیک: مُرده‌ای زیر خاک، هر کسی به کار خود، با نیم‌نگاهی به قبر و انتظاری پنهانی.

↵ میهمانان سوگوار رفته‌اند. سهراب دریابندری، پسر فهیمه راستکار و نجف دریابندری، می‌نشیند بالاسر پدر. سهراب، در سال‌های سخت بیماری و فراموشی پدر، همواره در کنارش بود. اکنون وقت خداحافظی رسیده بود. گورها تا بی‌نهایت ادامه دارند. پشت سر سهراب، مادرش، فهیمه راستکار، خفته است و سال‌های خموشی و خُفتگی پدر از امروز آغاز می‌شود. آن گل‌های روی ترمه هم تا چند روز دیگر خواهند پوسید.

↵ همه‌چیز به آخر رسیده است: خاکسپاری، تلقین، ماتم و عُمر نجف. تنها بازمانده‌ی روز تن خمیده‌ی این زن است. خُرده‌خاکِ باقیمانده را، با وسواس جارو می‌کند و می‌روبد. در این قطعه مُرده‌ی دیگری نیست. باید برود قطعات دیگر گورستان را پیِ جنازه‌ای تازه‌تر بگردد، پی دستمزدی دیگر از بازمانده‌ای و سوگواری دیگر.

↵ دوباره باران اردیبهشتی بر گورستان باریدن گرفت. چندصد متری آن‌طرف‌تر از نجف دریابندری و فهیمه راستکار، در قطعه‌ی یک بهشت سکینه‌ی کرج، محمود اعتمادزاده (به‌آذین) و «یار استوارش» اقدس لنکرانی در گور خفته‌اند. روزگاری نجف و به‌آذین هم‌حزبی بودند. دریابندری گفته‌ بود به‌آذین شکست‌خورده‌ی سیاسی‌است. حالا هر دو مُرده‌اند و هیچ‌یک دیگری را «شکست‌خورده» نمی‌خواند. چند شکست‌خورده زیر این همه‌ گور خفته‌اند؟

↵ آقای مترجم، نجف دریابندری، با ما وداع کرد.

یک پاسخ ثبت کنید

Your email address will not be published.

مطلب قبلی

فراخوان مسابقه‌ی عکس شبکه آفتاب

مطلب بعدی

رقص آذرخش

0 0تومان